MeLoDiC

سفرنامه ! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

سفرنامه !

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۲، ۰۴:۱۳ ب.ظ

*** سه شنبه 1392/4/4 :

تا ظهر که آنیا خانوم ( دختر داییم ) مدرسه تشریف داشتن و منم بیشتر روز مشغول کپی سریال هیروز بودم :دی ! غروب هم همگی به اتفاق رفتیم حامی ! ولی قیمت ها بقدری نامعقول بالا بود که من به شخصه مونده بودم شاخهایی که از سر تعجب بر فرق سرم در اومده بودُ کجا قایم کنم حتی ! همه چی گرون بود . یعنی هر چیزی که دست بردم دیدم وای قیمتش نامعقول بالاست .... بعدش هم تصمیم گرفتیم برای فردا شبش بریم خونه ی عموم که اونوره تهرانِ ( دقیقا نمیدونم اسمش رودهن هست یا بوم هن . البته به گمون بوم هن باشه . اونایی میدونن راهنمایی کنن . نزدیک شهرک پردیس ) ! خلاصه قرار شد دایجون اینا هم باهامون بیان . آخه داییم و عموم از دوران طفولیت رفیق و شفیق هم بودن و این دوستی هنوز هم پابرجاست . بعد که با عمو جون تماس گرفتم فهمیدیم که زن عمون همون روز تا ساعت 9 شب کلاس کیک پزی داره و تا برگرده خونه ساعت از یازده هم گذشته که دیگه کلا برنامه رو منتفی کردیم و به یه روز احتمالی دیگه انداختیم ... 


**** چهارشنبه 1392/4/5 : 

برای شام دعوت داداش ِ محمد شدیم . صبح از خونه ی دایجون راهی خونه ی بابای محمد شدیم . البته به اصرار پارسا ( پسرداییم ) یاسی مونده خونه شون تا غروب به اتفاق اونا بیاد تا بچه ( پارسا ) تنها نشه ! عصر اونروز من موندم خونه و محمد به همراه بابا و مامانش رفتن چهارشنبه بازار تا کمی مخلفات ترشی خیار چنبر بگیرن برای من :دی ! و بعد هم که ح ... از شرکت اومد کم کم آماده شدیم تا بریم خونه ی مهدی ( داداش محمد ) ! خلاصه راه افتادیم و من بی خبر از اینکه قراره شام بریم بیرون :( هیچی دیگه ! وقتی وارد خونه شون شدم دیدم همه چی به شکل خیلی خیلی مشکوکی آرومه . بعده چند دقیقه خونواده ی دایجون هم اومدن  که بعده پذیرایی به صرف میوه و طالبی بستنی کم کم راهی شدیم ! رفتیم رستوران سنتی کوثر ! که خداییش همه چی عالی پیش رفت . دیگه کلی از خودمون پذیرایی کردیم . فقط اوردور ( سالاد ماکارونیش ) بی نهایت شور و بی مزه بود و دلم برای سالاد ماکارونی خودم لک زده بود اون لحظه :دی! بعد از شام هم کمی نشستیم و دیگه آخرای شب بود که راهی شدیم . هر کی سی خانه ی خود . ما هم که اشانتیون خونه ی بابای محمد بودیم دیگه :دی ! البته آنیا هم اون شب اومد خونه ی پدرجونش ! 


***** پنجشنبه 1392/4/6 : 

دم ظهر خونواده ی دایجونم و مهدی اومدن خونه ی بابای محمد . و البته قبلش من و محمد به همراه آنیا رفتیم فردیس گردی :دی ! قیمت ها با پاریس کوچولوی ما زیاد فرقی نداشت . ولی باز میشه گفت در حد دو سه هزار تومنی ( مثلا در قیمت تی شرت و اینا ... ) اختلاف قیمت بود . خواستم یه رم بخرم که دیدم صحبت 300000 تومن به بالاست دیگه دستم پیش نرفت واسه خریدش :( ! دو تا کیف برای خودم و یدونه کیف اسپرت هم برای یاسی خریدم + یه دونه تی شرت و شلوارک برای یاسی . چند تایی جدول واسه سرگرمی ! بعد هم رفتیم برای اینکه خنک شیم چیزی بخوریم که به من و محمد فالوده بستنی انتخاب کردیم و آنیا بستنی میوه ای ! همونجا که بودیم بنده یک بی فرهنگ بازی در آوردم که نگو و نپرس ! تصمیم گرفتم که محتویات کیفمُ انتقال بدم به کیف جدیده تا راحت تر بتونم قدم بزنم . واسه همین کاغذ باطبله های ( روزنامه مچاله ها ) کیف جدیدُ خالی کردم و هر چی گشتم و به اطراف نگاه کردم سطل زباله ای ندیدم . طبقه ی بالا هم جز ما کسی نبود . یهویی دیدم اون گوشه چند تایی کارتون روی هم گذاشتن . منم خیلی تمیز رفتم و روزنامه هارو انداختم توی همون کارتن ! بعد که برگشتم دیدم ایوای درست همون زاویه دوربین کار گذاشته بودن . حالا هی میگم خب کارم به نفعشون بوده . چون میتونن روزنامه هارو هم بفروشن حتی :دی ! یارو اومدسفارشمونُ گذاشت روی میز و صاف رفت همون سمت . دیگه داشتم قالب تهی میکردم . بعد دیدم از پشت کارتن ها دمپاییشُ کشید بیرون و پوشیدُ رفت پایین :دی ! حالا بماند که سه یا چهارمین قاشقُ از فالوده زدم یه تار مو توش دیدم که همین منجر شد گردنم کلفت تر شه :دی ! بعد هم برگشتیم خونه ! 

بعد از ظهر همه به اتفاق راهی ِ پارک ارم شدیم . دیگه هر بازی که عشقمون کشید سوار شدیم . صندلی پرنده ! کشتی صبا ! سفینه :دی ! یو فو ! سورتمه ! و باز هم یوفو ... کلی هیجان زده شدیم و تخلیه انرژی داشتیم . مخصوصا سورتمه :( که مرگُ اورد نشوند جلوی چشممون و منی که از این بازی ها حسابی لذت می برم واقعا وحشت کرده بودم و آنیا که پایه ی تمام بازی ها بود هم افت فشار پیدا کرده بود :دی ! بعد هم نشستیم دور هم و جای تمامی دوستان خالی شام خوردیم و بعد هم میوه و چای . پارک ارم که بودیم عموجونم تماس گرفت که برای فرداش منتظرمونه . فقط ناهار یا شام و یا هر دوشُ هر چه زودتر تعیین کنیم که بعده مذاکرات طولانی قرار شد برای ناهار بریم . حالا بماند که چقدر این رفتنمون معز/ذل شده بود برای همگان ...... 

ساعت نزدیکای 2 نیمه شب روز جمعه بود که دیگه آماده شدیم برای خواب . 


******* جمعه 1392/4/7 : 

ساعت 05:30 صبح از خواب بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم و بعد هم خیلی زود کمی رنگ و لعاب دار کردم خودمُ یه صبحونه ی خیلی خیلی هول هولکی به اتفاق محمد خوردم و ساعت 06:45 راهی شدیم به سمت بوم هن ؟ رود هن ؟ نمیدونم کدومش ! بر خلاف نظر باقی افراد که مصر بودن به ترافیک روز تعطیل میخوریم و این همه راه رفتنش نمی ارزه ساعت 07:45 سر خیابون عموجونم بودیم و رومون نمی شد تماس بگیریم و بگیم ما سر خیابونتونیم حالا باید کجا بیایم . ساعت08:00 که شد خلاصه تماس گرفتیم و برای ساعت 08:15 ماشین تو حیاطشون پارک شد و از شانسمون آسانسور هم خراب ! چهار طبقه رو چسبیدیم و کشون کشون رفتیم بالا ! از اونجا که یاسی خیلی خسته بود دیگه یاس رو با خودمون نبرده بودیم تا حسابی استراحت کنه . دوباره در جوار عمو و زن عموی عزیز و کیان کوچولو باز صبحونه میل شد :دی ! بعده کمی نشستن با عروس خاله م که همون نزدیکی ها بود تماس گرفتم و گفتم یه سر میایم اونجا . به اتفاق عمو و کیان و محمد رفتیم و باز چهار طبقه رو اونجا چسبیدیم و رفتیم بالا یه ساعتی هم اونجا نشستیم و از بردیا ( پسر پسرخاله م . توی چهار ماهه ) هم کمی عکس گرفتم تا برگردم و به خاله جونم نشون بدم که هنوز موفق نشدم و اونا هم حسابی مشتاقن تا عکس نوه شونُ ببینن . مجددا برگشتیم خونه ی عموجون ! نیازه بگم باز چهار طبقه رو چسبیدیم ؟؟؟ کلا اون روز فقط پله نوردی کردیم . در کل دوزاده طبقه رو رفتیم بالا ....... سخت بود خب ! اونم با اون کفش من ...  ! ناهار هم صرف شد و بعده ناهار هم چیز کیک مخصوص زن عمو که شدیدا خوشمزه بود :دی ! بعد هم نشست کنارم و عکس تموم چیزایی که این مدت یاد گرفته بودُ بهم نشون داد :دی ! عصر ساعت 15:50 از درب واحدشون حرکت کردیم و ساعت 04:00 دیگه کلا از حیاطشون خارج شدیم . تو راه برگشت هم یه خروجی رو اشتباها رد کردیم و تا به مسیر اصلی برگردیم نزدیک یک ساعت سر درگم بودیم :دی ! ساعت 18:00 هم خونه ی بابا محمد بودیم :دی ! 

کمی که استراحت کردیم من تمامی ساک ها و چمدونُ بستم و گذاشتیم تو صندوق ماشین و تنها یه دونه کیف دستی گذاشتم تا لباسهایی که تنمون بوده رو بذاریم توش و صبح زود حرکت کنیم . برای شام هم در واقع گودبای پارتی بود و خونواده ی داییم و مهدی هم اومده بودن ! بعد از شام هم خداحافظی و این حرفا !


******** شنبه 1392/4/8 :

صبح ساعت 03:45 بیدار شدیم و ساعت 0:4:30 خیلی خوشگل خداحافظی کردیم و نشستیم توی ماشین . با این تفاوت که این بار هم از زیر قرآن رد شدیم و هم کسی بود که پشت سرمون آب بریزه ! بعد هم یک سره اومدیم تا خونه ی مامانم اینا . بدون اینکه حتی جایی لحظه ای ترمز کنیم . 

 و این چنین شد که سفرنامه به پایان رسید . اینم واسه گل روی سانازم :دی 

میگم خوبه سفرمون هر چه زودتر تمام شد وگرنه باید چقدر میذاشتم :دی 

  • چهارشنبه ۹۲/۰۴/۱۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">