MeLoDiC

دیروز رسما پرستار خطاب شدم !!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

دیروز رسما پرستار خطاب شدم !!!

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۸۹، ۱۱:۱۵ ق.ظ


پریشب حباب اومد خونمون و نزدیکای ۷ شب دیدم دایجون تماس گرفت که تو جاده ی شماله و برای شام اومدن خونمون و بعد از شام رفتن خونه ی اون یه داییم . البته دایجون با پسرش اومد  با پارسا جغله 

آخره شب هم "هیچکس" تماس گرفت که سرم به شدت درد میکنه و شاید نتونم برای مراسم خودم رو برسونم که گفتم راضی نیستم خودشو اذیت کنه و متاسفانه نشد که بیاد .

دیروز هم مراسم به شکل نسبتا خوبی برگزار شد . دو تا از دوستایی که ترم قبل انتقالی گرفته بودن رو بعده تقریبا ۶ ماه دیدم  و خیلی خوشحال شدم . مامان ، آبجی بزرگم ، حباب ، دختر عمه م ، عمه م و همسری و یاس اومده بودن !  متاسفانه باباجون به دلیل کاری که براش پیش اومد نتونست بیاد  

همسری منو صبح زود رسوند اردوگاه و بعد خودش رفت مدرسه ... ما هم تا مدعوین تشریف بیارن داشتیم طریقه ی ایستادن و نشستن رو تمرین میکردیم  خیلی وقتمون الکی الکی هدر رفت و نتونستیم عکس درست و حسابی بگیریم  مخصوصا اینکه مسئول امین دانشکده هم بعد از خروج از سالن میگفت دیگه لباسهارو تحویل بدین ! که گفتم باشه تا عکس بگیریم ولی گفت شنبه حتما بیار تحویل بده که اونم من نمی تونستم . لج کردم و لباس رو همونجا تحویل دادم  

راستی تو مراسم گفته بودن که یه پدر به نمایندگی از طرف تمامی پدرها بیاد بالا و صحبت کنه و بعدش دعوت کردن که یه مادر بره بالا ... مادری که نماینده ی تموم مادرها بود داشت صحبت میکرد که استادمون به من گفت در حقه همسرت داره اجحاف میشه  روی یه کاغذ نوشت که بگه از طرف همسران دانشجویان متاهل هم یه نفر بره بالا ! و کاغذ رو به مجری برنامه داد (!) تموم هدفش هم همسری خودم بود ... 

خلاصه اینکه دیروز همسری ما هم رفت بالا و جالبه که بابت تلاشم از من تشکر کرد  وای چقدر دیروز سره همین قضیه من اشک ریختم اونجا  بعد هم استاد گفت آوا تو سرپا بمون که حضار ببیننت !!!  منم کم روووووووووووو ! از خجالت آب شدم تا ایستادم  بعد هم که همسری اومد پایین یه پسره جوونی اومد به دوتامون تبریک گفت . منم که انگار با صحبتهای همسری معروف شده بودم آخره کاری خیلی ها به من تبریک گفتن و تشویقم کردن 

رئیس دانشکده مون شرایط تحصیل منو نمی دونست وقتی همسری اون بالا گفت ، موقع دادن لوح کلی تشویقم کرد که برای ادامه تحصیل باز هم تلاش کنم و از من تشکر کرد  الان کلی معروف شدم من 

بچه های دو گروه دیگه چند روز دیگه برای همیشه میرن . دیروز اونا خیلییییییییییی گریه کردن  موقع بیان سوگند نامه هم من کلی بغض کرده بودم  حالا جالب اینه که وقت تمرین ( رو سن که بودیم ) چشمم خورد به معاون آموزشیمون که داشت می خندید منم کلی اون لحظه خندم گرفت  و هی خودمو میخواستم قائم کنم تا دیده نشم ولی هر کاری میکردم باز منو میدید  برای همین جامو با یکی از بچه ها عوض کردم ولی باز تاثیر نداشت . ولی موقع برگزاری سوگند اصلی دیگه تهه بغض بودم و کلا خندیدن یادم رفته بود  ...

دیروز رسما پرستار خطاب شدیم و با اینکه فکر میکردم نسبت به شنیدن این کلمه حس خاصی بهم دست نده ولی موقع تقدیم لوح وقتی منو با نام پرستار صدا کردن بدنم مور مور شده بود 

بعد از مراسم هم که رفتیم سالن غذاخوری و ناهار خوردیم  البته یه اتفاق خیلی بدی هم اونجا افتاد ولی خب خدا رحم کرد که روز جشنمون با غصه و ناراحتی یه خونواده و باقی دوستان خراب نشد 

یکی از مهمونها که مرد جوونی هم بود جلوی پاراوان شیشه ای داشت ناهار میخورد (همراه با خونواده ش) بعد من و خیلی های دیگه یهویی دیدم که دو تا پاراوان داره میفته سمتش !  همزمان که ما جیغ کشیدیم یارو حس کرد که یه چیزی داره میفته سرش و کمی خودش رو جمع کرد . یکی از پاراوانها به ستون تکیه زد و نیفتاد ولی اون یکی محکم خورد تو سره همون بنده خدا و شیشه رو سرش خُرد شد  خیلی شانس آورد که چیزیش نشد . همه شوکه شده بودیم ولی وقتی دیدیم سالمه خیالمون راحت شد  البته اون بنده خدا هم خیلی آبروداری کرد که چیزی نگفت . شاید هر کی دیگه جای اون بود یه دعوایی راه مینداخت ولی خب ظاهرا آدم فهمیده ای بود که نخواست با سرو صدا مراسم رو بهم بزنه  خدا خیرش بده 

بعد از مراسم از عمه اینا جدا شدیم و آبجی رو رسوندیم محل کارش و با حباب و مامان اومدیم خونه و بعد همسری رفت خونه داییش اینا و ما موندیم خونه . دور از جون همتون سر درد بدی داشتم و تا اومدیم خونه من خوابیدم ، یاس هم تو بغلم خوابید .  بعد حباب رفت خونشون و مامان هم کمی کنارم خوابید . حدودای ۵ بود که دیدم یکی ماچ و بوسه راه انداخته (!) دیدم بابامه  !!! از سر خونه اومده بود خونمون که هم منو ببینه و هم مامان رو ببره خونه . هیچی دیگه کلی منو یاس رو بوسید و خلاصه بیدارمون کرد  . همون موقع هم همسری زنگ زد که داره میاد و کم کم اماده شیم که بریم دکتر گوش 

دیگه بابا کمی چای و کیک خورد و اونها رفتن و منو یاس هم آماده شدیم رفتیم دکتر . مش داخل گوشم رو خارج کرد  آخرش یه شدت درد داشت . گفت شکر خدا پرده ی گوشت سالمه و میشه دیدش . آخه دو روز قبل که رفتیم نتونسته بود ببیندش  . دستورای دارویی جدید رو داد . برای شام هم قرار بود بریم خونه ی یسنا اینا . همسری کمی مرغ کبابی خریده بود و نوشیدنی و شیرینی (مثلا میخواستیم خونه ی خودشون بهشون شیرینی بدیم ) بعد از مطب رفتیم خونشون ! ولی خب من سرم به شدت درد میکرد و همش بیحال بودم  بعد از شام هم رفتم تو اتاقش و خوابیدم که اطراف ۱۱ شب همسری بیدارم کرد که بریم یا بمونیم ؟ گفتم بریم من حالم اصلا خوب نیست ! اینجا بمونم بقیه هم دمق میشن . دیگه راه افتادیم سمت خونه و تا رسیدیم خوابیدم . دیگه نفهمیدم یاس با همسری کی خوابیدن .

دیشب دایی کوچیکم به همراه پسرش هم اونجا بودن . پارسا ۶ سالشه  وقتی پسر داییم اذیتم میکرد یهویی پرید جلوش گفت " زندایی منو اذیت نکنا . گفته باشم " (آخه من هم دختر عمه ش میشم و هم زنداییش ) کلی قربون صدقش رفتم از این همه هواداریه وروجک  . بعد هم که دید سرم درد میکنه میگه "زندایی یه دونه استافنیمون بخور خوب می شی " میگم چی میخوردم ؟ میگه : قرص استافنیمون  کلی بوسیدمش اونم میگه " بیشتر از یه دنیا دوست دارم " . این بچه کلا تو فامیل معروفه به بی احساس بودن . ولی دیشب دیگه کلی از خودش احساسات بروز داد 

امروز هم یاس به همسری گفت بریم بیست و دو بهمن  منظورش همون راهپیمایی بود ! دیگه دو تایی چند دقیقه ای میشه که رفتن 

+ امروز تولد دوست خوبم "مهسا"ست . بهش تبریک میگم 

+ فارغ التحصیلیه دانشجویان پرستاری ورودی ۸۵ و ۸۶ رو هم بهشون تبریک میگم 

از تموم زحماتی هم که پدر و مادرم و همسر خوبم برام کشیدن تا یه روزی شاهد برگزاری مراسم دیروز باشن ازشون واقعا سپاسگزارم  امیدوارم خداوند بهشون سلامت عطا کنه و تا زنده هستم سایه شون بالا سرم باشه  . الهی آمیــــــــــــــــــن 

+ دیروز استاد سمایی رو بعده گذشت ۴ ترم دیدم و اونم کلی بهم تبریک گفت . آخ که این بشر چقدر دوست داشتنیه ! کل بچه ها از بودنش ذوق کرده بودن 

+ خداجون تو رو هم خیلی دوست دارم . ازت ممنون 

 

 

  • جمعه ۸۹/۱۱/۲۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">