MeLoDiC

دیدار با دوستان نت :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۳ مطلب با موضوع «دیدار با دوستان نت» ثبت شده است

۱۴
شهریور
۹۵

* کـی گفته تکنولوژی بده ؟؟؟ یاس پریشب به اتفاق مادرجونش دو ساعت رفته عروسی الان توی ایمو حدودا سه ساعت ِ که داره عروسی رو برام لحظه به لحظه تعریف و توصیف میکنه :)))) این بین از نیش پشه هایی که بدنش رو کهیرگونه کرده هم حرف میزنه :)))) 

** امروز تو راه برگشت از بیمارستان ( داخل سرویس ) دلم به غایت گرفته بود ، انقدری که عینک آفتابیمُ به چشم زدم و در دل تاریکی ِ شخصی خودم اشکها ریختم و در درون غُرها زدم .  علتش هم این بود که تمام این چند ماه ِ اخیر به ذوق رسیدم زمان مرخصیم سپری شد ولی وقتی در بطنِ مرخصی بودم اصلا نتونستم ازش بهره ای به نفع افزایش انگیزه ی درونی ِ خودم استفاده کنم . و حالا بابتِ اینکه می بینم این زمانُ به شکل مظلومانه ای از دست دادم از دست خودم به شدت عصبانی هستم و بی نهایت دلگیر ... باشد تا درس عبرتی باشد برای بعد از اینم . البته این اولین بار نیستااا . من اصولا همیشه فرصتهامُ مفت مفت از دست میدم ... بگذریم ؟! بگذریم ... 

*** چـند سال ِ قبل ، اولین خاطره ی دیدار با دوست ِ مجازیمو در وبلاگم ثبت کردم . [کلیک] 

این بین با دو نفر دیگه از دوستان هم دیدار داشتم که نمی دونم چرا حس کردم شاید خوششون نیاد اینجا بنویسم . برای همین ننوشتم . وگرنه اون دیدار هم جزء بهترین خاطراتم بود . حالا شاید این پست بهونه ای شه تا از اون روز هم بنویسم . اصلا حالا که فکر میکنم می بینم سفرم به مشهد خیلی مظلومانه ثبت شد . شاید یک گریزی به خاطرات اون روزها بزنم و به این بهونه دیدار با روشنا و نوریه ی عزیز هم بعنوان خاطره در این پیج ثبت شه .

و اما در نهایت دلیلی که موجب شد تا امروز به اون پستها نظری بندازم ! دیدار با نونوی ِ خوش رو ، مهربون، خون گرم و صمیمی م ِ . نونوی عزیزم که متاسفانه به لطف بلاگفا کمی از دنیای وبلاگ نویسی فاصله گرفت ولی دوستیمون همچنان از طریق سایر شبکه های اجتماعی برقرار و حتی صمیمی تر از قبلتر هاست . نیلوفر چون میدونم منتظری تا ببینی از دیدارمون چی می نویسم باید یک اعترافی کنم . من تمام ِ زمان ِ رسیدن تا مهمونی ِتو نگران ِ این بودم که نکنه در دیدارمون هم مثل اولین تماسمون یخ باشی :)))))))) اصلا من می خواستم برات بنویسم وقتی یاده تنها تماس ِ تلفنی مون میفتم پشیمون میشم از دیدارمون :)))))))))

از شوخی گذشته با وجود تمام دلهره ای که داشتم دیدار با نیلوفر به بهترین شکل ممکن توی ذهن و وجودم حک شد .  لبخندزیبات ، نگاهی که بی نهایت آشنا بود ، که با تکون دادن دستم روم زوم شد و ذوقی که برای گذر از ما بین میز و صندلی ها برای رسیدن به میزم داشتی ... همه و همه قشنگترین اتفاق ممکنه در این سفرم بود . و اینکه می دیدم عروس ِ زیبا و دوست داشتنیم چطور به قول خودت خانمانه رفتار می کنه و حتی باز به قول خودت خانُم بودن چقدر سخته :) می خوام بدونی که خیلی دوستت دارم و از دعوتت علیرغم اینکه واقعا دو دل بودم برای حضور در جشنت ( با توجه به شرایطی که خودت به خوبی میدونی ) از صمیم قلبم ممنونم . زمان زیادی با هم نبودیم ولی همون زمان اندک بقدری حس خوب بهم القاء کرد که گفتنی نیست . ممنون از اینکه هستی . 

  • ۸ نظر
  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۵
  • ** آوا **
۱۸
آبان
۹۱


+ پریشب تو بخش بودم که اسمس دوست جون رسید و برای برگزاری جشنواره ی قصه گویی روز چهارشنبه دعوتم کرد ! به اتقاق یاسی ! یه همچین دوست جون ماهی دارم من :) 

چهارشنبه صبح کار بودم و تا برگردم خونه شد 14:30 ! تندی ناهار خوردیم و با دوست جون تماس گرفتم که متاسفانه موفق به صحبت نشدم . بعده چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت منتظرم تا بیاین ! راهی کانون پرورش فکری کودکان شدم ! بازم به اتفاق یاسی . البته ناگفته نمونه یاس بهونه بود :) اشتیاق من بیشتر برای دیدن مجدد مریم جون بود ! :-*

از پشت درب لبخند مهربونش رو دیدم که با ذوق میومد سمتمون . خستگی از چهره ش می بارید . درست مثل من که دقیقا مثل اون شبایی که نوافن میخورم خُمار بودم و نفسم سنگین بود . بعد از احوالپرسی راهی سالن آمفی تاتر شدیم . متاسفانه بموقع نرسیدیم که سعادت دیدن قصه گویی ایشون رو داشته باشیم ولی باز در جوار همچین دوستی گوش دادن به دو سه تایی قصه ی هر چند کودکانه واقعا دلچسب بود . گاهی گداری هم مثل بچه های کوچیکی که تو جمع نمیتونن ساکت باشن گذری با هم حرف میزدیم :دی ! شانس آوردیم که دوتامون رو از سالن بیرون ننداختن :)))) 

بعده حدود یک ساعت کم کم زمان خداحافظی رسید ! مریم جون کلی از شباهت بی نهایت من و یاسی تعجب کرد و چند بار تاکید کرد که خیلی به هم شبیه هستیم :) ! ما هم که مادر و دختر لوس ! :) 

در نهایت از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم . 

+ امروز خیلی روز سختی بود ! تو بخش غُلغله بود . بدتر از همه اینکه یه بیمار Expire ی هم داشتم که حسابی درگیرش شدم . ولی برخلاف تمام تلاشی که تیم احیا براش انجام دادن نتونستیم موفق باشیم و بیمار فوت شد . گزارش رو نوشتم ولی واقعیت اینه که الان کمی استرس پیدا کردم . چون نرسینگ نُت مثل سند و مدرکه ! میترسم یه وقتی خوب گزارش نویسی نکرده باشم . از قرار معلوم از اون پرونده ها بود که احتمالا میره برای شکایت :( ! با اینکه تیم احیا و پزشک هیچ کوتاهی نکردن ولی خیلی نگرانم . دعا کنین به خیر بگذره ... اینجور مواقع دیواری کوتاه تر از پرستار پیدا نمیکنن که کاسه و کوزه هارو سرش بشکونن :(


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ آبان ۹۱ ، ۲۲:۵۴
  • ** آوا **
۱۶
آبان
۹۱


دیروز ظهر به محض اینکه محمد از درب وارد شد بهش گفتم " امروز با کسی قرار دارم " با تعجب گفت کی ؟ گفتم یکی از بچه های نت ! نمیدونم چرا اولین و تنها حدسش ندا بود :دی ! گفتم نه ! کس دیگه ای هست . خلاصه کمی در موردش گفتم . گفت پس منم باهات میام که یه وقتی کلکی در کار نباشه :دی ! یه همچین شوهری داریم ما ... 

گفت اگه مثل اون سریاله یهویی بریزن سرت و کیفت رو بزنن یا بدزدنت من چیکار کنم ؟ گفتم حالا تو ملا عام کی میخواد بیاد منو بدزده ؟ 

گفت اگه مرد باشه چی ؟ گفتم خب باشه ! داخل پاساژه هاااااااااا . 

حالا اون اینطوری میگفت منم تو ذهنم میگفتم یعنی اون بنده خدا هم الان در مورد من همچین فکرایی میکنه :دی !!! 

خلاصه قرار شد با هم بریم . 

حدودای 4 بود که از خواب ناز بیدارش کردم و گفتم بریم یه چیزی بعنوان یادگاری برای دوستم بخرم . اصولا همه اول هدیه میخرن بعد کاغذ کادو میگیرن من کارم برعکس بود! اولین جایی که دیدم کاغذ کادو دارن خریدم . چسب هم همینطور . قیچی هم از خونه برده بودم ( مدیونین فکر کنین به عنوان سلاح سرد با خودم برده باشمااااا :دی ) 

دیگه وقت زیادی هم نداشتم . سریع یه هدیه که تنها بتونه منو هر از گاهی به یادش بندازه خریدم و توی ماشین کادو کردمش :دی ! محمد هم برام چسب می برید :دی 

راس ساعت رسیدم توی پاساژی که قرار داشتیم . حالا استرس دارم اونم اووووه در حده المپیک ! محمد هم استرس داشت :دی 

چند دقیقه ای که به نظرم خیلی خیلی طولانی بود گذشت ( حدودا هفت دقیقه ) ! دیدم خبری نشد . حالا امروز که من منتظر یه خانم با مانتو و شال سورمه ای هستم همه زدن تو تیپ سورمه ای ! ای وای . هر کی میومد من به چشمهاش نگاه میکردم میگفتم نه این نیست . ذوق نداره :دی 

بعده چند دقیقه محمد گفت پس تو تنها بمون ! شاید اونم اومده و دنبال یه خانم تنها میگرده منو با تو دیده ازت گذشته باشه . گفت میرم کمی قدم میزنم خبرم کن . تا خواست دور شه یهویی گفتم وای تنهام نذااااار ! اونم انگار دل رفتن نداشت . سر پاساژ مونده بود و منم کمی دورتر ! یه وقتی دیدم یه خانومی با دختر خانمش وارد پاساژ شد . قلبم انگاری پر کشید سمتش . تا لبخند زدم دیدم ای وای اونم میخنده . مطمئن شدم این فرد با این همه اشتیاق کسی نمیتونه باشه جز دوست جون خودم . اون قدمهاش رو تندتر کرد و منم کمی جلوتر رفتم . چند ثانیه بعد دستامون تو دست هم بود و بوسه بارون . منو به عنوان دوستش به دخترش معرفی کرد . و لپم رو کشید :دی ... منم که گل گلی شده بودم شدیییییید . 

محمد وقتی دوست جون رو دید انگار که خیالش راحت شده باشه اشاره داد که میرم و تماس بگیر ... 

منم دست دوست جون رو گرفتم و بردم کمی کنارتر که سر راه نباشیم . البته همون اول کاری از هولم یه خانوم پشت سرم بود که پاش رو لگد کردم و کلی خجالت کشیدم و عذرخواهی کردم ! 

چند دقیقه ای همونجا با هم صحبت کردیم . گفت شوهرت منتظرته مزاحمت نمیشم . یهویی دلم یه جوری شد . حس کردم شاید نمیخواد بیشتر از این پیش هم باشیم . گفتم اون رفته تا جایی تا من خبرش کنم . دوباره خندید و گفت پس میای تا مرکز خرید بریم ؟ گفتم مزاحم نیستم ؟ گفت نههه از خدامه بیای . هیچی دیگه ما هم رفتیم مرکز خرید . اونجا هم چند دقیقه ای حرف زدیم . تازه اونجا بود که گفت " اسم واقعیت آواست ؟" گفتم وای مگه من اسمم رو بهت نگفته بوووووووودم ؟که ظاهرا اینطور بوده :دی 

خلاصه جلسه ی اول با معرفی و کلی هیجان به همراه استرس برگزار شد :دی ! آخرش هم از همدیگه خداحافظی کردیم . موقع جدا شدن هدیه رو هم بهش دادم . حالا قرار شد بذاره جلوی چشم تا همیشه منو بخاطر داشته باشه :دی ! هر از گاهی هم اگه استفاده کرد فاتحه ای نثارمون کنه :) 

حالا اون بین دستامون تو دست همه یهویی میگه خوب سوژه ای میشه برای وبلاگتا ! :دی 

یه سئوال جالبی هم که پرسید این بود ! خونه تون اطراف پاریس کوچولوئه ؟؟؟ :دی 

کلا تابلو شدیم رفت . 

یه دیدار غیرمنتظره بود . یه تجربه ی زیبا و به خاطر موندی . امیدوارم که دوستیمون دوام داشته باشه و همیشه از داشتن همدیگه خوشحال باشیم . 

+ جا داره همینجا هم بگم که عزیزم اگه قسمت بود و بار دیگه ای هم دیدار تکرار شد اینبار باید بریم یه جای دنج ! با هم در حد یه فنجون چای تازه دم هم شد بخوریم و بحرفیم . شاید کافه ی کوچه ی هفتم ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۹۱ ، ۰۹:۳۱
  • ** آوا **