MeLoDiC

بد نیست گاهی برای دل دیگری خرید کنی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

بد نیست گاهی برای دل دیگری خرید کنی ...

چهارشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۲۷ ق.ظ


بی خیال دنیا برای خودم تو خونه نشستم که می بینم یکی هی می کوبه به در ! اول فکر میکنم شاید یاس باشه که از خونه ی مامان اینا اومده ولی وقتی میرم پشت چشمی درب می بینم یه خانومیه که قدش کاملا خمیده شده و کمرش زاویه ی ۹۰ درجه تشکیل داده !

درب رو باز میکنم و اینبار می بینم میاد سمت من و نزدیک تر میشه ! یه پیرزن خمیده با یه ساک زنبیلی پلاستیکی که داخلش پر از شیشه ی ماسته ! به محض اینکه میرسه به من کلی قربون صدقم میره و میگه ماست بخر ! دلم میشکنه و اصلا دوست ندارم دست رد به سینه ش بزنم ... ولی من که اصلا ماست محلی استفاده نمیکنم ... بهش میگم مادرجان ما ماست محلی نمیخوریم . قسمم میده و میگه مریض دارم تو رو به جان عزیزهات بخر ! یهویی می ترسم ... از اینکه میگه مریض داره و منو به جون عزیزام قسم میده می ترسم ... پیر زن سه طبقه رو اومده بالا به این امید که یکی ازش ماست بخره ! از اینکه به چه امیدی اومده دلم هری میریزه !

میگم باشه چند لحظه بمون میام ... برمیگردم و از تو کیفم یه مبلغی رو برمیدارم . میخوام بهش بدم ولی می ترسم بهش توهینی قلمداد شه ! یه شیشه ماست کوچیک ازش میگیرم و پول رو بهش میدم . دست میبره تا از زیر چادرشبی که به کمرش بسته پولشو در بیاره تا باقیش رو بهم برگردونه . دست میبرم سمت دستش و میگم نمیخواد ! باقیش برای خودت ... نگام میکنه و میگه ایشالله خیر از جوونی و قشنگیت ببینی ! لبخندی میزنم ... جرات نمیکنم که دعوتش کنم داخل ولی ازش میخوام بمونه . برمیگردم و یه لیوان شربت آبلیمو براش درست میکنم و بهش میدم . اونم یه نفس تا تهش رو میخوره و باز برام دعا میکنه ... یه نگاه به سر تا پام می ندازه و میگه خدا ازت راضی باشه و آروم ساکش رو بر میداره و پاهاش رو میکشه روی سنگفرش راه پله و میره که از پله ها بره پایین ...

همینجور که من مشغول تایپه این متن هستم صداش از داخل کوچه میاد که زنگ آیفونه خونه ی روبه رویی رو زده و یه صدای " کیه ؟ " از آیفون . تو جوابش میگه مادرجان ماست نمیخری ؟! به خدا مریض دارم ... و خانومه از همون پشت میگه " نه "

+ شیشه ی ماست هنوز روی اپن باقی مونده و میدونم خورده نمیشه! ولی یه جورایی دلم راضیه به خریدنش ...

 


  • چهارشنبه ۹۰/۰۳/۱۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">