کافه الی ... ( ششم خرداد )
دیدن گل ِ انار .....
بعد از اون سری به فروشگاه ها زدم و چند تایی تاپ و بلوز در رنگهای مختلف برای خودم خریدم :) هنوز تا ساعت یک کلی وقتی داشتم . این شد که رفتم به کافه ای دنج و ساعتی اونجا خلوت کردم . یه جای دنج و خلوت با کلی خاطره ای که در خودش پنهون داره . کافه الی ... با اون همه دست نوشته ی جذاب برای ساعتی منُ جذب خودش کرد . برای تولدم با اینکه تبریک و پیامهای زیادی دریافت کردم ولی هنوز دلم خیلی چیزا میخواست و نداشت . این شد که خودمُ به یه بستنی ژله ی میوه ای دعوت کردم . کاری که ازم بر میومد تا برای خودم انجام بدم ... جای دوستان خالی ...
البته با دیدن ظرف بستنی شوکه شدم . با اینکه خودم یه پا بستنی خور ِ قهار هستم ولی با دیدن این ظرف خودمُ باختم و آخرش کلی زیاد آوردم :)))
اشکامُ پاک کردم و از خودم یه دست نوشته به یادگار گذاشتم . مثل تموم دست نوشته هایی که اونروز خوندم ... و حس و حالی که برام تداعی شد . گفتم شاید روزی نگاهی تنها به این تکه کاغذ صورتی رنگ افتاد و با خودش گفت " پس تو دنیای به این بزرگی فقط من نیستم که تنهام .... روزی ، کسی ، غمگین از این جا عبور کرد و برای لحظاتی مهمون این میز و کافه شد ... "
- دوشنبه ۹۴/۰۳/۲۵