MeLoDiC

آدم ها عاشق به دنیا می آیند :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آدم ها عاشق به دنیا می آیند

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۰۱ ق.ظ
شما رو نمی دونم ولی من تا سال قبل نشده بود که با هواپیما سفر کنم . وقتی هم قرار شد که به اتقاق خانواده راهیه مشهد مقدس شیم از اونجا که فکرش رو نمی کردیم ما رو مثل یه مشت نخود خام تو کل هواپیما پخش و پلا کنن ناشیانه بلیط هامون رو اوکی کردیم و در نهایت هر کدوم به سمتی افتادیم . مثلا همسر و پدرشون کلا تو سالن جلویی بودن . مادر همسر کنار خانم جوون بارداری نشسته بودن و تنها یاس و عمه ح به فاصله ی یک ردیف تقریبا بهم نزدیک بودند و من چند ردیف دورتر از همه کنار آقایی افتاده بودم و تنها شانس من این بود که صندلی کناری بودم و می تونستم خودم رو به سمت راهروی بین صندلی ها خم کنم .

اون بنده ی خدا بیشتر مسیر مثل شاگردهای خوب دست به سینه نشسته بود. هنوز هواپیما حرکتش رو شروع نکردم بود که کف دستام عرق کرد و حس کردم تمااااام خون بدنم به سمت چهره م سرازیر شده . گر گرفته بودم و نفس نفس میزدنم . از عمه ح خواستم فقط حواسش به یاس باشه . متاسفانه هیچ کدوم از مسافرا رضایت به جابجایی نداده بودن که حداقل بچه م کنار یکی از ما بشینه . زیر لب ذکر میگفتم . مهمون دار دعوتمون کرد تا به فیلم آموزشی قبل از پرواز توجه کنیم . اول قرآن تلاوت شد و بعد دعایی در رابطه با اینکه " خدایا سفر را بر من آسان گیر ... " حس میکردم داریم به استقبال مرگ میریم . با خودم میگفتم آخه دیوونه روی زمین خدا تو ماشین نشستی کلی صدقه میدی تا بسلامت برسی . همه ش دعا میکنی که اتفاقی نیفته . اونوقت حالا جونت رو گرفتی دستت نشستی اینجا یه جایی توی آسمون که نه از بالا به جایی اتصال داری و نه از پایین :))) خلاصه بعد از اون آموزشها داده شد و کم کم هواپیما روی باند شروع به حرکت کرد . حال من بدتر و بدتر ... دسته ی صندلی رو با نهایت قدرت فشار میدادم طوری که انگشتام یخ کرده بود و سفید ... حس میکردم هر آن به تهه زندگی میرسم . ولی از یه جایی به بعد فقط می خواستم زودتر به آخر برسم و از این حس عذاب آور راحت شم . به نظر خیلی حالم دگرگون شده بود که یهویی آقای کناری شروع کرد باهام صحبت کردن . گفت اولین بارتونه پرواز میکنین ؟ با سر تائید کردم .گفت چیزی نیست . اولش کمی سخته ولی بعد خیلی راحته . الانم اصلا بهش فکر نکن . اصلا متوجه ی پریدن هواپیما نمیشین . نمی تونستم حرفاش رو باور کنم ولی آرامشی در چهره ش بود که بهم تلقین کرد که این مرد دلیلی نداره دروغ بگه . تا خواستم لب وا کنم و از دلگرمی دادنش تشکر کنم یهویی از زمین کنده شدیم و من حس کردم قلبم یه جایی دور تر از جسمم جا مونده و خودم رفتم . واقعا حس میکردم بخشی از وجودم جایی جا موند . همزمان وای بلندی گفتم و برای چند ثانیه حتی نفس نکشیدم . کم کم شرایط برام عادی شد . مرد کناری لبخندی زد و گفت باهات حرف زدم که این لحظه حواست به حرفام باشه و کمتر بترسی . کم کم آروم شدم . دیگه ترسی وجود نداشت . احساس خیلی خوبی داشتم . لبخند می زدم . با اینکه ردیف وسط نشسته بودم و دسترسی به پنجره نداشتم ولی باز از همون راه دور به بیرون نگاه میکردم .

یه وقتی دیدم دماوند کنارمه . اونم نه خودش . قله ش ... خیلی زیبا بود . من قله رو میدیدم در حالیکه کمی پایین تر مملو از ابر بود . قله برفی بود و بسیار زیبا . اصلا حس اون لحظاتم قابل توصیف نیست . یاس رو از دور میدیدم که راضی به نظر می رسید . بعد برام تعریف کرد که اون هیجانی که من تجربه کردم اصلا برای اون ذره ای هیجان آور نبود و پرواز براش به اندازه ی سفر با ماشین عادی بوده . البته من شدیدا بر این باورم که هر چقدر سن کمتر باشه هورمون ها تاثیرشون کمتره و هیجانات قابل کنترل تره . و با بالا رفتن سن شرایط سخت تر میشه . درست مثل زمانی که برای بازیهای رنجر و ترن هوایی و سفینه و .... از همه سبقت می گرفتم ولی حالا یاس باید التماسم کنه تا همراهیش کنم . الان هیچ لذتی نمی برم فقط میرم تا یاس تنها نباشه . 

( این عکس مربوط به همون لحظه و همون پروازه ) هر بار که نگاهش میکنم با خودم میگم ایکاش باز بتونم پرواز کنم و دوباره از این همه عظمت لذت ببرم :) 

  • سه شنبه ۹۵/۱۲/۱۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">