MeLoDiC

دودکش ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

دودکش ...

يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۶ ب.ظ

* سـالهای جنگ خونواده ی ما پذیرای یه سری از اقوام و اشنایان جنگزده بود . سالن پذیراییمون یه در به سمت حیاط داشت و قرار شد که این اتاق به طور کل در اختیار مهمونها قرار بگیره تا هر طور که میخوان اونجا استراحت کنن ! پسردایی پدرم ( مستر ع)  به همراه فک و فامیل همسرش ! وقتی رسیدن وسایلی که همراه داشتن تمام فضای سالن رو پر کرد و عملا جایی برای خودشون باقی نبود . واسه همین پدرم خیلی بزرگوارانه خونه و کلید رو در اختیارشون قرار داد و دو سه رو بعد از اومدنشون ما خونوادگی به منزل مادربزرگم رفتیم تا ایامی که اونها اونجا هستن احساس معذب بودن نکنن و به اصطلاح خودشون باشن و خودشون . حتی یادمه چند روز بعد از اومدنشون از ما دعوت رسمی کردن تا یه وعده غذایی مهمونشون باشیم ! و مایکبار برای همیشه در منزل خودمون میهمان شدیم :)

دقیق یادم نیست که چند روز اونجا بودن ولی مامانم میگه نزدیک یک ماه طول کشید تا اونا برگردن سر خونه و زندگیشون در تهران . گذشت و گذشت و گذشت !!! تا چند سال بعد طی حادثه ای چشم برادرم آسیب دید و قرار شد مامان باتفاق برادرم برای معاینات برن تهران . با هماهنگی عموجونم براش وقت گرفتن و وقتی مامان و داداشم مراجعه کردن بهشون گفتن واسه گرفتن جواب باید فردا مجدد مراجعه کنن ! از اونجا که منزل مستر ع نزدیک بیمارستان مذکور بود قرار شد که شب در منزل اونها بمونن تا فردا عصر مجدد برای گرفتن جواب نهایی مراجعه کنن ! مامانم همیشه از اون یک شب به عنوان بدترین شب عمرش یاد میکنه ! میگه توهین و بی اعتنایی نبود که اون شب از جانب همسر پسردایی پدرجان به مامان بنده نشده باشه ! طوری که وقتی دکتر به مامانم گفت چشم برادرم نیاز به معاینه ی مجدد پس از مصرف داروها داره مامان کلا قید معاینه ی مجدد رو زد و دیگه نرفت . تا چندین سال بعد که کلا چشم داداشم جراحی شد .

توضیح اضافه : همه ی اتاقهامون دودکش تو دیواری داشتن ! یکی از اتاقها هیچ وقت بخاری نداشت و مامان تمام قبض های پرداختی آب و برق و تلفن رو به اتفاق یه سری کلید اضافه رو برای اینکه گم و گور نشه داخل لوله ی دودکش میذاشت !

داستان دودکش برمیگرده به چند سال بعد از ماجرای مهمونی یک شبه ی مامانم به منزل پسردایی پدرجان ! بعد از مدتها دوباره پسردایی ( مستر ع ) به همراه اهل و عیال اومدن خونه مون مهمونی . بعد از اینکه دو سه روزی مهمونمون بودن راهی شهر خودشون شدن و مامان خانوم طبق عادت همیشگیش تمام ملافه های تشک و لحاف رو باز کرد تا بشوریم ! در واقع بعد از رفتن اونها ما نیمچه خونه تکونی داشتیم .

اون سالها نه ماشین لباسشویی در کار بود و نه جارو برقی ! کل خونه رو با جارو دستی تمیز میکردیم و تمام رخت و لباسها با دست شسته میشد . چند روزی گذشت ( دو سه روز ) که همسر مستر ع تماس گرفت و به مامان گفت یک لنگه از گوشواره هاش نیست و احتمالا منزل ما جا مونده . مامان گفت بعد از رفتنتون من کل خونه و رختخوابها رو تمیز کردم و چیزی ندیدم ، ولی باز هم گوشه کنارو میگردم و خبرتون میکنم . بسیج طلایاب تشکیل شد و همه  جای خونه رو گشتیم ! حتی زیر فرش ها . ولی نبود ! بهشون خبر دادیم و در جواب به مامان گفت من مطمئنم همونجاست ! تا مدتها ما همچنان با نگاه تیزبینانه اطراف رو میگشتیم تا شاید پیدا شه ولی دریغ از تیکه ی گم شده . 

چند ماه بعد دوباره مستر ع به اتفاق خونواده اومدن منزلمون ! مامان یهویی وارد اتاق شد و دید همسر مستر ع درپوش لوله ی دودکش اتاق خوابمون رو در آورده و درون اون رو میگرده ! مامان متحیرانه پرسید مهری جان دنبال چیزی میگردی ؟ و مهری جان من من کنان گفت " دنبال گوشواره م " ... 

چهره ی مامانم در اون روز رو به خوبی بیاد ندارم ولی دقیقا از همون تاریخ به بعد دیگه من مستر ع و مهری جانشون رو خونه مون ندیدم ! 

+ الان که به اون روزها فکر میکنم با خودم میگم چقدر آدمها با هم فرق میکنن ! ما تمام زندگیمون رو نزدیک یک ماه در اختیار خونواده ی پدری و همسر مهری قرار دادیم بدون اینکه حتی یکبار خم به ابرو بیاریم که ال و بل ! اونوقت اون حتی وقتی مادرم بهش گفت گوشواره ت خونه ی ما نبوده حرفش رو باور نکرد و بدون اجازه به گنجه ی پنهانی ما دست درازی کرد ! این یعنی چی !؟ آخه بیشرف مگه گوشواره دست و پا داره که راه خودش رو بگیره بره تو لوله ی دودکش !؟ غیر از اینه که با این کار نشون داده که لابد ما پیدا کردیم و اونجا قایمش کردیم !؟ دوباره لجم گرفته از یاداوری قضیه ی دودکش . 

# مثل مهری نباشید !!!

  • يكشنبه ۹۶/۰۴/۱۱
  • ** آوا **

نظرات  (۹)

پست بسیار زیبا من فقط بر وبلاگ شما تکان دادم و می خواستم بگویم که واقعا از پست های وبلاگ شما گشت و گذار لذت بردم.
پس از همه من به اشتراک خود را به اشتراک خود و من
امیدوارم دوباره به زودی بنویسید
پاسخ ** آوا ** :
یعنی عاشق این سبک نوشتاری هستم . والا من نفهمیدم چی به چیه ! شما خودتون متوجه شدین ؟؟؟
مشابه اینجور خاطرات مادرم زیاد داره...متاسفانه مهری های زیادی دیدم.
پاسخ ** آوا ** :
همه جور افراد تو تمامی خونواده ها هستن . خدا اهلشون کنه 
اه ه حالم بد شد 
پاسخ ** آوا ** :
:) 
ما خوانندگان نیز با خواندن این پست لجمان گرفت :|||||
پاسخ ** آوا ** :
خداییش هر بار اسم جنگ رو میشنوم یاده همون دوره میفتم. یاده جنگزده ای به نام مهری که شدیدا نمک کور بوده 
خیلی زیاده 
پاسخ ** آوا ** :
چی ؟! متن؟ مجبور به خوندن نبودین که 😃
یعنی مامانت کلی باهاش بحث کرد آره؟ 
پاسخ ** آوا ** :
کلی که نه ! ولی وقتی مهری با اون بی چشم و رویی این کارو کرد انتظار نادیده گرفتن از مادرم که خانوم اون خونه بوده نباید داشت . درسته ؟ به نظرم هر چقدر بهش حرف زده باشه بازم کم گفته . 
آخه شما چجوری بازم بعد اون رفتارها پذیرفتینشون 
موندم به قرآن :(
پاسخ ** آوا ** :
دیگه چه کنیم ! مادرم هنوزم که هنوزه میگه مهری بی شعور بوده ولی مستر ع خیلی با محبت بوده و در واقع با اون ازدواج حیف شده ! 
خب راسته میگن اگه دستتو تا آرنج اغشته به عسل کنی و بذاری تو دهن بعضیا بازم گاز میگیرن... همه از اینجور افراد دور و اطرافمون داریم... نمیگم مثل خودشون رفتار کنیم ولی تغییر رفتار باید داشته باشیم در مواجه با اینجور آدما :/
والا منم خوندم اعصابم خراب شد.
پاسخ ** آوا ** :
دقیقا همین افراد بودن که باعث شکل گیری همچین مثل هایی شدن . 
مهری جز نخاله های فامیل بوده و هست ! اونوقتها به اجبار تحملش میکردیم و خدارو شکر حالا مجبور به تحمل کردنش نیستیم ! یادمه مامانم سر همین قضیه ی گوشواره وقتی اونو در حال کنکاش تو دودکش دید کلی بهش حرف زد . مهری با آیه و قسم میخواست خودش رو تبرعه کنه که به والله من منظور بدی نداشتم . ولی هر چی بیشتر میگفت جنبه ی منفور شخصیتش نمایان تر میشد . 
خدایا هزاااااااار بار شکرت که اون گوشواره گم شد تا پای اونا از خونه شما کنده بشه 
والا!
داشتم از حرص می مردم 
پاسخ ** آوا ** :
دقیقا :))))))))) 
این همه اومدن و رفتن اونوقت مامانم فقط یه شب رفت خونه شون اونطور رفتار کردن . حالا نخواستم از بی محلی هاش در اون یک شب بنویسم ! ولی خداییش وقتی دیگه نیومدن همه ذوقیدیم :))))))))) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">