* مُسافرت ما همه ش تلخی نبوده . اینجا لحظات و روز و شبهای شاد هم برامون رقم خورد . میخوام کمی از اون لحظات بنویسم . حتی شده تیتر وار ...
+ چهارشنبه 28 اسفند ماه 1392 :
ساعت 00:15 از خونه ی مامان اینا برگشتیم خونه . شب چهارشنبه سوری زیبایی بود . بچه ها حسابی تو کوچه سر و صدا راه انداختن . البته با حضور بزرگترها . در نهایت هم آتش روشن کردن و بزرگترها هم از روی اتش پریدن . البته از اونجا که من از سر و صدای موجود استرس میگیرم و از دود و باروت تنگی نفس میومد سراغم ترجیح دادم که از روی بالکن شاهد اون همه هیجان باشم :))))
بدو ورود به منزل متوجه شدیم که از غروب آب خونه قطع شده بود ( بعلت خرابی پمپ آب ) و از شانسمون ماشین لباسشویی هم تو قسمت خشک کن از کار افتاد . حالا اینکه بدون آب اون شب چطور سر شد بماند . با چه بدبختی وسایلُ جمع کردیم . خشک کن ماشینُ دستی تنظیم کردیم . بعد هم محمد چهار طبقه رو بالا و پایین رفت تا مقداری آب برای شستشوی نهایی بیاره که وقتی از خونه میایم بیرون چیزی نشسته و کثیف نمونه . ساعت 04:00 شروع کردیم به پایین آوردن وسایل و بعد رفتیم خونه ی مامان اینا تا دست و صورتمونُ بشوریم و فلاسک چای رو از آب جوش پر کنیم :))) بله ! شب آخری همچین خفتی کشیدیم :)))))) ساعت 06:10 راهی شدیم .
وقتی به کرج رسیدیم خوابیدیم :دی ! عصر داییم اینا ( شوهر خواهر محمد ) و بعد هم برادرش به همراه همسر و بچه شون اومدن و غروب هم دختر خاله ی محمد به همراه شوهرش و بچه هاش از اصفهان رسیدن . اون شب دور هم حسابی خوش گذشت . و قرار شد فرداشب که شب عید میشد همه بریم خونه ی داییم اینا تا اونجا دور هم باشیم و از طرفی تولد داییم بود .
+ پنجشنبه 29 اسفند 1392:
امشب خونه ی علی دایجون بی نهایت خوش گذشت و کیک تولد " عید شب وچه " هم همونجا تناول شد و ما برای خوابیدن همونجا موندگار شدیم .
+ جمعه یکم اول فروردین 1393 :
خبر فوت همکارم مثل یه شوک بود برام . تا عصر خونه ی دایجون بودیم و بعد از ظهر همگی به اتفاق رفتیم خونه ی پدر محمد .
+ شنبه 2 فرودین 1393 :
به اتفاق داییم اینا و بر و بچ ... و همینطور خواهر کوچیکه ی محمد رفتیم پارک اِرَم . از اونجا که هوا سرد بود الباقی موندن خونه . اونم به این علت که باقی بچه ها کوچیک بودن و احتمال سرما خوردگیشون خیلی زیاد بود .
+ یکشنبه 3 فروردین ماه 1392 :
برای ظهر جناب رهگذر به همراه خانواده ی عزیزشون برای ناهار مهمون علی دایجون اینا بودن و ما هم که نُخودی :دی
برای شام هم منزل برادر محمد دعوت بودیم :) جای همگی سبز ...
+ دوشنبه 4 فروردین ماه 1392 :
شب به اتفاق دایجون اینا منزل آقای رهگذر دعوت شدیم و باز هم جای همگی سبز . خیلی خوش گذشت . مخصوصا با سریال پایتخت 3 که حسابی آخره شبمونُ شاد شده بود .
+ سه شنبه 5 فروردین 1393 :
دایجون اینا راهی شمال شدن تا چند روزه برگردن .
+ چهارشنبه 6 فروردین ماه 1393:
متاسفانه غروب بهمون خبر تصادف برادرشوهر دخترخاله ی محمد ُدادن که نهایتا منجر به مرگ کودک یه ساله شون شد . همون شب عموی شوهر دخترخاله به همراه زن و بچه هاش اومدن اینجا تا برن تهران گردی . ولی یکی از بدترین شبهای عمرمون بود . اون شبُ اصلا دوست ندارم یاداوری کنم . خیلی سخت گذشت . فرداش همه ی اونها به همراه محمد و پدر و مادرش راهی اصفهان شدن .
+ پنجشنبه 7 فروردین ماه 1393:
اصفهانی ها صبح راهی شدن . ما ( یعنی من و یاس به همراه عمه کوچیکه و عمو و زن عمو و ایلیا کوچولو ) موندیم خونه و غروب بچه ها رو بردیم بازی نو . کلی بازی کردن و شاد بودن . تنگی نفس جز جدانشدنی این روزهام بود . مخصوصا وقتی از خونه بیرون میرفتیم . اوجش هم تو بازی نو بود که فضا حسابی بسته و خفه بود .
+ جمعه 8 فروردین ماه 1393 :
محمد اینا از اصفهان برگشتن . و برای روز بعدش از شب برنامه ریزی کردیم که بریم پارک چمران ...
+ شنبه 9 فروردین ماه 1393 :
گشت و گذار در پارک چمران روح و روان ما رو تا حد زیادی شاد کرد . ( عکسهای پارک چمران در پستی جدا گذاشته میشه )
.
.
فعلا کرج موندگاریم تا بعد از سیزده بدر یعنی روز 14 فروردین راهی شمال شیم . هوا اینجا ابری و بارونی همراه با تگرگ :) هر کدومشون به اندازه ی یه حبه قند :دی ! نمیدونم چی بشه . ولی با این جبهه ی هوای سرد فکر کنم برای برگشتن زمان زیادیُ تو جاده باشیم . دوستان سعی کردم خیلی تیتر وار بنویسم . این روزها تماما دور هم بودیم . دیگه تکراری ننوشتم که شماهارو خسته نکنیم . الانم که مشغول تایپم داییم اینا تو راه برگشتن . البته به دلیل بارندگی و برف از جاده رشت برگشتن و هنوز زمان زیادی مونده تا برسن.
+ ادامه ی مطلب حاوی عکس ِ ! البته بدون رمز ...