MeLoDiC

جلسه ی نمره ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

جلسه ی نمره ...

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۳، ۰۲:۱۲ ق.ظ


بخشی از پست 29 دی ماه با عنوان " این بلاگفای لعنتی " ... 

نمراتُ ثبت کردم و برگه های ارزشیابی ُ تکمیل کردم و یه لیست از نمرات مرتب کردم تا در جلسه ی نمره مثل دفعه ی قبلی سرگیجه نگیرم . حالا منتظرم تا تاریخ 7 بهمن برم و دستمُ بزنم زیر چونه م و نمراتُ ارائه بدم و بعد بخندم به اوناییکه باید بگردن تا از بین اوراقشون نمرات ِ دانشجوها رو در پیدا کنن :دی ! حالا خنده دار اینه که من این همه برنامه ریزی کردم برای راحتی کار اونروز . بعد یه جای کار بلنگه . آی میخندم . آی میخندم ...  

نوشته های این پست مربوط به روز سه شنبه 7 بهمن ماه ِ . 

* صـبح زود از خواب بیدار شدم تا برای جلسه ی دانشگاه هر چه زودتر خودمُ برسونم . از اونجا که چند روز قبل تمام ِ کارهامُ راست و ریست کردم تا روز جلسه ی نمره خللی به کارم وارد نشه ، با خیال ِ راحت به سمت دانشگاه رفتم . یه آهنگ شش و هشت هم واسه خودم پخش گذاشتم . با ولووووم بالا و کمی نم نم بارون ... بموقع به جلسه رسیدیم و طبق روال ترم قبل رفتیم سالن کنفرانس . از شانس بدم استاد دیگه ای که نمرات بخش دیگه ی دانشجوهارو میداد نیومد و فرم های ارزشیابی و نمراتُ به یکی دیگه از مربی ها داده بود تا به من برسونه و کار معدل گیریُ خودم انجام بدم . بعد از کلی زیر و رو کردن برگه های ارزشیابی که بی نهایت آشفته بازاری واسه خودش بود تونستم نمرات دانشجوها رو ازش استخراج کنم و کنار نمرات خودم بنویسم و بعد ، از دو نمره ی موجود یه نمره ی خالص بعنوان نمره ی نهایی ثبت کنم . ولی متاسفانه ایشون نمره ی یکی از دانشجوهارو یادش رفته بود وارد کنه .تمام برگه هارو زیر و رو کردیم . هم من و هم دو نفر دیگه از مسئولین مربوطه . اون بین در حالیکه همه در حال ثبت و پاکنویس نمرات بودن من همچنان در به در دنبال نمره ی بخش ِ اون دانشجو میگشتم . 

مسئول تلفنی با مربی تماس گرفت ولی ایشون خیلی خونسرد میگفت من همچین دانشجویی نداشتم . به هر شکلی بود شماره ی یکی از دوستان همگروه اون دانشجو رو پیدا کردیم و باهاش تماس گرفتیم که اونم تائید کرد که ایشون اون واحدُ با همین استاد گذرونده . ولی استاد مربوطه هیچ جور زیر بار نمی رفت . خیلی به اعصابمون فشار اومد . داشتم دیوونه میشدم بابت اینکه این خانم خودش نیومده جلسه و نمراتُ به همراه برگه ی ارزشیابی ها سپرده به شخص دیگه ای تا تحویل بده و حالا کارش اینطور ناقص ِ . البته بماند که کلا برگه های ارزشیابیش نصفه و نیمه پر بود که همکارم به من گفت خودت امضایی مشابه امضا ایشون پای برگه هاش بزن که دوباره کاری نشه . ولی من زیر بار نرفتم و گفتم به من ربطی نداره و من دست توی برگه های ایشون نمی برم . خلاصه ! منی که از حدود 10 روز قبل نمراتمُ با نظم پاکنویس کرده بودم تا اونجا دچار مشکلی نشم (بند بالای این پستُ در اون زمان درج کردم) حالا بجای اینکه " آی میخندم ! آی میخندم " دقیقا داشتم دیوونه میشدم :((((

تا ساعت 11:40 موندم ولی دیدم از نمره خبری نشد . دیگه فرم های خودمُ تحویل دادم و فرم های ناقص اون خانمُ همونطور گذاشتم رو میز مسئول و خداحافظی کردم و برگشتم . دیگه خبر ندارم نمره ی اون دانشجو چی میشه . من که نمره ی خودمُ ثبت کرده بودم دیگه خودش میدونه و خودش ... !!! از شدت زل زدن توی اوراق و دنبال اعداد و ارقام گشتن سردرد بدی داشتم . موقع ناهار از شدت سردرد و خستگی با آه و ناله غذا خوردم و بعد سریعا خوابیدم . توی خواب بودم که گوشیم زنگ خورد و تصویر مامانُ روی صفحه دیدم . ظاهرا وقتی خواب بودم نقاش تماس گرفت که کارم در منزلتون تموم شده تشریف بیارید واسه تحویل ِ کار . مامان و باباجون بدون بی خبر رفتن و وقتی برگشتن پشت درب بسته مونده بودن . حالا تماس گرفته بودن تا درُ باز کنم . رفتم آیفونُ زدم و درب واحد باز گذاشتم و مجددا قبل از اینکه مامان اینا به طبقه ی ما برسن باز خواب رفتم :دی . 

** بـرای شب نشینی خان بزرگ [پسرخاله م] به اتفاق همسر و دخترش و دخترخاله م و خالجونم اومدن خونه مون . یه دور همی ِ صمیمانه داشتیم و در نهایت بعد از شام مامانی و باباجون از جمع خداحافظی کردن ! وسایلشونُ جمع کردن و رفتن خونه :) محمد بهمراه پسرخاله م و داداشم رفتن تا برای جابجایی گاز به باباجون کمک کنن و بعد از اون برگشتن خونه . حالا که بعد از گذشت این یه هفته مامان و بابا نیستن یه جوری ام . داداشمم صبح که رفت سر کار برای شب برمیگرده خونه شون . در حال حاضر اینجا خوابه :)


  • چهارشنبه ۹۳/۱۱/۰۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">