MeLoDiC

سفرنامه ی شمال و تولد یاس ِ عزیزم :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

سفرنامه ی شمال و تولد یاس ِ عزیزم

شنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۱۴ ب.ظ


+ یکشنبه 15 اردیبهشت ماه : 

به اتفاق رفتیم دنبال عمه بزرگه و برای ناهار رفتیم منزل دایی ِ محمد . عصر همگی با هم رفتیم منزل عمه ی عزیزم و از اونجا هم رفتیم منزل عمه ی عزیزه محمد :) دو تا عمه های مهربونمون . برای شب برگشتیم منزل ! اینبار عمه بزرگه و پارسا و پریسا هم همراهمون بودن . 

+ دوشنبه 16 شهریور ماه : 

از صبح استارت تمیز کردن خونه زده شد و همگی دست به دست هم کمی به سر و وضع خونه سر و سامون دادیم و بعد از اون ناهار میل کردیم و بعد هم کمی استراحت نیم روزی :) مامان به جمعمون اضافه شد و محمد به همراه باباجون دنبال کاری رفتن و ما هم به اتفاق راهی ِ منزل خاله خانم شدیم . بعد از پیاده کردن اکیپ ِ همراه دم ِ منزل خاله خانم خودم به منزل حباب رفتم و یه ساعتی اونجا بودم . و بعد برگشتم منزل خاله خانم ... 


+ سه شنبه 17 شهریورماه :

صبح بعد از خرید دو جعبه شیرینی به سمت بیمارستان حرکت کردم . بدو ورودم به محوطه " ف "رو در لباسی متفاوت دیدم که کلی خوشحال شدم . بهش تبریک گفتم و یه جعبه شیرینیُ بهش دادم و گفتم برای خودتُ همکارات . و در نهایت بهش گفتم برادر ِ من درستُ بخون ، تو ارزشت بیشتر از ایناست . با دیدن ف مطمئن بودم باقی روزم قشنگ رقم میخوره چون معتقدم که اگه شروع روزم با دیدن افرادی باشه که بهم انرژی مثبت میدن باقی روزم به همون زیبایی ادامه پیدا میکنه . کمی بعد "س " ... وارد بخش شدم و یکی یکی دوستان خوبمُ دیدم و کمی بعدتر هم دانشجوهای سابقم بودن که دورم حلقه زده بودن و از ذوق لبخند از لبشون جمع نمی شد . ذوقی محکم بغلم کرد و کلی هندونه زیر بغلم زد . یه سری هم با خواهش و التماس ازم میخواستن برای ترم هشت باز مربیشون باشم و خبر نداشتن به کل از اون شهر رفتم . بعد که گفتم من کلا دیگه اونجا نیستم تازه متوجه شدن علت نبودنم چیه ... 

از اونجا رفتم پیش " هیچکس" عزیزم . جدیدا جایی مشغول به کار شده . یه ساعتی پیشش بودم و بعد قرار شد برای ناهار بریم منزل ما . یه کوله برای یاس خریدم و یه کفش هم برای خودم و ساعت یک بعد از ظهر مغازه رو بست و رفتیم منزل . بعد از ناهار کمی استراحت کردیم و اینبار با روشنک و دوست جون قرار گذاشتم تا حتی شده به اندازه ی نیم ساعت ببینمشون . تو پارک نزدیک خونه مون قرار گذاشتیم و اول رفتم سراغ روشنک و به اتفاق "هیچکس " و یاس رفتیم پارک . کلی حرف زدیم . از چیزهایی صحبت کرد که هاج و واج مونده بودم این همه اتفاق افتاده و من بی خبرم . واقعا آدمهای اطراف خودمونُ نمی تونیم بشناسیم . بعد از اون روشنک خداحافظی کرد و کمی بعد دوست جون به اتفاق دختر ماهش اومدن . تا ساعت هشت و نیم پارک بودیم و بعد از اون از هم جدا شدیم و رفتیم دنبال محمد . برای شام به پیشنهاد یاس رفتیم دنر کباب و بعد از اون " هیچکس" رو رسوندیم منزل ... 


+ چهارشنبه 18 اردیبهشت ماه :

 صبح به سمت منزل رهاجون حرکت کردیم و بعد از ناهار طبق عادت همیشگی رفتیم آرایشگاه ... ساعت شش غروب به سمت کرج حرکت کردیم . شلوغی جاده کاملا قابل پیش بینی بود . ساعت 23:30 رسیدیم منزل ...


سفرمون خیلی زود تموم شد . به اکثر مواردی که توی برنامه ریزیم مد ِ نظرم بود رسیدم ولی چیزایی بود که نصیبم نشد . مثلا جنگل و دریا ... یا رانندگی در خلوت و تنهایی ... و خیلی چیزهای دیگه ای که میتونست حسهای خوشایندیُ بهم القا کنه ... 

فکر نمیکردم سیستم بدنیم تا این اندازه به آب و هوای خشک ِ اینجا عادت کرده باشه که در این سفر ، شرجی ِ هوا این همه اذیتم کنه و باطبع ِ اون تعریق و از دست دادن بخش زیادی از آب بدنم و از همه بدتر سرمای کولر و سرماخوردگی شدیدی که هنوز باهاش دست و پنجه نرم میکنم ...

  • شنبه ۹۴/۰۶/۲۱
  • ** آوا **

نظرات  (۲)

من راستش تازه با وبلاگت آشنا شدم پستاتو میخوندم... زیاد نظر دادنم نمیومد چون واسم تازگی داره ولی این کیکو دیدم همۀ نظراتم روش جمع شد :))
خیلی خوشگله این کیک
پاسخ ** آوا ** :
خوش اومدین . چشماتون قشنگ دیدن . البته سوای از ظاهرش که همه بر این عقیده بودن که زیباست طعم لذیذی هم داشته . 

سلام عزیزم

اوای خوبم من چندین کامنت گذاشتم،

باور کن

نمیدونم نخوندی یا خوندی و یادت رفت.

عزیزم همیشه سر میزنم


ولی از بس سرم شلوغه ک نگو

خطم خاموش

تلگرام حذف

میبینی ک اصلا نت هم نیستم عزیزم


خوشحالم از این سفر خوبی ک داشتی


بیادتم

همیشه


+شرمندم بابت تولد یاس و تبریک با تاخیر و فراوان معذرت خواهیمو پذیرا باش

انشالله عمر با عزت داشته باشه

یاس خووووووووووووووووب زیر سایه شما و اقا محمد مدارج بالای علمی رو کسب کنه


انشالله


پاسخ ** آوا ** :
سلام کتایون عزیزم . خوبی ؟ نه عزیزم .همه ی کامنتها رو چه خوندم و چه جواب دادم ......
ممنون بابت تبریکت و همچنین دعات .الهی که خودت اروم باشی عزیزم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">