MeLoDiC

یه همچین خواهری هستم من :دی + عکس :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یه همچین خواهری هستم من :دی + عکس

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۲، ۱۰:۲۷ ب.ظ





این پستُ یادتونه ؟؟؟ ( با رمز همیشگی یه سرک بکشین تا یادتون بیاد ) همین همکارم چند وقتی ِ رفته مرخصی زایمان . البته هنوز زایمان نکرده ! تا چند روز دیگه دختر کوچولوشُ به آغوش میکشه :) دیروز باهاش تماس گرفتم تا حالشُ بپرسم که می بینم با یه صدای پر از بغضی باهام حرف میزنه . میگم " حالا چرا انقدر پکری ؟ " میگه همین الان از مطب دکتر اومدم بیرون حالم اصلا خوب نیست . میگم " خب چرا ؟ خدای نکرده مشکلی برات پیش اومده ؟ نی نی خوبه ؟ " میگه " آخ آوا معاینه م کردن درد دارم " و بغضش میره به سمت ترکیدن که با خنده میگم " خب همچینم مفتی مفتی که بهشتُ به نامت نمیکنن " از حرفم خنده ش میگیره . کمی دلداریش میدم . میگه روزای سختی ِ ! میگم تحمل کن . هر چی بیشتر تحمل کنی و هر یه روزی که بچه ت بیشتر تو بطنت بمونه برای خودش و آینده ش بهتره . حرفمُ تائید میکنه . آخرای حرفمون دیگه از بغضش خبری نبود . گفتم مواظب خودت باش ! و بای دادیم . 

** امروز یاسی رو بردم کلاس ویلون ! نیم ساعتی وقت داشتم تا پایان کلاس ... رفتم بیمارستان . همونجا بودم که دیدم اسمس داده " دیروز که باهام حرف زدی کلی روحیه م شاد شد . شوهرم میگه ایکاش یکی از خواهرات مثل این همکارت بودن که همیشه شادت میکنه " رفتم براش بنویسم که " ولی فکر نکنم خواهرام همچین از من راضی باشن که توهستی " هنوز ننوشته تماس گرفت ! کلی روحیه ش شادتر از دیروز بود . بهم میگه دیروز که تماس گرفتی داشتم گریه میکردم حتی وقتی شماره تُ دیدم گفتم " اوف " ولی وقتی باهات صحبت کردم کلی آروم شدم ! تازه گریزی هم به همون خاطره ی پستی که بهش اشاره کردم زد و گفت خیلی خوشحالم که اونروز باهام انقدر راحت حرفاتُ زدی ... :) 

ولی خداییش میدونم واسه خواهرا و داداش خودم همچین خواهر خوبی نیستم ! اینو بوضوح میتونم حتی خودم حس کنم ... 

*** یکی از آشنایان دورمون تو بخش ما بستری ِ ! این چند روز پیگیری کاراش وقتی تو بخش بودم با من بود . بیمار بی نهایت پرکار و آشنا بودنمون هم مزیده بر علت پرکاری شده بود . بعد امروز که بیمارستان نبودم ظاهرا همراه بیمار با یکی از همکارام بحثش میشه و کار به شکایت میکشه :( غروبی که رفتم بخش یه سر بزنم دیدم همکارام میگن آشناتون رفته از بخش شکایت کرده و منم با دهانی باز مات و مبهوت مونده بودم که چی بگم . همون بین دیدم همراه اومده و منو به اسم کوچیک صدا میکنه ( کاری که وقتی آشناها انجام میدن به شدت لجم میگره . نمی فهمن اونجا محل کارم ِ و نباید اینطور صدا کنن - حتی وقتی مامانم میاد بیمارستان و من سرم به کاری گرمه و حواسم نیست منو به اسم فامیل صدا میزنه تا نگاهش کنم ) ! و بعد ازم خواست جای دنج تری باهام حرف بزنه و از اونجا که قبول پیشنهادش واسم خوشایند نبود گفتم بفرما همینجا بگو ! که اونم جلوی همه ی همکارام شکایت نامه رو از جیبش در آورد و گفت " امروز رفتم از بخش شکایت کردم . از مشکلات فیلم برداری کردم و تمام ادعاهام با سند و مدرک ِ . با رئیس بیمارستان و سوپروایزر هم صحبت کردم و از شکایت نامه م به هر بخش یک کپی هم دادم تا بدونن . ولی حالا که فکر میکنم میبینم واسه خاطر تو هم که شده باید برم شکایتمُ پس بگیرم . تو واسه بابام کلی زحمت کشیدی . منم از کل بخش شکایت کردم و اینجوری مثل این می مونه که از تو هم شکایت کرده باشم . مونده بودم تو جواب این بشر چی بگم ! و باز تکرار کرد که شکایتمُ پس میگیرم و فردا هم میرم کپی های شکایتمُ از بخش ها میگیرم . و من فقط تونستم بگم " لطف میکنی " :) ! همکارام از حرفاش شاخ در اورده بودن . منم سری از روی تاسف تکون دادم و الان فقط تو دلم خدا خدا میکنم این بشر فردا به سرپرستارمون نگه من از شکایتم فقط واسه خاطر فلانی میگذرم . 

آشنا بودنمون هم مربوط میشه به هم محلی بودن مامانم اینا . وگرنه نسبت فامیلی نداریم :) اینم واسه رفع شبه دوستان . 

**** دیروز رفتیم خونه ی رها اینا و امروز برگشتیم خونه . کلی هم مانی و فندق واسمون شیرین زبونی کردن :دی ! کلی هم اونجا بخور بخور داشتیم که اگه این روند تا یه روز دیگه هم ادامه پیدا میکرد بی شک یکیمون می ترکید و بقیه از ترس ترکیده شدن دست از خوردن برمیداشتن :دی به زودی با عکس برخواهم گشت :دی 

+ آش دست پخت مادرشوهر رها بانو :)  ! البته این آش در کنار سوپی که رها جهت افطار آماده کرده بود عوامل مهمی بودن جهت پرخوری حاصله ! 

+ کیک و بستنی رهاورد آوا به خانه ی رها بانو ! اینم که دیگه شلیک نهایی بود ... 

+ عکس بالا هم بارش بارانی دلپذیر بعد از چیزی حدود دو ماه در شهرهای ساحلی شمالی :) وقتی وارد محدوده ی خودمون شدیم با همچین هوای دلپذیری ازمون استقبال شد :) و ترانه ی زیبای امین رستمی ... ! 

بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن

دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن ...

***** الان این بلاگفا کد نظراتُ کج و معوج کرد که چی بشه ؟؟؟؟؟؟؟ مثلا این اعداد اینطور ی ِ وری نمیشد بی کلاس بود ؟؟؟؟؟ 

مکتوب شده در یکشنبه ۳۰ تیر۱۳۹۲ساعت 22:27
  • پنجشنبه ۹۲/۰۴/۲۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">