MeLoDiC

روزی که مُرده بودم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

روزی که مُرده بودم ...

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۴۰ ب.ظ

* میگفت سالهای دور وقتی برای شنا به دل دریا زدیم ، همان سالها که خواهرم در آب شوخی های خرکی میکرد . مثلا یکهویی زیر آبی می رفت و حمله وار میامد و زیر  پاهایمان را خالی میکرد و ما بچه ها درون آب معلق میشدیم و زمین و هوا را گم میکردیم . ما بین همین شوخی های خرکی ِ خواهرم من تعادلم را به کل از دست دادم و طوری در آب فرو رفتم که پشتم با سنگهای کف دریا تماس پیدا کرد . آن پایین قلپ قلپ آب می خوردم و حبابهای بزرگی از دهان و بینی ام خارج میشد . هر چه دست و پا میزدم و به اطراف چنگ می انداختم راه به جایی نداشت . فریادهایم شنیده نمی شد ... با چشمان کاملا باز و گشاده با وحشت با مرگ جدال میکردم . ناگهان سه جفت پای کشیده و مایو پوشیده به سمتم آمدند . مابین جدال با مرگ و زندگی خوشحال شدم که لابد آمده اند تا مرا نجات دهند ، دو نفرشان بدون توجه از کنارم عبور کردند و سومی دستم را لگد کرد . از فشار بین پای آن زن و سنگهای کف دریا درد شدیدی به جانم افتاد . کم کم از تقلا افتادم و این بار معجزه آسا درون آب معلق شدم و به سمت بالای آب هدایت شدم و کمی بعد نفسهای عمیق را به درون شُش هام می فرستادم ... خدا درست زمانی که من تسلیم شده بودم به شکل معجزه آسایی مرا از مرگ نجات داد ... هنوز طعم تلخی و شوری آب دریا ، بوی نامطبوعش حالم را بد میکند و مرا بیاد آن عصر شوم تابستان می اندازد . یاد شوخی های خرکی خواهرم . یاد آن پاهای کشیده که نفهمید چه چیز را زیر پایش لگد کرد ... 

** میگفت یک بار دیگر هم مُرده بودم . همان روزی که " اویم" به من گفت " اگر فلانی به عشقم پاسخ ِ مثبت دهد تُرا برای همیشه فراموش میکنم ". مدتی بعد برگشت و گفت برای من بمان. گویا پاسخ دلخواهش را دریافت نکرده بود ... " میگفت آن روز که فهمیدم من یک معشوقه ی یدکی هستم نیز مُرده بودم ... "

+ مهم نیست این داستان از زبان چه کسی بیان شده ، مهم این است که همه ی ما بارها و بارها می میریم ... و از آن پس مُرده زندگی می کنیم ...

  • دوشنبه ۹۵/۰۱/۲۳
  • ** آوا **

نظرات  (۲)

آخخخخ آواجون... راست میگی. آدمها گاهی تو یه جایی از زندگیشون می میرن و بعد انگار روحشون داره التماس جسمشون رو تماشا مبکنه واسه زندگی کردن. گاهی با یه جمله که انتظار شنیدنشو نداری... گاهی با از دست دادن عزیزی که همه ی زندگیته... گاهی با رو شدن چهره ی واقعی آدمها... و چه خوبه که برای تغییر بمیریم به دست خودمون و زنده بشیم به امید.
پاسخ ** آوا ** :
اره این مردنها خیلی پیش میاد . ولی بدتر از اون این ِ که ادامه ی زندگی رو هم با همون حس مردن سر کنیم . اون کابوس تلخ تری ِ 

من بارها و بارها در خودم کشته شدمُ خودم، خودمو زنده کردم

بارها و بارها

 

همه چیزم جلو چشمم مُرد

 

یک بار هم جلوی چشم همه دستامُ دادم به حضرت عزرائیل (:  ، ولی التماس و عجز به خدا برای دیدن یک بار دیگه  عشقم، منو برگردوند.

 

مرگ

درد داره

خیلی.

 

 

پاسخ ** آوا ** :
امیدوارم که واقعا زنده باشی و زندگی کنی کتایون . 
ادم باید برای چیزی با مرگ جدال کنه که ارزشش رو داشته باشه . امیدوارم که ارزشهای ما واقعا ارزش جدال با سرنوشت رو داشته باشن . 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">