MeLoDiC

از تنوع زیاد مغزمان متلاشی می شود ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

از تنوع زیاد مغزمان متلاشی می شود ...

يكشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۰، ۱۲:۰۰ ب.ظ

محبت زیادی اونم از نوع بی مورد و بیجاش باعث میشه طرف بهت شاخ بزنه !!!

این روزها ، کار ما هم شده هدف همون شاخ قرار گرفتن   ...

به قول یکی از پسرای فامیل یارو این همه محبتی که تو فامیل ما یه جا دیده بود ، عمرا تو کل عمرش ندیده بود !!!

راست میگه ! اعصابم این روزها بهم ریخته هست و اصلا حس و حال آپ کردن نداشتم ...

دعا کنین مشکلمون زودتر حل شه !

به مامان میگیم غصه نخور همه چی درست میشه ... !!!

تو جوابمون میگه غم از دست دادن داداشم انقدر داغونم کرده که این یکی در برابرش هیچه !

+ روزهای اورژانس هر روزش با کلی ماجرا گذشت و تموم شد . دیگه به عنوان دانشجو تو بیمارستان شهرمون مشغول نیستم . بیمارستان شهرمون رفت تا وقتی به عنوان طرح مشغول به کار شم ! به قول خانوم " مینایی " رفتی تا هم لباس شی و برگردی  خدا به خیر بگذرونه !

+ دو روزه که یه چیزی رو فهمیدم ! وقتی دلت با کسی باشه و به هر دلیلی قسمت هم نباشین ، وقتی طرفت میره ازدواج میکنه ( بدون اینکه حتی بدونه تو دوسش داشتی ) بعد از گذشت سالها هنوز فراموش نمیشه و سرنوشتش برات مهمه ! دلم براش سوخت وقتی از من حالشو پرسید و من فقط تو جوابش گفتم حالش خوبه ! با اینکه می دونستم دلتنگیه اون چیزی فراتر از یه احولپرسیه ساده ست ! ولی چه میشه کرد ؟  

+دیشب خونه ی یسنا اینا بودیم و جای همگی سبز آبجی بزرگه و شوهر و پسرش هم بودن . قرار بود برای شام برگردیم خونه که به پیشنهاد محمد موندگار شدیم و شام جوجه کباب دعوت محمد بودیم  . البته زحمت پخت برنج با یسنا بود  ! گفتم تا یه وقتی شاکی نشه  ...

+ اون پسر بچه بود که گفته بودم تصادف کرده بود و از اقوام دور مامان اینا بود ؟! بعد از چند روز فوت شد ! خدا به خونوادش صبر بده ...

دو روزه دستم درد میکرد و بسته بودمش ولی دیشب محمد گفت روغن خرس بمال و بانداژ کن ! دیشب انجام دادم و شکر خدا امروز درد نداره  

+ چقدر پراکنده می نویسم !!! 

آهان ! دیروز تو مراسم سالگرد حاج عیسی خدا بیامرز (یکی از پیر مردهای محل مامان اینا ) یه آقایی رو دیدم به اسم حیدر ! کنار بابام ایستاده بود و باهاش حرف میزد . رفتم با باباجون احوالپرسی کنم ، بابام منو به اون آقا معرفی کرد . حالا خودتون تصور کنین ، من نمیدونستم اون آقا کیه ولی اون بچگی هامو یادش بود ! کلی خجالت کشیدم  ! حالا خاطره ای که از بچگیم تو ذهنم هست و دیروز فهمیدم با اینا بوده براتون میگم .

+ هوای شهرمون به شدت بهاری و مطبوعه ! تو آف کارورزی هستیم و من و مریم باید برای جبرانی دیالیز بریم بیمارستان . امروز هنوز از رختخواب بیرون نیومدم دارم مراحل پرایم دستگاه دیالیز رو با خودم مرور میکنم که فردا کمتر سوتی بدیم ، که محمد میگه چی میگی با خودت ؟!  خل شدم آیا ؟!

+ آخره هفته چهلمه دایجونمه ! امروز قراره برای مزارش سنگ بذارن !  خدا به دل خونوادش صبر بده .

 

  • يكشنبه ۹۰/۰۳/۱۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">