MeLoDiC

مجلس عروسی در جوار منزلمون :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

مجلس عروسی در جوار منزلمون :)

جمعه, ۶ خرداد ۱۳۹۰، ۱۲:۲۱ ق.ظ


امروز غروبی خواستیم بریم مزار که دیدم از خونه بغلیمون صدای اهنگ و ترانه با صدای بلند میاد . سرک کشیدم دیدم ظاهرا مجلس عروسی باید باشه ! به اتفاق محمد رفتیم مزار ... خلوت بود ! تازه فهمیدم وقتی تنها میرم مزار بیشتر باورم میشه داییم دیگه بینمون نیست . وقتایی که با بفیه فامیل میریم کاملا بهت زده هستم و حس میکنم برای یه چیز نامعلوم اونجا هستم . ولی امروز برای اولین بار کنار مزار داییام تنها نشسته بودم و چقدر راحت تونستم اشک بریزم  بعدش رفتیم خونه ی یسنا اینا با زندایی احوالپرسی کردیم و راهیه محل پایین شدیم .

به محمد گفتم یه سری هم به خونه ی حباب اینا بزنیم شاید کاری داشته باشن . وقتی رسیدیم دومادشون داشت با ماشین ور می رفت و بقیه هم سر بالکن نشسته بودن . خواهرش هم به اتفاق مادرشوهرش اونجا بودن . چند دقیقه ای اونجا نشستیم و بعد خداحافظی کردیم و راهیه خونه شدیم . بین راه محمد گفت یه سر خونه ی خاله جونت نمیری ؟  گفتم اگه دوست داری بریم ! اونجا که رفتیم جای همتون سبز عصرونه آماده کردن و خوردیم  و همون بهونه شد که برای شام هم نگهمون دارن ... آخره شب هم رفتیم خونه ی مامان اینا یاس رو بیاریم خونه . وقتی اومدیم داخل کوچمون دیدم کلی ماشین تو کوچه پارکه !  الان هم که دارم تایپ میکنم درست در فاصله ی چهار متری مون میز عروس و دوماده و ملت دارن خودشون رو میکشن واسه رقصیدن !  چقدر عزا و عروسی به هم نزدیکن ... 

صدای بوم بوم ارگ انگاری به قلبم ضربه میزنه و یه جورایی داره اذیتم میکنه 

+ امیدوارم تموم جوونها خوشبخت شن ! 

دیروز تو بیمارستان یه تازه دوماد تصادف کرده بود که دلمون رو خون کرد ! خونریزی داخلی داشت و خونوادش واقعا در تلاش بودن به هر شکلی شده اونو اعزام کنن به تهران یا رشت ! ولی ظاهرا دکتر بهشون گفت دیر میشه و همینجا جراحیش کردن . شکر خداااااااا حالش خوب شد 

+ پسر ۵ ساله ای که آشنای دور خودمون بود و تو تصادف ضربه ی مغزی شده بود از دیروز مرگ مغزی شده ! خدا به مادرش صبر بده 

پیر مردی که از درخت سقوط کرده بود بدترین چهره ی یک مُرده بود که تا به امروز دیده بودم 

+ یکی از مربی های دانشگاه آزاد به دلیل آلرژی غذایی امروز اورژانس بستری شد ... به محض ورود از مربیمون خواست که ما دانشجوها ( یعنی من و دوستم آنه ) کارهای رگ گیریشو انجام ندیم . منم بهم شدیدا بر خورد  دوست ندارم بگم خوشحال شدم ! چون واقعا دوست ندارم بیماری واسه ناشی بازی خودم یا هر کس دیگه ای اذیت شه  ولی امروز خیلی ناراحت شدم از برخورد یه مربی که خودش داره به دانشجوها آموزش میده . انتظار نداشتم اون بگه دانشجو این کارو انجام نده . خدا هم زد پس سرش و پرستار هم خودشو و هم بیمار رو کشت تا تونست ازش رگ و نمونه خون بگیره !  یعنی الان من خوشحالم ؟ 

یادمه یکی از اساتید ما وقتی داشت طریقه ی تزریق زیر جلدی رو بهمون یاد میداد خودش نشست و گفت بچه ها عملا رو دستش انجام بدن . این کجا و آن کجا ؟! 

+ یه راهنمایی ! اگه خدای نکرده روزی گیرتون به بیمارستان بود از دانشجوها فراری نباشین ! چون اونها برای نمره هم که شده به نحو احسنت کارشون رو انجام میدن . تجربه ثابت کرده که بخیه زدن دانشجوها خیلی بهتر از پرسنله و واقعا استریل کار میکنن . این از این ! دیگه خود دانی 

+ عروسی هم چنان در جریان است و دارن عروس دوماد رو پر میدن  


  • جمعه ۹۰/۰۳/۰۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">