MeLoDiC

... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

...

دوشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۸:۵۹ ب.ظ


* با امروز چهار روز ِ که تو رختخواب افتادم ... یعنی فکر میکردم سه روز ِ ولی امروز یاسی بهم گفت مامان چهار روز شده که مریضی :( 

امروز صبح مامان اومد و کارهامُ کرد و رفت . هر چی اصرار کردم که بمون گفت " نه میرم ! اینجوری تو بیشتر استراحت میکنی " ظهر هم به اتفاق محمد راهی اورژانس شدم و دو تایی تزریق عضلانی داشتم که کمی رو به راه اومدم تا حدی که بتونم یه دوش سرپایی بگیرم :( ناگفته نمونه منی که فشارم همیشه به زور به ده میرسیده امروز بالا بود . هنوزم موندم که طی چه رخدادی فشارم انقدر بالا رفته :( به لطف سرپرستار محترم و همکارام امروز و فردا برام مرخصی رد کردن تا بمونم خونه و استراحت کنم ... 

دیروز بعده این همه انتظار که برای اومدن دوست جونم کشیدم خلاصه سرافرازمون کرد ولی خب حسابی شرمنده ش شدم و اونطور که میخواستم نتونستم پذیرایی کنم . 


  • دوشنبه ۹۲/۰۲/۲۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">