و اما شعر دوستان و همراهان عزیز :)
شعر آقا یزدان عزیز همشهری بی نظیرم
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
سوز سرمای زمستان" توحاشا نکنی
تن تبدار در این فصل" اگر گُل کرده
به سیاحت هوس جنگل و دریا نکنی
روی خوش از من ِ مسکین چوبدیده باران
برف هم گشته فزون" وِل وِله برپا نکنی
بهر باران همه شب ذکر و دعا میکردی
برف طوری شده مهمان که تمنّا نکنی
همه دشت کفن پوش شدن در این شهر
سفر از بهر تماشا سوی صحرا نکنی
وه چه ابیات وزینی شده پیدا در شعر
شاعری گمشده آوا" تو پیدا نکنی
برف و شیره که دراین فصل خوراک همه شد
توی سرما هوس" مُرغ و ُمسّما نکنی
هر که ابیات مرا خوانده" حواسش باشد
نسروده منو معنا " و تماشا نکنی
یک تلنگر تو بمغزت بزن ای دوست بگو
در همین دَم بسُرای"امروز و فردا نکنی
هر چه جاری زلبت گشت همان را بنویس
مثل آوا" توی سرما" منو دعوا نکنی
تو مپندار که حافظ بشَوی یا خّیام
دانش خُفته خود را" شکوفا نکنی
زیر لب زمزمه ای مثل دعا نجوا کن
منو ارشاد " توّللا و تبّرا نکنی
وزن و هر قافیه و نظم مُهّیا باشد
داستان الکی"صُغری و کُبری نکنی
همره ما که شدی همقدم ما هم شو
شعر ما را"بله جانا زشت و زیبا نکنی
کلام آوا : مثل همیشه هنرمندانه همراهیم کردین . سپاس گزارم .
ببخشید بدون اجازه تون عکستون رو اینجا گذاشتم
ابیات زیبای شادی عزیزم ، بانوی شیرازی
ای که در کشتنِ ما هیچ مدارا نکنی
بکشی و بروی زنــــده و احیا نکنی
همچو صیادی و من آهویی در دامْ اسیر
بی مروت کمــــی آهسته گلویم را گیر
کمی آهسته مـــــرا آب بده حوصله کن
گــر که رامت نشدم داد بزن وِل وِله کن
از زمین و من و دنیا و خــدا هم گله کن
بعد از آن مست بشو ساز بزن هِلهله کن
صبر کن کاسه ی صبر من و تو پُر بشود
آب و نان همـــــــه ی واقعه آجر بشود
صبر کن خسته شوم چشم بدوزم به رخت
ز جهـان رسته شوم چشم بدوزم به رخت
اشک ها را بنشـانم به ضریحِ نگهت
و دو زانـــو بنشینم به درِ بارگهت
سر خود خم کنم و دست به زانو بنهم
دستِ دیگر چو کمان بر کمرِ او بنهم
خنده ای تلــخ نشیند به لبم دم نزنم
جیغ و شیون نکنم قافیه بر هم نزنم
لبه ی تیغ ببوســم وَ نشینم در خاک
نکنم ناله نخواهم که شود او غمناک
بوســه بر تیغ زنم چون که شده یاورِ او
همرهم با همه کس هر که شده باورِ او
و گنـــاهِ دل و من هست به قدرِ دریا
که به پای دلش یک عمر زدم من درجا
تو نگـــــو قاتلی ای وای مبادا که تو را
قل و زنجیری و...ای وای مبادا که تو را
همه ی واقعه را فی المثل و حادثه گو
قصه ی کشتنِ ما را ز ســـرِ کینه مگو
تو بگو حادثه بود و غرضی نیست به کار
کینه و بخل نبودش که کنم حالـــش زار
ز سرِ ظلم و جفا آهوی خود را نکُشم
من بترسم ز خدا آهوی خود را نکُشم
که مبادا بدهد حکــــم که قاتل هستی
قصی القلبی و سویِ همه مایل هستی
تو بگو خون گلوشْ هست برایم چون شیر
شیرِ مادر که حلال است چرا پس تقصیر؟
ترسم از این بوَد آنگه که نباشم،تنها
کُنج ازلت بروی یار شــوی با غم ها
بکنی ناله ز فقـــــدانِ نگاری که برفت
شوی آواره ی آن دلبر و یاری که برفت
سر و جان را بدهم لیک بمانم نگران
بعدِ من وای خدایا چه کنندت دگران
تو بیا جانِ دلم دست ز کشتن بردار
دست از دامنٍ جبر و ستمِ من بردار
بره آهوی توام دست به خنجر نبَری
اخمِ خود تیز نکـن گردنِ ما را نَدَری
تیــــــرِ مژگان بلندت نشود زهرِ جفا
دل و قلب و نفسم را نبُری سر ز قفا
در مسیرِ نگهت گم نکنی تاب و تبم
کمی آهسته مبادا برسد جان به لبم
و کلامـــت نشود خنجرِ تیزِ و دولبه
که کند تیزی خشمت به درونم غلبه
ای عجب دستِ تو،آن دست که بر گردنِ من
پیچکی بود به روی تن و پیراهـــــــنِ من
پا،همان پا که به پایم غمِ عالــم را خورد
که مرا نازکشان تا دلِ رویـــــا می برد
وای بر من تو همان عاشقِ تبدار منی
دلسِتان دلبــــــرِ من یارِ وفادارِ منی
کشته ای پیش تر از این،تو چــرا بی خبری؟
اینک انگار که خواهی ســـر و جان را بِبَری؟
تو بیا جان و تنم هیــــچ ندارد قابل
ببر و صبر نکن سوی تو هستم مایل
گرهی خورد نگاهـــم دمِ آخر با تو
نیست انگار دگر فاصله ای هم تا تو...
کلام آوا : شادی عزیزم با همه ی وجودم ازت تقدیر و تشکر میکنم که بخشی از وقت کمت رو به ما دادی و حضورت قلب ما رو شاد کرد .
اینم هنر آبجی روشنای عزیزم بانوی شهر پاکیها :)
«ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی»
به گمانم تو نگاهی به دل ما نکنی
طعنه بر این دل بیتاب جگر پاره مزن
گر طبیبم نشدی یا که مداوا نکنی
ترسم آن روز بیاید که بمانی در خود
عشق دنبال تو باشد و تو پیدا نکنی
باور آنجا به دلی لانه کند ای بیدل
که تو در «بام ِ» دلت یاد «هواها» نکنی
با من از «رومی» و «زنگی» سخنی هیچ مگو
تا مگر «رومی ِ» من، «زنگی ِ» خود وا نکنی
به دو چشمان تو سوگند که باور دارم
بوسه ات را ز لب غیر تمنا نکنی
دل من با تو و آن خلوت راز است هنوز
کاش در راستی ام، این همه حاشا نکنی
عشق، پیدا و نهان، هر دو ذکاتی دارد
زلف یارت ندهی، مهر، سویدا نکنی
فارغ از غصه ی دلیار نباشی هرگز
محرم راز دلش باشی و رسوا نکنی
از همه داغ جهان، داغ همین است که من
سبب رنج تو باشم، تو هویدا نکنی
نازنیا به دلم چشمه ی اشکی دارم
گر بجوشد، هوس ساحل دریا نکنی
فی المثل، برف زمستان به دو دستم باشد
مرگم آن است که بر دست ِ دلم «ها» نکنی
دلخوشم، یار، مرا بس و خدایی که تو را
دل بی باک سپرده است که پروا نکنی
دردت ای یار به جانم، نفسم ارزانیت
نکند رحم بر این خسته ی شیدا نکنی
کلام آوا : روشنای عزیزم من در عجبم یک نوزاد یک هفته ای چطور می تونه این همه احساس در کلامش بگنجونه :) عزیزم ممنون بابت هنر زیبا و ممنون از اینکه هستی تا دل منم به بودنت شاد بشه . باز هم تولدت رو تبریک میگم عزیزم
و اما آخرین نفر جناب جواد خان ِ عزیز ، هم استانی گُلمون
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
شب به شب تا به سحر فکری به حرفام نکنی
من بگویم که همه دار و ندارم یه طرف
بی وفا. باش تو کنارم که محابا نکنی
گفته اند مرد کمی جربزه و همت داشت
به خدا مرد کجا بود بیخود حاشا نکنی
دِ اگه مرد وجود داشت کمی غیرت داشت
ابرو از ته می گرفته که تماشا نکنی؟!
عشق من از سر نفسم که نبود
تو کجایی من کجایم حرف به حرفام نکنی
به نظر عشق تو پول و تیپ و خوشیتپی بود..!!!
خواهشا. بذل و بخشش به من اعطا نکنی ...
سن اگر شد به نود حاصل دسترنج ماست
به مثال باغبانی. کاشت برداشت نکنی
بغض من از خویشتن خسته شده
من برم فکری به حالم نکنی؟؟!!
گرچه قلبم تا قیامت با توست
دِ مگه سگ شعور داشت واق واق نکنی
بخدا یه زندگی خواهم ساخت
یاد باشد که انگشت به دهانت نکنی
کلام آوا : آقا جواد ممنون بابت همراهیتون . خوشحالم که باز هم این دور همی سبب شد تا قدم بر دیدگان وبلاگمون بزارید . امیدوارم که باز همراه باشین . با تشکر از شما
به رسم مهمون نوازی نوبتی هم باشه نوبت ِ خودمه . ببخشید اگه وزنش کمی بهم ریخته ست ...
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
تن به تقدیر ندهی ، بادیه دریا نکنی
سوی دلدار نباشی و فقط طالب جور
پس چرا بهر طرب خنده ی بیجا نکنی
یک به یک ترکه ی ظلم َت به تنم حد بستی
تیر مژگان سیاهت به دلم نقش بستی
دستهایم تو ببین ، سوی تو آواره شده
و زبانم همه با نام تو آوازه شده
بت و محبوب تو هستی ، ترانه همه تو
ساقی و می تو هستی ، بهانه همه تو
بی تو گر هم نفسی بود ، مرا چون زهر است
مرگ ِ بی تو ، مرا چون غزل و آهنگ است
گفته بودی که نیایی ، چون من غبطه خورم
روزه ی درد بگیرم و به دل غصه خورم
گویمت چون تو نباشی و مرا وا بنهی
همچو طفلان یتیم بی سر و سامان بنهی
شمع سوزان دلم شعله اش خامُش نشود
عشق تو در دل ما هیچ فرامُش نشود
جانب بادیه و ساحل دریا بنهم
عشق را در پس پستوی دلم جای دهم
یک بغل آه و فغان نزد خدایم ببرم
نه ! نه ! آه چرا ؟! دست دعا پیش برم
و بگویم که خدایا به سلامت دارش
آنکه اینک دل ما را به امانت دارش ...
آوا
اومدم بگم درو همی خونه منه یادتون نره...
مکان وبلاگ بنده حقیر
زمان از همین الان
منتظر حضور سبزتان هستیم......
در پناه خدا