جشنواره قصه گویی ...
+ پریشب تو بخش بودم که اسمس دوست جون رسید و برای برگزاری جشنواره ی قصه گویی روز چهارشنبه دعوتم کرد ! به اتقاق یاسی ! یه همچین دوست جون ماهی دارم من :)
چهارشنبه صبح کار بودم و تا برگردم خونه شد 14:30 ! تندی ناهار خوردیم و با دوست جون تماس گرفتم که متاسفانه موفق به صحبت نشدم . بعده چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت منتظرم تا بیاین ! راهی کانون پرورش فکری کودکان شدم ! بازم به اتفاق یاسی . البته ناگفته نمونه یاس بهونه بود :) اشتیاق من بیشتر برای دیدن مجدد مریم جون بود ! :-*
از پشت درب لبخند مهربونش رو دیدم که با ذوق میومد سمتمون . خستگی از چهره ش می بارید . درست مثل من که دقیقا مثل اون شبایی که نوافن میخورم خُمار بودم و نفسم سنگین بود . بعد از احوالپرسی راهی سالن آمفی تاتر شدیم . متاسفانه بموقع نرسیدیم که سعادت دیدن قصه گویی ایشون رو داشته باشیم ولی باز در جوار همچین دوستی گوش دادن به دو سه تایی قصه ی هر چند کودکانه واقعا دلچسب بود . گاهی گداری هم مثل بچه های کوچیکی که تو جمع نمیتونن ساکت باشن گذری با هم حرف میزدیم :دی ! شانس آوردیم که دوتامون رو از سالن بیرون ننداختن :))))
بعده حدود یک ساعت کم کم زمان خداحافظی رسید ! مریم جون کلی از شباهت بی نهایت من و یاسی تعجب کرد و چند بار تاکید کرد که خیلی به هم شبیه هستیم :) ! ما هم که مادر و دختر لوس ! :)
در نهایت از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم .
+ امروز خیلی روز سختی بود ! تو بخش غُلغله بود . بدتر از همه اینکه یه بیمار Expire ی هم داشتم که حسابی درگیرش شدم . ولی برخلاف تمام تلاشی که تیم احیا براش انجام دادن نتونستیم موفق باشیم و بیمار فوت شد . گزارش رو نوشتم ولی واقعیت اینه که الان کمی استرس پیدا کردم . چون نرسینگ نُت مثل سند و مدرکه ! میترسم یه وقتی خوب گزارش نویسی نکرده باشم . از قرار معلوم از اون پرونده ها بود که احتمالا میره برای شکایت :( ! با اینکه تیم احیا و پزشک هیچ کوتاهی نکردن ولی خیلی نگرانم . دعا کنین به خیر بگذره ... اینجور مواقع دیواری کوتاه تر از پرستار پیدا نمیکنن که کاسه و کوزه هارو سرش بشکونن :(
- پنجشنبه ۹۱/۰۸/۱۸