MeLoDiC

خداییش برای روزمرگیهام عنوان کم آوردم . یه پیشنهادی بدین :)))) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی


طبق اطلاع رسانی مادر این جانب امروز قرار بود که مراسم چهلمه یکی از آشنایان باشه و بعد از ظهر به نیت شرکت در مراسم به سمت محل مادری رفتیم ولی بین راه با مامان تماس گرفتم که کجان ؟؟؟ آخه قرار بود امشب یاس بمونه خونه ی مامان اینا تا من و همسری صبح زود بریم چالوس برای آزمون ارشد . برای همین باید باهاش هماهنگ میکردم که یاس رو بسپرم دستش . اونجا بود که فهمیدیم اصلا مراسمی نیست  و در واقع تاریخ اصلیش برای آخره هفته ی آینده هست .

ما هم که اصولا پایه ایم برای بیرون رفتن . رفتیم محل و اول به حباب sms دادم تا ببینم خوابه یا بیدار ( آخه ساعت ۲:۳۰ حدودا بود ) که دیدم جواب نمیدن برای همین اونجارو بی خیال شدیم . بعد با یسنا تماس گرفتم و دیدم ای داد اونها هم جواب نمیدن . حالا همسری میگه بریم خونشون !!! میگم نه الان بی موقع هست و با احتساب رای اکثریت (۲ به ۱) قرار شد بریم سمت کوه ... هیچی دیگه همسری بنده خدا خواسته و ناخواسته در برابر خواسته من و یاس خانوم سر تعظیم فرود آوردند و برای یه ساعتی رفتیم بالای کوه . کمی عکس گرفتیم و سه تا دونه پرتقال هم از درخت یه بنده خدایی چیدیم و همونجا خوردیم تا کلاه شرعی بذاریم سر خودمون که زیر درخت خوردن حروم نباشه 

امیدوارم صاحب باغ راضی بوده باشه ... بعد با پسر داییم تماس گرفتیم و گفت کسی خواب نیست و همه سرشون گرم کاریه و شب مهمون دارن . رفتیم پایین و طبق عادت همیشگی رفتیم خونشون که دیدم یسنا و مامانش دارن بسته های خیرات رو جمع و جور میکنن تا ببرن سره مزار . موقع رفتن همسری ماشین رو سپرد به من و من اونارو بردم و میدونم یسنا داشت سکته میزد دیگه زندایی رو نمیدونم  ... آخرش من برای رانندگی ادم نمیشم که نمیشم 

همسری همیشه میگه خانومهای راننده دو دسته ان . یا خفن راننده ان یا هیچی بارشون نیست . خب من که جز دسته ی اول نیستم ! یعنی دسته ی دومی میشم ؟؟؟ ای نامرد 

تا غروب اونجا بودیم و کمی فاتحه و قرآن نثار روح رفتگانمون کردیم و برگشتیم خونه . غروب باباجون اومد دنبال یاس و اونو برد . دختره اصلا دوست نداشت بره و همش میگفت منو دارین میفرستین که خودتون راحت باشین ... دیگه نمیگه من صبح زود بیدار بشم غرررررر میزنم . دو ساعت بمونم پشت در موسسه تا مامانی ازمون بده غررررررر میزنم . وقتی میخوایم برگردیم خاله و جیگری و شوهر خاله هم سوار ماشینمون بشن و جامون کمی تنگ بشه غرررررررر میزنم . اینارو اصلا نمیگه که !!!

کمی بعد از رفتن یاس ما هم راه افتادیم سمت خونه ولی بین راه همسری گفت یه سر خونه ی خاله جون نمیری ؟ منم که عاشق این تک خاله ی خودم هستم و گفتم از خدامه ... دیگه تا حدودای ۷:۳۰ موندیم خونشون و بعد علیرغم اصرارهاشون برای موندنمون برای شام ! ما اومدیم سمت خونه و بین راه همسری ساندویچ خرید و اومدیم خونه خوردیم ...

حالا فردا صبح زود باید برم چالوس آزمون جامع دارم و بعدش هم میریم خونه ی آبجی کوچیکه و غروب به اتفاق اونا برمیگردیم شهرمون ... وای که چقدررررررررررر دلم برای جیگیلیه خاله تنگ شده . فردا حسابی بوس مالیش میکنمممممممممم 


  • پنجشنبه ۸۹/۱۱/۰۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">