MeLoDiC

روحشون شاد !!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

روحشون شاد !!!

پنجشنبه, ۷ بهمن ۱۳۸۹، ۱۰:۲۵ ق.ظ


یادش بخیر !!! دختر عمه م رو میگم ! وقتی ۷ سالش تموم شد و میخواست بره کلاس دوم تو یه تصادف برای همیشه ترکمون کرد ...

خیلی خوشگل بود ! واقعا زیبا بود . یه دختر بور با موهای لخت طلایی !

از من دو سال کوچیکتر بود و من اون وقتا که میرفتم خونه ی ننه جون رقیه هم بازی من میشد و اونم که شیطون و میشه گفت یه جورایی رذل تشریف داشتن و یه وقتایی ما رو تا مرز کتک خوردن هم میبرد ولی باز از اینکه با هم باشیم همیشه لذت میبردم .

بی هیچ دلیلی یادش افتادم ! من تو شهر بزرگ شده بودم و همیشه رو زمین صاف خدا به زور راه میرفتیم ولی اون تو روستا بود و همیشه ی خدا رو درخت نشسته بود و توی رودخونه با سبد ماهی میگرفت و اینجوری بگم دیگه !!! شیطنت های خاصه خودش رو داشت ...

برای همین وقتی من باهاش بودم همش میگفتم وای رقیه نکن ! وای میفتی ! وای الان صاحبش میاد ... بگذریم !!! یه وقتایی این رقیه خانوم اونقدر منو مچل میکرد که حد نداشت ... حالا چندتایی از این مچل کردناش رو مینویسم .

+ مثلا یه روز قرار بود برای من آهن ربا درست کنه . من هم دقیقا مثل این گاگولها چشمام گرد شده بود که مگه میشه آهن ربا درست کرد ؟؟؟ اونم میگفت آره که میشه بیا تا برات درست کنم . بعدش رفت به نعلبکی برداشت توش نفت ریخت و یه تیکه زغال برداشت و کاملا پودرش کرد و پودرش رو ریخت توی نفت . تموم زغال اومد روی نفت قرار گرفت و از بالا که نگاهش میکردی شبیه اهن ربا شده بود  حالا جالب اینه که میگفت باید بذاری تا نفتش خشک شه بعد میشه آهن ربا 

+ کلا با نفت زیاد ور میرفت  یه بار هم بهم گفت آوا بیا بریم اتیش بازی ... گفتم وای نه خطرناکه ها ! گفت بیا نترس .

رفتیم پشت خونه و یه پیت ۱۰ لیتری نفت رو برداشت آورد و همینجور که میاورد از درو دیوار پیت نفت بود که میریخت بیرون  ... خلاصه چند تا تیکه چوب برداشت و رو هم سوارشون کرد و کمی نفت ریخت ولی هر چی کبریت زد اتیش نمیگرفت . گفت الان میام و رفت و یه دستمال اشپزخونه رو برداشت و اومد . دستمال رو انداخت تو پیت نفت و یه گوشش که بیرون بود رو آتیش زد . وای دود بود که از تو پیت نفت میومد بیرون و منم به شدت ترسیده بودم . خودم ترسیده بود ولی نمیدونستیم چیکا کنیم . دیگه عمه اومد و به دادمون رسید . البته اونروز از عمه م کتک هم خوردیم .

+ یه روز بعد از ظهر رفتیم تو اتاق پشتیشون تا بخوابیم ولی اون بین رقیه گفت من میرم دسشویی و رفت . وقتی داشت میرفت خواهرش بهش گفت زودی بیایا . اونم گفت باشه . ولی هنوز ۵ دقیقه نبود که رقیه از اتاق رفت بیرون که دیدیم ای داده بیداد دختر عموش (فریده) با یه ترکه جلوی خونشونه و داد میزنه . رفتیم بیرون که دیدیم میگه رقیه رو بگو بیاد بیرون . آبجیش گفت چی شده چرا داد میزنی ؟ گفت این دختره اومد رو درخت الوچه تموم شاخه هارو شکست !

کی اومد ؟؟؟ همین دو دقیقه قبل ! دنبالش دادم ولی نمیدونم کجا غیبش زد یالله بگو بیاد بیرون ... حالا من به اون سنم موندم تو این فکر که این بشر رفته بود دسشویی ! چه جوری از خونه ی عموش سر دراورد و چه وقتی رفت بالای درخت و این همه ماجرا ... بعده چند دقیقه رقیه اومد تو اتاق و اونروز خواهرش کمی دعواش کرد .( اون موقع عمه فوت کرده بود )

ازش بخوام بنویسم خاطره زیاد دارم ولی بدجوری دلم هوای عمه م و دختر عمه م رو کرده ... 

اول عمم فوت شد و یه سال بعدش هم دخترش تصادف کرد و از دنیا رفت . امیدوارم روحشون شاد باشه 


  • پنجشنبه ۸۹/۱۱/۰۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">