MeLoDiC

من باب ِ خروج از جهان مافوق منبسط ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

من باب ِ خروج از جهان مافوق منبسط ...

شنبه, ۱۴ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۵۸ ق.ظ

با عرض سلام خدمت تمامی دوستان عزیز و همیشه همراه . ضمن عرض تبریک مجدد بابت فرا رسیدن سال 1395 و آرزوی سلامتی و سعادتص برای تک تک شما عزیزان ، بعد از چند روز دست کشیدن از نگارش در این صفحه تصمیم گرفتم یه تکونی به خودم و انگشتام بدم و اینجا رو از این سوت و کوری در بیارم . بقول مهران مدیری ملت ساکن در جهان تماما" منبسط :)))))) 

آما آما چه بگویم ... وقتی یه مدتی آدم ننویسه یه جمله ی تماما" کلیشه ای هست که میگه " آدم دستش به نوشتن نمیره " ! واقعیت این ِ که منم از این قاعده ( ببخشید کلیشه ) مستثنی نیستم ولی خب ! می خوام کمی انبساط رو کمتر کنیم بلکه از کلیشه در بیایم . 

تعطیلات شما رو نمی دونم ، ولی تعطیلات من دقیقا از ساعت 07:23 روز بیست و ششم اسفند 1394 شروع شد و تا ساعت 16 عصر 8 فروردین ماه 95 پایان یافت . واقعیت تلخ این ِ که همه ی اهل منزل در رفاه نسبی تعطیلات به سر ببرن ولی تو مجبور باشی هلکُ هلک این همه راه بکوبی بری بیمارستان واسه شب کاری های سخت و گاها" ( ب . یـــــ . ب ) ... خلاصه که هر چقدر من زجر کشیدم حالا نوبتی هم که باشه نوبت باقی افراد منزل ِ و بنده الان بسیار خرسندم که سه شیفت کاری ِ سختُ پشت سر گذاشتم و حالا هر چند باز در مسیر کار باشم ولی هِر هِر می خندم بر جماعتی که باید صبح زود بیدار شن ، صبحونه خورده و نخورده راه بیفتن به سمت دردی که من شصت برابرشُ سه شیفت قبل کشیدم :)))))) بله ! 

یاس و باباش روز دوازدهم ساعت 05:03 صبح راهی ِ شمال شدن ... در این مورد دیگه چیزی برای گفتن ندارم . 

+ خلاصه ی کلام ، تعطیلات خوبی بود . از شوخی گذشته دیدار خونواده م بسیار دلنشین و دلچسب بود . دیدار با اقوام روحمُ شاد کرد . و انرژی مضاعف دریافت کردم تا بتونم باقی اجبار زندگی رو شاید راحتتر تاب بیارم . 

هنوز فرصت نکردم که نظراتُ کامل تائید کنم . شرمنده ی دوستان خوبمم ... 

  • شنبه ۹۵/۰۱/۱۴
  • ** آوا **

نظرات  (۱)

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
بعد از این همه دلتنگی، این دور همی و بودن چسبیدا (:

خداروشکر.
چشمت هم روشن عزیزم.


+ اون پست رمزش ** هستش.
میگم تو هنوز اون پست رو ندیدی که میگی حق السکوت بده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا ترسیدم ((:
پاسخ ** آوا ** :
بله میچسبه :) 
مرسی بابت رمز عزیزم . مبارکت باشه  

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">