MeLoDiC

بایگانی خرداد ۱۳۹۵ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۹
خرداد
۹۵

به دستام نگاه میکرد . با کنجکاوی پرسید " براق کننده ی ناخن زدی ؟" 

لبخندی زدم و در جوابش سرمُ به نشونه ی تائید تکون دادم . با حسرت آهی کشید و گفت " من خیلی دوست دارم ناخن هامُ لاک بزنم ولی نمی تونم " . گفتم این که مشکلی نیست ! وقتایی که خونه هستی و مدرسه نمیری می تونی لاک بزنی . صورتشُ ازم برگردوند و گفت تمام ِ عمرم لاک نزدم . با کنجکاوی نگاهش کردم و ادامه داد " از وقتی که عمو [یکی از دوستان پدرش که عمو صداش میکرده] منُ برد گوشه ی حیاط و بهم قول یه لاک قرمز خوشگلُ داد در ازاش بهم دست درازی کرد ، از همون وقت از لاک بدم اومد ، هرچند اون سر قولش بود و فردای همون روز لاکُ برام آورد ولی من دیگه عمو صداش نکردم " ... 

اینها دردهای جامعه ی ما هستن . نجاست و کثافتی که لکه ش با هیچ شوینده و پاک کننده و گندزدایی پاک نمیشه . روح ِ لطیف ِ بچه های معصوممون برای همیشه تیره میشه . حتی با هزاران مشاوره و همدردی هم اون اعتمادی که سلب شده عمرا دیگه برنمیگرده ... 

  • ۸ نظر
  • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۱
  • ** آوا **
۱۸
خرداد
۹۵
* شـب در محفل عُشاق ، دلی پر درد بود

زان میانه، قدحی پر ز شراب و شرب بود 

دل پر درد بیاویخت قدح  ِپر شرب را 

جام را یکسره نوشید که نوشین لب بود 

درد را یکسره تسکین به مستی بنمود

چو پگاهش برسید باز دلش ، پر درد بود .... 


*آوا
یاده حس و حال اون شبی افتادم که این سه بیت رو نوشتم....
  • ۳ نظر
  • سه شنبه ۱۸ خرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۹
  • ** آوا **
۱۷
خرداد
۹۵

* بـعد از چند شیفت خلاصه به روز آف ِ درخواستیم رسیدم . از صبح استارت تمیزی منزلُ زدم و خونه رو حسابی تمیز کردم . بعد از صرف ناهار گوشیم زنگ خورد . شماره ی ناشناس که با 0113 شروع میشد . توی نگاه ِ اول فکر کردم از اصفهان ِ . ولی اشتباه بود . با تعجب گوشی رو جواب دادم . صدای لهجه دار مردی اونوره خط گفت ...

- سرکار خانم س ک ؟؟؟ 

+ بفرمایید 

- من از گزینش ِ دانشگاه علوم پزشکی مازندران ( ساری ) تماس میگیرم 

+ روزتون خوش . امرتون ؟ 

- شما بعنوان نیروی شرکتی بیمارستان شهید رجایی تنکابن گزینش شدین 

اجازه ندادم حرفشونُ ادامه بدن . گفتم ولی ببخشید من یک سال بیشتره که از اون شهر رفتم و تهران مشغولم . 

- کدوم بیمارستان ؟ 

+ بیمارستان خ ... 

- آهان ! ( لحظه ای مکث کرد ) 

پرسیدم : فرمودین نیروی شرکتی ؟ 

- بله ! 

+ ممنون آقا . گفتم که من خودم جایی مشغولم . 

- پس ببخشید مزاحمتون شدم . 

+ خدانگهدار ... ( قطع کردم )

نمیتونم انکار کنم که این تماس چقدر روزمُ به گند کشید . چقدر حالم بد شد . چقدر عصبی شدم . از قدیم گفتن " گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی " 

من در حال ِ صبر کردنم و کم کم غوره هام میرن تا به حلوا تبدیل شن . اونوقت اینا بعد از دو ساااال که یه سال ِ اولش تماما به انتظار مسخره بازیاشون به هدر رفت حالا که روی روال ِ نسبتا نرمال ِ زندگی افتادم تماس گرفتن که بگن چی ؟ " بیا پرسنل شرکتی شو ؟ " 

گوشیُ که قطع کردم فقط بغضم نترکید . فقط اشکم جاری نشد ... ولی بقدری بهم ریخته بودم که خونواده ی همسر گفتن " اصلا بهش فکر نکن . به آینده فکر کن " . با محمد تماس گرفتم و گفت " غصه نخوریا . محکم تر از قبل برو جلو . مام هستیم " . این مسیرُ به این نیت شروع کردم که تا آخرشُ برم . تا یاس بتونه آینده ی بهتری داشته باشه . ولی حالا این تماس ِ مسخره ی عوضی ِ خارج از برنامه . نمی خوام بهش فکر کنم . ولی لجم میگیره . من برای این تماس روزها و شبهای زیادی دعا کردم . حالا ؟! بقول خواهرشوهرم " زن داداش ؟! با جواب ردی که دادی مطمئنا یه جوون دیگه توی اون بیمارستان شروع به کار میکنه . کسی که براش میسر نیست از اون شهر بره " . شب یکی از دوستای سابق بهم اسمس میده که " آوا امروز باهام تماس گرفتن برم برای مصاحبه " ساکن ِ ساوه ست . گفتم بر فرض قبول شی . میتونی بری ؟ ( متاهل ِ و ی بچه ی زیر یکسال داره ). گفت احتمالا شوهرم بتونه انتقالی بگیره اگرم نتونست چاره ای نیست . با برادرشوهرم میزنن تو کار آراد . چاره ای نیست ... چاره ای نیست ... چه افراد زیادی که واسه همین نبودن چاره تن به اجبارهایی دادن که خودشونم دلشون نمی خواست . حالام مغز منُ خر گاز نگرفته برم اونجا تا آخره هر ماه روزشماری کنم برای گرفتن حقوقی که روز واریزش مشخص نیست . چند ماه چند ماه چشم انتظار مزایا و اضافه کاری باشم که واریز نمی شه . از طرفی سر هر سال ِ کاری دست و دلم بلرزه که وای نکنه سال ِ جدید شرکت قرارداد نبنده . اونوقت چیکار کنم ! نه ! من همینجا می مونم . این مدتُ هم تحمل میکنم . سربلندم که اگه به هر دلیلی از محل کارم راضی نبودم به راحتی می تونم جای دیگه ای مشغول شم . نه نیاز به نامه نگاری دارم و نه سفارشی شدن . تهه دلم خوشحالم که به یارو اجازه ندادم حتی پیشنهاد ِ مصاحبه ی حضوری بده . نمی خواستم ی ِ پرستار سخت کوش ولی یدکی باشم که هر زمان به من به عنوان نیروی انسانی نیاز دارن بیان سراغم و یه وقتی که نیاز ندارن بگن برو پی ِ کارت . 

  • ۷ نظر
  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۶
  • ** آوا **
۰۸
خرداد
۹۵

* شـاید وقتش رسیده دست به کار شم . مشغول نظم دادن به شخصیت های داستانم . ایده های زیادی براش دارم . داستانی که از زبان اول شخص ِ ( یعنی خودم) . تمام ِ سعی مُ می کنم که از پسش بر بیام . خدا رو چه دیدین ...شاید یک زمانی به شما معرفیش کنم . 

  • ** آوا **
۰۴
خرداد
۹۵

پس کو کادوی تولدم ؟؟؟ لبخند

+ برای دیدن تصاویر تشریف ببرید ادامه ی مطلب :) 

  • ۱۱ نظر
  • سه شنبه ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۱
  • ** آوا **
۰۲
خرداد
۹۵

از همه ی دوستانی که بیادم بودن و تولدم رو تبریک گفتن کمال تشکر رو دارم. مخصوصا کتایون مهربونم که همیشه و در همه حال کنارم بوده :-*****

خب من هیچ وقت تولد به معنای جشن و سرور نداشتم. امسال دومین سالی بود که در روز تولدم از همسر و فرزندم دور بودم ولی خونواده ی همسر تمام تلاششون رو کردن تا این تنهایی کمتر حس شه . البته اونا سعی زیادی داشتن ولی خب شدنی نبود. دست همگیشون درد نکنه. انشالله خدا به همه شون سلامتی عنایت کنه. یه اتفاق جالب دیگه ، تولد دوماد جدید خونواده آقا حمید (همسر عمه کوچیکه ی یاس ) بود که اونم سی و یکم اردیبهشت بود و از طرفی جشن نیمه ی شعبان و همه و همه باعث شد شب خوشی رو رقم بزنیم. جای همه ی دوستان خالی ...

با توجه به اینکه یه جشن تولد دو نفر بوده برای همین تعداد شمعها بی هیچ دلیلی ۲۴ بوده :-)))) هدف فقط فوت کردن شمع بود ، که اونم توسط مهدی و مسیح و پارسا انجام شد :)))) 

و بازم با توجه به اینکه مورد منکراتی پیش نیاد از عمه حمیده خواستیم که در نقش محرم دو جانبه ، دستش رو حد فاصل دست ما دو نفر قرار بده و این چنین شد که کیک با یک کارد و سه دست بریده شد :)))) 

از آقا یزدان و همینطور روشنای دوست داشتنیم هم بابت ِ اینکه پیج ِ شخصیشون رو دریچه ای به جهت تبریک تولدم قرار دادن صمیمانه ممنونم . خلاصه که از همه ی عزیزان سپاسگزارم . دست همگی درد نکنه . 

  • ۱۳ نظر
  • يكشنبه ۰۲ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۲۶
  • ** آوا **