MeLoDiC

حرفهایی که بین من و همکارم ردُ بدل شد ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

حرفهایی که بین من و همکارم ردُ بدل شد ...

پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۹:۵۷ ب.ظ


* مــحمد به همراه همکارانش به مناسبت روز معلم رفتن بیرون . منم برگشتنی از بیمارستان پیاده اومدم. وقتی میومدم هوا کاملا روشن بود . سر راه رفتم عکاسی و باطری هایی که خریده بودمُ تحویل گرفتم . همینطور که به سمت خونه قدم میزدم یهویی نمایشگاه کتاب صحرایی دیدم :دی کمی توش گشت زدم و دو تا کتابچه از اشعار برگزیده ی مهدی سهیلی ( اشک مهتاب ) و سیمین بهبهانی (گریز) خریدم .... چند تا مغازه پایین تر هم موندم و هدیه ی روز معلم همسر فراریُ گرفتم :) دیگه تا به میدون دومی برسم هوا کاملا تاریک شده بود و باقی راه رو در تاریکی محض اومدم . مخصوصا که برق منطقه مون هم قطع شده بود و خیابونمون عجیب دلهره آور شد...

حالا جالبش میدونین چیه ؟ دیشب خواب دیدم تو انقلاب هستم و بین کلی کتاب میچرخم و هی با ولع از بینشون انتخاب میکنم . همیشه لذت دیدن کتاب و کتاب فروشی و خرید کتاب برام بوده ... وقتی بیدار شدم یاده اون دورانی افتادم که خیابونهای انقلابُ واسه خرید کتابهای درسی گز میکردم ... امروز تا وقتی وارد اون نمایشگاه نشده بودم کلا یادم رفته بود چه خوابی دیدم . وقتی اولین کتابُ گرفتم تو دستم صحنه صحنه ی خواب مجددا مثل دور تند یه فیلم از تو ذهنم عبور کرد ... 

** یه خبر دیگه که امروز شنیدم و کلی خوشحال شدم این بود که زائر ما (دایجونم ) امروز وارد خاک ایران شد ... انگاری به آرامش رسیدممممممممممممم ! خدایا شکرت ... 


*** امروز موفق شدم که حرفامُ با همکارم بزنم و الان خیلی خیلی حس سبکی دارم ... 


  • پنجشنبه ۹۲/۰۲/۱۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">