MeLoDiC

در تدارک عروسی پسردایی جان :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

در تدارک عروسی پسردایی جان

جمعه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۰، ۱۱:۲۴ ب.ظ


از فردا باز میرم بیمارستان . هوررررررررررررررررررررررررا  ! البته این هورا بابت دیدارهایی که تازه می شه هست وگرنه از شروع اصل کارورزی زیاد دل خوشی ندارم  ... از وقتی داییم فوت شده از بخش سی سی یو و آی سی یو متنفر شدم ولی خب برای این دوره افتادیم سی سی یو ! خدا وکیلی از داخلی خیلی بهتره  دیگه باید خودم رو با شرایط منطبق کنم و باز می رسیم به همون اصل که باید تاخت و زندگی در جریانه 

این چند وقت رفت و آمدهای جالبی داشتیم ولی حس نوشتن نداشتم و برای همین چیزی رو ننوشتم .

امروز صبح محمد زودتر بیدارم کرد که بریم خونه ی یسنا اینا تا کمی برای تدارک مراسم عروسی داداشش کمک کنیم ... مثلا !

حدودای ۹:۳۰ خونشون بودیم و به محض ورود ما آقایون یورش بردن سمت محوطه ی روبه رویی تا پاکسازی رو از اونجا شروع کنن . پسر خالم علف تراش اورده بود و یک تنه افتاد به جون بوته های چای ! چند دقیقه بعد جمعیت به سه برابر تعداد اولیه رسید و کم کم رفتیم تا براشون صبحونه اماده کنیم  در نهایت نشون به این نشون که سه تا موتور علف تراش اومد برای کمک ولی آخرش پاکسازی نصفه نیمه رها شد و رفت . دو تا از موتورها تعطیل شدن  یکی هم خوده صاحب موتور تعطیل کرد و رفت !

بعد از ظهر با باباجون تماس گرفتم و هماهنگ کردیم بیاد دنبال یاس تا این چند وقت بره خونشون و انقدر اسیر ما نشه ! کلی هم بهش سفارش کردم که مامانی رو اذیت نکنه و رو اعصابش نره . خدا به خیر بگذرونه 

بابام داشت میرفت بهم میگه آوا خوب خودت رو راحت کردی ! بهش میگم آره خب ... خودمو راحت کردم و شمارو ناراحت  ماشالله از رو که نمیرم . غروبی هم با محمد برگشتیم خونمون !

وای ، این قسمت از سریال ستایش خیلی بهم چسبید . هر بلایی سر این انیس گردن شکسته بیاد حقشه ... ای بر ذات بد لعنت  چه حالی داد وقتی انیس متوجه ی عطر ادکلنش رو لباس دختره شد  ! من که کیف کردم ...

بعد از اینکه ستایش تموم شد مستاجر طبقه پایینی اومده درب خونه ی مارو زده و به محمد میگه آقای ... یه سوسک اومده تو خونمون ، اگه میشه بیاین بگیرینش ...  محمد هم رفته و سوسکو گرفته و انداخته بیرون !  پسر داییم و پسر خالم نیستن که سر به سرم بذارن ...

راستی ! امروز درصد توهمات خان و خان بازی پسر خالم زده بود بالا و کلی در توهماتش شریک شدیم ...

میگه اگه اون دوران بود یه نخجیرگاه میدادم به محمد تا بره توش یه دل سیر شکار کنه ! البته شرطش اینه که اول باید راضی بشه که منو که مثلا دختر خاله ی خان هستمو رضایت بده که زن محمد که فرهنگی هستش بشم  ...

آخره همین هفته عروسی داریم ! کنکور هم همون روز هستش !  من نمیدونم چرا برنامه ی کنکور رو با عروسی پسر داییم هماهنگ نکردن 

 


  • جمعه ۹۰/۰۳/۲۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">