MeLoDiC

من، از اون شبهای مهتابی می خوام ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

من، از اون شبهای مهتابی می خوام ...

سه شنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۷ ب.ظ


* چـند روزی هست که شمال بارونی ِ و من دورادور حسرت اون هوا رو می خورم . امروز به مامان میگم بهش بگو کمی بند بیاد وقتی اومدم اونوقت سر ریز کنه . میگه اونوقت تو که جایی نمی تونی بری !!! میگم شماها باشین و بارون برای من کافیه . دیگه چی میتونم بخوام ؟؟؟ 

پنجشنبه نوبت دندون پزشکی دارم و بعد از اون جمع میکنم و چند روزی میرم شمال . از الان دچار حس خوشایند سفرم . 

** پـریشب که شب کار بودم اصلا نتونستم استراحت کنم . دیروز بعد از اینکه برگشتم خونه ( خونواده ی محمد خونه نبودن ) از شدت سر درد دچار تهوع شدم و در نهایت انقدر بهم فشار اومد تا گلاب به روتون بالا آوردم  ... بعد چند تایی مسکن یکجا خوردم و با ح (خواهر محمد ) تماس گرفتم و گفتم به مامان اینا بگو برای ناهار بیدارم نکنن تا خودم بیدار شم . نزدیکای ده صبح بود که چشمام بسته شد . چشم باز کردم ،سرم به شدت سنگین و گنگ بود ... به اطرافم دست کشیدم تا گوشی اومد تو دستم . ساعت 14:20 ...  دوباره چشمامُ بستم و اینبار که باز کردم ساعت 17:25 بود . دیگه از اون سنگینی و گنگی خبری نبود . چشام باز بود و درد نمیکرد . از جام بلند شدم و روزم تازه شروع شد . بعد از مدتهاااااااا ساعت 17:40 تازه ناهار خوردم :))) 

+ عنوان : ترانه ی " آسمون آبی ، سیمین قانم "

  • سه شنبه ۹۴/۰۶/۱۰
  • ** آوا **

نظرات  (۴)

موفق باشید
پاسخ ** آوا ** :
ممنونم 
سلام آوای قشنگم... خوبی؟ دلم برات تنگ شده...
پاسخ ** آوا ** :
سلام مرضیه ی عزیزم منم دلتنگتم . ایکاش از خودت یه ادرسی برام بزاری 
سلام عزیزم صبح بخیر حال اینروزهای بعد از کشیک درک میکنم تو سفر کربلا یه دوست خوب مث خواهر مثل خودتون پیدا کردم  ماما بودن یه شب رفتم پیشش باور کن صبح داشتم جون میدادم حالا هیچوقت صبحها باهاش تماس نمیگیرم همیشه هرکاری هم داشته باشم میذارم بعد از ساعت 7 از برنامه کاریش خبر ندارم اما میدونم چه عصرکار باشه چه صبح چه شب 7 شب دیگه بیداره دلم نمیاد صبحها بیدارش کنم خدا قوتتون بده خیلی سخته تنتون سالم همیشه
پاسخ ** آوا ** :
سلام مریم عزیزم . اره شیفتایی که ادم شب کاره وقتی برمیگرده خونه بدنش به یه خواب پنج شش ساعته ی مداوم نیاز داره تا بحالت نرمالش برگرده . حالا این بین اگه عاملی این تداوم رو بهم بزنه ادم کسل میشه . در کل این بزرگترین معزل شبکاریه . حالا همه مثل شما درک داشته باشن و رعایت کنن که عاااااااالیه . یه سری فکر میکنن حالا چون روز هست اگه طرف 5 ساعت بخوابه لابد خیلی خوابیده و تن پروره

سلام اوا جان

خوبی

خسته نباشی


حس و حالت رو درک میکنم


امیدوارم سفر خوبی داشته باشی

الانی ک دارم برات کام میزارم ب حدی اینجا بارون زده ک وحشت همه وجودمون رو گرفت

بیکباره اسمون سبزرنگ شده بود

سبز لجنی

همه جا تاریک


با اینکه میترسیدما رفتم توو حیاط زیر بارون


بارون این شکلی رو دوس ندارم

بارون باید ادب داشته باشه

عین ادم بباره (((((:


نمیباره نمیباره حالا ک میباره میخام ک نباره


+دندون پزشکی )))):


++الان بهتری؟

پاسخ ** آوا ** :
سلام کتایون عزیزم .خوبی؟؟؟؟ وای خوش بحالتون . منکه کلی دعا کرده بودم که وقتی اومدم شمال بارندگی باشه ولی خب بارون و بارندگی در کار نبوده که هیچ !!!! هوا خیلی هم گرم بود و این شرجی هوا هم کلافه کننده . بدن منم که بعد از گذشت چند ماه به اب و هوای خشک عادت کرده و حتی نفس کشیدنم در این هوای گرم و شرجی سخت بوده . وای از دندون نگوووووووووووو . البته الان دیگه خوبم و مشکلی نیست 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">