MeLoDiC

بایگانی تیر ۱۳۹۰ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۲ مطلب در تیر ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
تیر
۹۰


از بیکاری هی دلم میخواد بیام آپ کنم .

یاس با مامانی رفت خونه ی آبجی کوچیکه و قراره چند روزی اونجا بمونه تا وقتی که رفتم بابل برم دنبالش و بیارمش خونه :)

خب میخوام باز خاطره بگممممم !!!

پدرم تو انباردار اداره ای بود و ما خودمون هم تو محوطه ی همون اداره خونه ی سازمانی داشتیم و همونجا زندگی میکردیم ...

از بس محوطه ش بزرگ بود که اغلب اوقات سگ داشتیم تا وقتایی که خوابیم یا خونه نیستیم هوای اون اطراف رو داشته باشه ...

اولیش صدام بود . بعد ماریا ، دنجر ، فیدل ، باز یه فیدل دیگه ، ببری ...

و اما ... 

آبجیم همیشه از سگ می ترسید و بهش نزدیک نمیشد ولی من باهاش بازی میکردم و دلهره ای ازش نداشتم . آهان ! اینم بگم که این سگمون خانوم بود و اسمش هم جسارتا ماریا بود  ... توله بود وقتی اورده بودنش و خودمون بزرگش کردیم و بهمون عادت کرده بود  

یه روزی باباجونم به آبجیم میگه برو تو حیاط فلان کارو کن ولی آبجیم از ترس ماریا نمیره . بابام میاد بیرون و وقتی روی ایووون میاد میبینه من دراز کشیدم رو زمین و ماریا هم اومده رو سینم وایستاده و دمشو هی تکون میده و تند تند پارس میکنه و ظاهرا منم داشتم می خندیدم ... 

اونوقت کلی به خواهرم سرکوفت زده که " از آوا یاد بگیر . ببین چطور داره با ماریا بازی میکنه "؟ خواهرمم اونروز کلی از کار من حرص خورد ... 


تا اینجاشو خوندین ؟ حالا بیاین همین صحنه رو از یه دید دیگه ای نگاه کنین ...

اونروزی رفتم با ماریا بازی کنم ولی یهویی دمشو لگد کردم و اونم دردش اومد و شروع کرد منو دنبال دادن  تا حد مرگ از این کارش ترسیده بودم و درست موقعی که رسیدم جلوی خونه ی خودمون یهویی پام گیر کرد به یه سنگ و نقش زمین شدم  تا خواستم از جام بلند شم دیدم وای ماریا اومده و خودشو پرت کرد رو سینم . شانس آوردم که بهم حمله نکرد  اون دمشو تکون تکون میداد و من چشامو محکم بسته بودم و داد میزدم . ولی انقدر که اون پارس میکرد کسی صدای جیغمو نمی شنید ... 

اونوقت باباجون دلش خوش بود که من دارم با اون بازی میکنم . خبر نداره مرگ رو جلوی چشام دیده بودم ... 

نتیجه ی این اتفاق این شده بود که دیگه تا مدتها نزدیک هیچ سگی نمیشدم و وقتی وارد حیاط خونمون میشدم مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشه میدویدم تا خودمو به خونه برسونم که ماریا منو نبینه  ...

البته این ترس بعدها از سرم رفع شد ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ تیر ۹۰ ، ۱۹:۱۴
  • ** آوا **
۳۰
تیر
۹۰


یادمه وقتی کلاس دوم بودم یه روزی بابام اومد خونه و دو تا نیم پوت آورد و گذاشت جلوی من و ابجی بزرگم که اونموقع پنجم بود ... گفت بپوشین ببینم اندازتون هست ؟؟؟

برای هر دومون اندازه بود . واسه من آبی و واسه خواهرم صورتی ... اونوقتها حتی ازمون نمی پرسیدن چه رنگی میخوای ! 

یا حتی وقتی باباجون اولین گوشواره ی طلارو برام میخرید ... اصلا از این سئوالها در کار نبود . یهویی میرفت میخرید و میاورد جلومون میذاشت . نهایت حرفش هم این بود " به مغازه دار سپردم اگه اندازتون نبود برید یه شماره دیگه رو بهتون بده " ! البته در مورد گوشواره اگر و شایدی درکار نبود 

اونوقت امروز (چهارشنیه) بعد از ۱۳ سال زندگی مشترک تصمیم گرفتیم فرشهامونو عوض کنیم . رفتیم تو فرش فروشی و پسره فرشهارو برامون ورق میزنه و من از دور نگاه میکنم که ببینم کدوم قشنگتره !

یاسی رو هم با خودمون بردیم که " جونه خودمون بچه یه وقتی تو خونه تنها نمونه غصه بخوره " ...

اونوقت محمد به من میگه آوا هر کدومو که خودت خوشت اومده بگو تا فاکتور بزنه و من دقیقا محو تماشای فرشها هستم که می بینم یاس میدوه و دست میذاره رو یکی از فرشها و میگه بابایی این . بابایی این !

هر چی میگم اون یکی رو بیشتر دوست دارم ولی بچه دقیقا نقش یه هوو رو بازی میکنه و میگه این قشنگتره . باباشم سرشو خم میکنه و میگه هر کدومو دوست دارین همون ! و منو یاس رو میندازه به جون هم ...

از اونور پسره هم میاد میگه طرحی که دخترتون انتخاب کرده هم طرح قشنگیه هاااااااا ... و من درمونده تر از هر زمانی فقط به طرحی که خوشم اومده بود زل میزنم و هیچی نمیگم ...

به همین راحتی ! یه خرید ۱۴۰۰۰۰۰ تومنی به انتخاب یاس اوکی شد  ... البته نه اینکه طرحش خوب نباشه هاااا ... نه قشنگه ! ولی خب من اون یکی رو خیلی خوشم اومده بود !

اونوقت فروشنده ی اصلی میگه خانوم خوش سلیقه هستن ! محمد هم با افتخار میگه انتخاب دخترمه ! خانوم کم آوردن  

حالا بهم حق نمیدین دیگه این بچه رو با خودمون برای هیچ گونه خریدی بیرون نبریم ؟ ای کاش دلسوزی بی جای مادرانه م گل نمیکرد و نمیگفتم اینم با خودمون ببریمش 

بچه هم بچه های قدیم ... 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ تیر ۹۰ ، ۰۰:۵۹
  • ** آوا **
۲۸
تیر
۹۰


برای خودم تو face بوک انواع و اقسام اسمهایی که میشناسمو سرچ میکنم تا میرسم به بچه های شهسوار ... اون بین یه چهره ی آشنا می بینم . همبازی دوران کودکیمون ...  

تو محلی زندگی میکردیم که بچه های کوچه اکثرا پسر بودن و اون چند تا دونه دختری هم که بودن دیگه به سنی رسیده بودن که توی کوچه نمیومدن . کوچه مون هم بن بست باریکی بود که یه ماشین به سختی واردش میشد ... همبازی منم پسرا بودن !   مجتبی ، آرش ، حامد ، رضا ... هر چهارتاشون هم از من بزرگتر بودن و خیلی هوای منو داشتن .

مثل برادرم می موندن  و علاوه بر اینکه باهاشون همبازی میشدم کلی ازم حمایت هم میکردن !  اون اواخر که میخواستیم از اون محله بریم دایی مجتبی به همراه خونوادش تو بمباران شهید شدن و یه دخترش که اسمش روشنک بود رو آورده بودن اونجا تا عمه ش ازش نگهداری کنه . دو تا از خواهراش به همراه بابا و مامانش شهید شدن و داداشش هم چند وقتی تو کما بود . روشنک هم سن و سال من بود و از وقتی اون اومده بود دیگه کمتر با پسرها بازی میکردم !  با حامد اینا رفت و آمد خونوادگی داشتیم و هنوز هم گاهی خونواده ها با هم رفت و آمد دارن . ولی بچه ها که بزرگ شدن کم کم یه حجب و حیایی باعث شد وقتی همدیگرو می بینن مثل سابق صمیمی نباشن و گاهی حتی از نگاه هم دیگه فرار هم میکردیم ... 

اونوقتها مجتبی همیشه دوچرخه ش رو میداد تا من سوار شم . دوچرخه سواری هم بلد نبودم !  برام میاوردش بالای شیب کوچه نگه میداشت و من سوار میشدم و شیب کوچه منو به سمت تهه کوچه هدایت میکرد . همیشه رضا هم می موند تهه کوچه تا من یه وقتی به دیوار نخورم  آخه حتی پام به زمین هم نمیرسید . بعد دوباره مجتبی دوچرخه رو میاورد بالای کوچه و منم بدو بدو پشت سرش میومدم تا باز سوار دوچرخه شم 

رضا هر چی کتاب داستان و مخصوصا کتابهای نقاشی و رنگ آمیزی که مامانش برای خواهرش میخرید رو میاورد میداد به من . بعد مامان همه رو جمع میکرد و می برد تحویلشون بده ...

از آرش چیز زیاد تو ذهنم نیست . فقط یادمه یه بار دعوام کرد و منو از خونه شون انداخت بیرون . اصلا یادم نیست چرا این کارو کرد 

یادمه آخرین شبایی که تو اون محله بودیم یه شب رفتیم تو خیابون تا قدم بزنیم . مامان حامد و حامد هم بودن . نمیدونم سر چه قضیه ای با حامد دعوام شد و هلش دادم و اون افتاد کف زمین  با عصبانیت بلند شد که منو بزنه ولی بعد دلش نیومد . گفت یادت باشه یه روزی می زنمت حالا ببین  هنوزم دارم فکر میکنم که کی میخواد بزنه که ببینم  !

با حامد خاطره زیادی دارم ! چند سال بعد از اینکه از اونجا رفتیم یه روزی رفتیم خونشون مهمونی . خواهرش غزاله بهم گفت بریم ساحل حامد داره ماهی میگیره ! ما هم رفتیم و دیدم حامد داره با قلاب ماهی میگیره ! ولی تا اون لحظه هیچی نگرفته بود  تا مارو دید گفت قلاب رو نگه دارین من برم دسشویی و زودی بیام . تا قلاب رو گرفتم تو دستم دیدم نخش داره کشیده میشه   یه ماهی گرفته بودم و کلی ذوق مرگ شده بودم حامد که اومد کلی حرص خورد که چطور من تونستم ولی اون نتونست ... 

به ما گفت برید عقب بمونین می خوام ماهی بگیرم . قلاب رو پرت کرد عقب و با یه ضربه ی محکم خواست بندازه تو دریا که یهویی دیدم مقنعه ی من به قلاب گیر کرده و افتاد تو دریا  . انقدر اونروز خندیدیم که خدا میدونه . حالا من و غزاله می خندیم حامد برداشته مقنعه ی خیس رو گذاشته رو سرم میگه موهاتو بپوشون  ! تموم بدنم خیس شده بود ...

این یکی رو هم بگم !

وقتی میخواستیم اسباب کشی کنیم بار اول که وسایل رو تو خونه ی جدید خالی کردیم باباجون به من و حامد گفت بمونید اینجا تا ما بریم و بار بعدی رو بیاریم . اونموقع من ۶ سالم بود و حامد هم ۱۰ سالش بود . خونمون هم حدودای ۵ کیلومتری فاصله داشت . من و حامد اول کمی تو حیاط که خیلی هم بزرگ بود گشت زدیم ! بعد اومدیم نشستیم روی ایوون که یهویی دیدم یه دونه سگ که بعدها اسمشو "صدام " گذاشته بودیم داره میاد سمتمون ...  من بقدری ترسیده بودم که خدا میدونه . یهویی حامد گفت من می دوم میرم اون سمت تو فرار کن . حامد شروع کرد به دویدن و سگه هم دنبالش میرفت و منم خلاف جهتش شروع کردم به فرار کردن  یهویی دیدم وسط یه عالمه قیررررر گیر افتادم و تا مچ پا توش فرو رفتم 

خلاصه حامد سگ رو فراری داد و برگشت اومد دید من موندم اون وسط گریه میکنم  هوا هم گرم بود و قیرها هم حسابی چسبناک . رفت یه کارتون رو خالی کرد و بازش کرد و پهن کرد رو قیر . گفت آوا دمپاییتو در بیار و از روی کارتون بیا بیرون . دقیقا مثل باتلاق می موندش ...  هیچی منم همون کار رو کردم و خلاصه اومدم بیرون . پا برهنه رفتم یه گوشه نشستم و کلی اشک ریختم  هر کاری کرد که آرومم کنه نتونست و فقط می گفتم مامانی بیاد منو میزنه . بعدش وقتی مامان اومد اول چندتایی نیشگونم گرفت  بعد حامد انقدر گفت خاله آوا تقصیری نداشت که مامانم خجالت کشید و دیگه هیچی نگفت . بعد یه مقداری نفت خالی کردن تو لگن و جفت پا موندم توش تا مامانم پامو تمیز کنه ... 

امروز حامد رو تو face بوک دیدم و همینطور داداشش که ازش خیلی کوچیکتر بود ! چقدر تغییر کردن ... 

یهویی دلم هوای بچگیهامو کرد ! اون روزا خیلی خوب بود . الان که کسی جرات نمیکنه دخترش با یه پسر همبازی باشه ... از بس که بچه ها موزمار تشریف دارن  !

حامد الان ازدواج کرده ، آرش هم با یکی از اقوام دورمون ازدواج کرده ولی دیگه ندیدمش . از مجتبی و رضا خبری ندارم . چقدر زود بزرگ شدیما 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ تیر ۹۰ ، ۲۰:۵۷
  • ** آوا **
۲۸
تیر
۹۰


امروز صبحی یاسی تماس گرفته خونه ی مامانی و مائده (نوه خالم) گوشیو جواب داده . وقتی یاسی فهمید اونا خونه ی مامان اینا هستن یه لنگه پا موند که ما هم بریم . هر کاری کردم قانعش کنم دیدم راضی نمیشه . با مامان تماس گرفتم گفت اگه میخواین بیاین ولی دخترخاله ت بعد از ظهر زود میخواد بره . منم منصرف شدم و به یاس گفتم نهههههه نمی ریم . بچه کمی اشک ریخت و بعدش رفت نشست کارتون تماشا کنه ... حدودای ۱ بود که تازه رفتم برنج رو ابکش کنم که دیدم مامان تماس گرفت که آوا دست بچه رو بگیر بیا اینجا ! گفتم من دارم غذا درست میکنم . گفت خاموش کن بیا . اینا تا ۵ هستن ، یاس هم تو خونه تنهاست غصه میخوره ... دیگه دیدم یاس باز گیر داد که بریم . گفتم باشه با محمد تماس بگیرم ببینم چی میگه ! اونم که بنده خدا حرفی نداشت و گفت برید ...

حالا از این لجم در اومده که ماشین افتاده تو پارکینگ و من هنوووووووز جراتشو ندارم بشینم پشت فرمون . کمی به خودم غُر زدم و حرص خوردم و در نهایت تماس گرفتم آژانس اومد و رفتیم ... دیگه مامانی بهمون ناهار داد و بعد از ناهار هم کلی با دختر خالم و باباجون و مامانی حرف زدیم . یاسی هم با مائده بازی کرد . حدودای ۵ بود که دیگه همه با هم زدیم بیرون و ما اومدیم خونه و اونا هم رفتن جای دیگه مهمونی ...

این آرزو به دلم موند که یه روز خیلی ریلکس ماشینو بردارم و بزنم بیرون . حالا تنها و غیر تنهاش فرقی نداره ! همینکه بتونم برم جای شکرش باقی هستش  ! یعنی ممکنه ؟؟؟ 

 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ تیر ۹۰ ، ۲۰:۱۸
  • ** آوا **
۲۸
تیر
۹۰


+ استادمون با مترون بیمارستان در مورد من صحبت کرده ! حالا اونم گفته بهش بگو وقتی ثبت نام طرحشو انجام داد بیاد که باهاش صحبت کنم . دیروز رفتم تا منو ببینه و حرفاشو بشنوم ولی خب نبودش . حالا موندم وقتی نمراتمونو دادن برم بابل کارهامو که راست و ریست کردم اونوقت برم پیشش  !!! ایکاش با این پارتی بازی حداقل ازم بپرسه دوست داری کدوم بخش بری و منم بگم خب معلومه اورژانس  ...

دیشب به مرضیه اسمس دادم که جریان نمره هامون چی شد ؟ گفت تماس گرفته و هنوز نمرات رو رد نکردن . تنبلی هستن این اساتید محترم . چهار تا دونه نمره که این حرفهارو نداره ! تازه اونم نمرات ما که هممون بیست بودیم  !

+ یاسی گاهی اوقات خیلی عشقولانه میشه ! دیروز عصری خوابیده بودم اونم کنارم دراز کشیده بود و کارتون تماشا میکرد . تا چشممو باز کردم و حس کرد بیدار شدم یه چرخی زد و روبه روم قرار گرفت و چهار تا ماچ آبدارم کرده میگه وای مامانی من تو رو خیلیییییی دوست دارم . چیکار کنم ؟ منم بوسیدمش گفتم خب منم دوستت دارم . میگه خب زشت نیست بگم عاشقتم ؟ گفتم نه ! بچه ها باید عاشق بابا و ماماناشون باشن دیگه ... دوباره کلی با دستاش نازم کرده ! میگه خیلی شبیه ستایشی  . موندم از چه دیدگاهی منو مشابه ستایش دیده . گفتم واقعا شبیه ستایشم ؟ میگه آره . دوستام هم امروز تو کانون تا رفتی گفتن مامانت شبیه ستایش هستش  چی بگم ولله ...

+ پریروز داشتیم میرفتیم خونه ی مامان اینا سوپر مارکتی نگه داشتیم تا سن ایچ بخریم بعد که رسیدیم خونه ی مامانی هر چی موندیم محمد بالا بیاد نیومد . رفتم رو بالکن دیدم ای داد نه خودش هست و نه ماشینش . زنگ زدم بهش با کلی تاخیر گوشیو جواب داده . میگم کجا رفتی ؟ میگه گوشیمو تو سوپری جا گذاشتم اومدم گرفتمش ...

شبش هم رفتیم خونه ی حباب اینا ! آخره شب اومدیم خونه میگه آوا به حباب اسمس بده بگه گوشیمو جا گذاشتم ! خاموشش کنن تا اذیت نشن ...  من که نفهمیدم این چه گوشیه همراهیه که همش اینور و اونور جا می مونه ! بعد دیشب رفتیم که گوشیشو بگیریم . تا روشن کردیم انقدر اسمس پشت خط داشت که گوشی هنگ کرد و صداش دیگه قطع نمیشد  ...

+ یاسی دیروز تا برگشت خونه میگه مامانی دیگه کلاس نمیرم . میگم چرا نمیری ؟ میگه خوشم نیومد . تازه "ثنا" با دوستاش فقط بود و منو تحویل نگرفت . گفتم خب تو با بقیه دوست شو ... دیروز عصر هم کلاس شعر و ادبیات بود ولی هر کاری کردم راضی نشد بره . تنبل خانوم خودشم نمی دونه چی میخواد . هر کاری براش انجام میدیم باز می ناله  

+ گوشم همچنان ملتهبه و درد و خارش شدید داره ! توی دهنم هنوز زخمه که احتمال خیلی زیاد مربوط به عفونت داخل گوشمه . شاید برای درمونش مجبور شم برم تهران ... از دکترای اینجا که آبی برام گرم نشد 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ تیر ۹۰ ، ۱۱:۰۳
  • ** آوا **
۲۷
تیر
۹۰


دیروز صبح تصمیم گرفتیم برای ناهار بریم خونه ی مامانی و رفتیم ! آبجی بزرگه هم به اتفاق همسرش و پسرش بودن ! قسمت دوم پادشاه دیوانه رو داشتیم میدیدیم که دیگه داد مامانی در اومد که این همه وقت نیومدین حالا که اومدین دو ساعته دارین این فیلم مسخره رو تماشا میکنین . نمیدونم چرا ! ولی از شخصیت گرگ خیلی خوشم اومد . همش دلم براش می سوخت . حتی وقتی دیدم به ظاهر خیانت کار بوده ولی باز از نقشش خوشم میومد . جو فیلمه حسابی منو گرفت ...

حالا ساعت ۱ قسمت دومش تموم شده ! مامانی میگه آخیش این تموم شد ؟ میگم نه مامان ساعت ۳ آخرین قسمتشو داره  ... بمیرم ! مامانم عصبانی شده بود و هیچی نمیگفت 

آبجیمو خونوادش زودی رفتن خونه و ما هم ساعت ۵:۳۰ راه افتادیم سمت محل مادری . باباجون و مامانی هم جایی کار داشتن و قرار بود بعدش بیان همونجا که ما بودیم . ما هم رفتیم خونه ی حباب اینا... یسنا و مامانش هم بودن . کمی حرف زدیم و بعدش غروب بچه ها رفتن سر مزار ولی من هم به دلیل گوش دردم و هم واسه گرمای بیش از حدی که از صبح تحمل کرده بودیم موندم پیش زنداییم و فیلم ییلاق رفتن داییم رو تماشا کردیم و کمی اشک ریختیم  ... برای شام هم موندگار شدیم ...

امروز صبح هم قرار بود برم کانون سر کوچه مون تا در مورد کلاسهاش سئوال کنم . رفتمو دیدم بد نیستش . زودی برگشتم خونه و یاس رو اماده کردم و بردم نگهش داشتم . حالا تا ساعت ۱۲ اونجا سرگرمه . بعد از ظهر هم کلاس شعر و ادبیات هست . نمیدونم تمایل نشون بده بره یا نه .

دختره ی لوس وقتی رسوندمش رفتم بیام از سالن بیرون دیدم داره پشت سرم میاد . میگم کجا ؟ میگه تو هم بمون ! وای خندم گرفته بود از کارش . گفتم برو بشین خودتو لوس نکن بینم . این چند روز کچلم کردی که بیام ثبت نامت کنم حالا راه افتادی دنبالم که چی ؟ کمی دپرس شده بود ولی خب میدونم زود از این حالت در میاد ... 

برای صبحونه رفتم یه لقمه ی کوچولو نون و پنیر بخورم ولی نتونستم قورتش بدم  ! ای خدا خسته شدم بس که مریض شدم  


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۷ تیر ۹۰ ، ۱۰:۴۷
  • ** آوا **
۲۵
تیر
۹۰


پارسال یه همچین شبی اینجا نبودم . تو این خونه و تو این شهر و تو این حال و هوا ...

دلم بدجوری هوای بچه های دانشگاهو کرده و شبایی که با هم تو شهر غریب می نشستیم و میگفتیم و می خندیدیم ...

گاهی همراه با اشک ، گاهی همراه با خنده و گاهی هم گریزی میزدیم و کمی لجبازی ...

دلم واسه همه ی اون روزها تنگ شده !

یادمه پارسال همچین شبی بود که آب سوئیت دیگه قطع نشد . اون شب یادمه همش میگفتم یعنی میشه به یمن شب میلاد آقا امام زمان (عج) دیگه قطعی آب نداشته باشیم و برکت ازمون رو گردون نباشه ؟ یعنی میشه وقتی این ۱۸ نفر خسته و کوفته بعد از لانگ موندن برمیگردن خونه دیگه نگیم ای وای باز آب قطع هستش ؟! شاید دعای به ظاهر کوچیکی بود ولی برای ما که تو اون شرایط بودیم براورده شدن این دعا یعنی همه چی ...

شاید نتونین درک کنین چه حسی داشتیم . ولی واقعا سخت بود . یه سوئیت شاید ۸۰ متری با ۱۸ تا دانشجو ! بی آبی و بی غذایی ... خستگی و گرما ! اونوقت درست همچین شبی خدا به حرمت آقا رومونو زمین نزد و ما رو به آرزومون رسوند .

با اینکه از خونه دور بودیم . با اینکه دلتنگیهایی بود ! با اینکه گاهی مظلوم می شدیم ... ولی الان باز دلم همون بچه هارو میخواد با همون حال و هوا ...

امروز عصر یاس بهونه گرفت که بریم بیرون . میگفت محل مادری نریم ! بریم پارک جنگلی ...

منم امروز شدیدا هاپو شده بودم و نمیدونم چه مرگم بود ولی اعصاب درست و حسابی نداشتم . خلاصه محمد رضایت داد که بریم سمت سه هزار ! رفتیم و حدودای ۲ ساعتی موندیم کمی منچ بازی کردیم که هم از یاس بردم و هم از باباش !

یاسی میخواست اسب سوار شه ولی وقتی یارو اسب رو آورد اون سوار نشد و در عوض باباش سوار شد و یه دوری زد . هر چی اصرار کرد یاس بشینه نشد که نشد .

 آخرش یاس کاری کرد که مجبور شدم پشت دستشو بزنم و همین موضوع باعث شد با دلخوری تصمیم بگیریم برگردیم . هم کارش بد بوده و هم عذاب وجدان داشتم ! ولی خب با این حال وقتی تو ماشین نشستیم دستمو بردم سمت یاس و اونم دستمو محکم گرفت تو دستش ، اینجوری کمی خیالم راحت شد و حس خوبی بهم دست داد !

بین راه هم یاسی گیر داد که بستنی بخوریم ! منم نمیدونم چرا کام و زبونم زخم بود و درد داشت واسه همین بدم نمیومد یه چیز خنکی بخورم . این شد که رفتیم یه کافی سرپایی فالوده خوردیم .

بعدش اومدیم خونه و کمی عکسهای بچه هارو دیدم ! نمیدونم امروز چرا انقدر بی حال و بی حوصله هستم . دلم یه دل سیر گریه میخواد :(

محمد هم با شوهر خواهرم رفته سر کار . یاسی هم الان نشسته و داره دکتر نیما نگاه میکنه و منم که دارم اینارو تایپ میکنم ...

یه جورایی به یکنواختی و رخوت رسیدم . یه جور رکود بی معنا ... ! یکی بگه چیکار کنم :((((

تو فیس * book هم کمی پرسه زدم ولی باز همونجورم ...

 از لابه لای سی دی های قدیمی سی دی "فرزین " رو پیدا کردم .

همیشه یه آهنگشو بیشتر از همه ی اهنگاش دوست داشتم ! الان دارم اونو گوش میدم :)

.

.

گفتم ای خوبم به فریادم برس ، افتاده ام از پا

                                                           ولی باور نکردی

گفتم از نامهریان بودن پشیمان میشوی فردا

                                                          ولی باور نکردی

گفتم از ناباوری مُردم بیا ُ باورم کن

کم کن آزارم که می مانی تک و تنها

                                               ولی باور نکردی

اشک من را دیدیُ خندیدیُ خونسرد رفتی

سوختن ها را تماشا کردیُ پرپر زدن ها را

                                                      ولی باور نکردی

من به تو خوبی نمودم ، تو بدی کردی به من

گفتم ای غافل ندارد ارزشی دنیا

                                           ولی باور نکردی ...

گفتم ای خوبم به فریادم برس .....

 

  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ تیر ۹۰ ، ۲۱:۱۲
  • ** آوا **
۲۴
تیر
۹۰


امروز ساعت ۱ بود که نُ بادی بعد از اینکه صبحونه خورد دیگه رفت خونشون . دوست داشتم بازم بمونه ولی خب مهمونی داشتن که اومده بود اونو ببینه و درست نبود که نگهش دارم .

ساعت حدودای سه بود که ناهار خوردیم و بعد از ناهار هم یخچال و فریزر رو خاموش کردم تا تمیزشون کنم . فریزر که تموم شد ولی این یخچال وامونده هنوز کار داره . خسته شدم . از کی تو آشپزخونه بودم ...

خونه رو کمی مرتب کردم و سیستم رو هم اساسی گردگیری کردم  ... اصولا بعد از هر دوره بیماری یهویی ویره کارم میگیره و دلم میخواد زمین و زمان رو بریزم بهم ولی خب دستام زیاد همراهی نمیکنن .

امروز هم کمی همچین بگی نگی داشتن از خودشون هنرنمایی نشون میدادن که خودم به دادشون رسیدم و استراحت کردم .

ماشین لباسشویی بیچاره هم از ساعت ۱۲ تا حالا سه دور کار کرده . اونم مثل من خسته هست الان  !

محمد هم هنوز از راه نرسیده باجناق جانش باهاش تماس گرفت که هر چی استراحت کردی کافیه ! بریم سره کار ... بیچاره هنوز خستگی اسباب کشی و رانندگی از تنش در نرفت که باز راهی شد ! دلم سوخت ! یاسی هم وقتی باباش داشت میرفت بغض کرده بود و میگفت باز داری میری ؟ اونم کمی نازشو کشید ولی در نهایت رفت و یاس هم انقدر گریه کرد و گفت دلم برای بابایی تنگ شده که خوابش برد  ! در عوض منم کلی به کارهام رسیدم !

شام هم نداریم و هنوز کلی کار عقب مونده دارم 

فعلا همینا ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۴ تیر ۹۰ ، ۲۱:۰۳
  • ** آوا **
۲۴
تیر
۹۰


حالا که حالم کمی بهتر شده می نویسم . وگرنه قصد نداشتم بیام باز غر  زنم که ال شده و بل شد و شماهارو هم نگران کنم ...

دیروز از ظهر گوش دردم بدتر از هر زمانی شده بود و همون قسمتش تب کرده بود . در نهایت ساعت ۵ بود که مامان نُ بادی باهامون تماس گرفت تا حالمون رو بپرسه و وقتی فهمید کلی داد و بیداد کرد که چرا دکتر نمیری ! بعدش دیدم میگه یا پاشید خودتون برین یا میام می برمت . دیدم جدی جدی دار بنده خدا میفته به زحمت و منم واقعا دیگه تحملش رو ندارم که یه شب دیگه با یه نوع درد بگذرونم . تماس گرفتم مطب دکتر نخعی دیدم کسی جواب نمیده . اخه میدونین که روزهای پنجشنبه گناه کبیره هست اگه مطب دکتری باز باشه  !

به نُ بادی گفتم بریم بیمارستان ! بعد که راه افتادیم سمت مرکز شهر گفتم بریم درمانگاه فرهنگیان خودمون . هم خلوته و هم اگه دکتر احمدیان باشه دستش واقعا شفاست ! تا رسیدیم دیدم یه پیام تبریک نوشتن زدن درب ورودی درمانگاه با این مضمون . دکتر احمدیان قبولی شما را در تخصص عفونی تبریک میگیم. از تهه دلم شاد شدم . آخه لیاقتش رو داره ! الحق دکتر خوبیه ...

خدا خدا میگردم اون روز هم شیفت اون باشه . دو تا بیمار تو نوبت بودن ومنم وقت گرفتم نشستم . یهویی دیدم خود دکتر هم اومد . خودش بود . خوشحال شدم و بعد چند دقیقه رفتم داخل . دست به گوشم که زد دادم رفت هوا ! گفت کمی تحمل کن ببینم چه خبره . پشت گوشم ورم کرده بود و سفت شده بود . همش به مسخره بازی میگفتم نُ بادی فکر کنم غدد لنفاویم کنسری شدن اونم میگفن کوفت . خفه شو ....

دکتر هم که اونارو لمس کرد گفت گوش راستت کمتر ولی گوش چپت کاملا ملتهبه ! دریا میری ؟ استخر ؟ گفتم نه ... نمیرم . گفت نرو ! باید شستشو بدی تا عفونتش تخیله شه دارو اثر کنه ...

رفتم به منشی گفتم و گفت برو رو تخت دراز بکش نسخه رو دادم نُ بادی با یاس رفتن داروخونه و منم رفتم دراز کشیدم . پرستاره اومده قطره بریزه تو گوشم دستشو گرفتم میگم تو رو خدا اروم . میگه وا ! مگه فقط برای گوشت نیومدی ؟ میگم خب اره ! میگه این که درد نداره . بنده خدا فکر کرده سرومن گوشم زیاد شده اومدم شستشو بدم و متوجه نشد درد دارم . دوباره که فشار داد همچین داد کشیدم ترسید . گفت مگه التهاب داره ؟ اشکم راه افتاد گفتم پس واسه چی اومدم اینجا ؟؟؟ عذرخواهی کرد و گفت بیست دقیقه بخواب .

نُ بادی اومد و گفت تا جایی باید بره و کار داره و برمیگرده و این بین مامان میاد پیشت می مونه . کلی خجالت کشیدم که بهشون زحمت دادم . دیدم فریبا خانوم هم اومد و دیگه نُ بادی رفت تا به گرفتاری خودش برسه .فریبا خانوم هم کلی قربون صدقه م رفت و غصه خورد وقتی ورم گوشم رو دید .

دو تا امپول هم داشتم . یکی دگزا و یکی هم آمیکاسین  ! آمیکاسین رو که دیدم خودمو باختم . فریبا خانوم گفت بذار رفتی خونه نُ بادی برات میزنه ... گفتم وای نه بذار زودتر بزنه دارم میمیرم از درد . اونا هم رحم نکرد و موقع تزریقش هم یاسی و هم پرستاره کلی بهم خندیدن ! منم از رو ناچاری می خندیدم و میگفتم به خدا من به بیماری هیچ وقت نخندیدم وقتی از درد می نالید . تازه میگه  شما مگه پرستاری ؟ گفتم هم لباستون نبودم ولی به امید خدا دارم میشم . گفت پس از این به بعد بیشتر به بیمارهات فکر کن . گفتم بله دقیقا مثل شما  ... بعد هم دکتر گفت مریض بیاد تو اتاق بغلی منم میام الان . رفتم و نشستم رو صندلی  انقدر اشک ریختم تا اون کارش تموم شد . انگاری داشته بچه گول میزده ! هی میگه الان تموم میشه کمی دیگه تحمل کن تا گوشت رو خوب کنیم دیگه ! بقدری درد داشتم که خندم نمیومد وگرنه این جمله دقیقا جملاتی هست که ما وقتی می خوایم بیماری رو گول بزنیم تا بذاره کارمون رو انجام بدیم بهش میگیم 

انقدر گریه کردم که وقتی از اتاق اومدم بیرون هم قرمز شده بودم هم چشمام از اشک خیس بود و هم بغض داشتم . فریبا خانوم کلی اصرار کرد که بریم خونه ی ما استراحت کن اینجوری من نمیذارم بری خونه . راه افتادیم سمت خونشون و به محض ورود اول اون الکل دست سازُ ریخت تو گوشممممممم ! یه ماجرا هم اونجا داشتم . بعد نیم ساعت هم قطره ی اصلی . همون موقع یکی از بچه ها بهم اسمس داده بود و منم داشتم جوابش رو میدادم . لوسم دیگه دلم میخواست زار بزنم بگم چه بلایی این دو شبی سرم اومد  به دلایلی بعدش پشیمون شدم . شارژ گوشیمم داشت تموم میشد و نزدیک به خاموش شدنش بود ...

دیگه شام همونجا خوردیم و بعد از شام به اتفاق نُ بادی اومدیم خونه ! اونا هم با داداشش تماس گرفته بودم که بیاد چت تا نُ بادی کمی از دلتنگی در بیاد . گفتم اون کیبورد وامونده تو وردار بیار که هی به جون من غُر نزنی چرا کیبوردت اینجوریه و اونجوریه . اونم حرف گوش کن رفت و کیبوردش رو هم برداشت .

به محض ورود به خونه رفتم یه دوش کاملا سرپایی گرفتم و کلی مواظب بودم تو گوشم آب نره . بعد هم یاس رو بغل کردم و خوابیدیم . نُ بادی هم نشست منتظر داداشش . ساعت ۴ اومد بیدارم کرد که تو گوشم باز قطره بریزه که این بار دیگه مثل قبل سوزش نداشت و صدام در نیومد . باز خوابیدم و ساعت ۵ دیدم بیدارم کرد میگه آوا شرمنده ها ولی این داداش و پسر عموم هی بهم تیکه می ندازن . میگم چرا ؟ میگه وُیست کار نمیکنه ! عقلم بهم فرمون نمیداد که منظورش چیه ! چند دقیقه بعد تازه دوزاریم افتاد که باید برم براش درست کنم . خلاصه اومدم راه انداختمش ولی هر کاری کردیم سرعت بقدری کم بود که وبکم راه نیفتاد . با حامد احوالپرسی مختصری کردم و رفتم باز خوابیدم .

این بود ماجرا ما تا الان ...

شکر خدا گوشم دردش خیلی کمتر شده ! استخون فکم دیگه درد نداره . میبینین که بازم کلی تو این پست فک زدم ( خودم میگم تا بعضیا زحمت نکشنُ نگن  ) !  اون ورم غذدد لنفاوی هم کم شده ! دیگه هم گوشم تب نداره ...  

فقط یه بسته کپسول کو - آموکسی کلاو هم داده امیدوارم اون باعث نشه که درد معده م باز برگرده 

بعدا نوشت : محمد هم ساعت ۱۰ صبح بی خبر رسید خونه 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۴ تیر ۹۰ ، ۰۸:۴۰
  • ** آوا **
۲۳
تیر
۹۰


دیشب به قدری حالم بد شده بود که با " nobody " تماس گرفتم و گفتم بیاد خونمون که تنها نباشم . اونم بنده خدا آخره شب وقتی مهموناشون رفتن اومد و قرص و آمپول هم برام آورد .

تا قبل از اینکه  nobody  برسه دیدم آیفونمون رو میزنن . از پنجره سرک کشیدم دیدم چند تا پسر جوون هستن . اهمیت ندادم و اصلا جواب ندادم . چند دقیقه بعد دیدم درب خونه رو میزنن . رفتم دیدم یکی از همون پسرها . اسم یه شخصی رو گفت ! گفتم نمی شناسم . عذر خواهی کرد و رفت . دو دقیقه بعد دیدم باز اومدن در میزنن . این بار دیدم باز همون پسره هست . بهم میگه منزل اقای فلانی ؟! گفتم بفرما . گفت شما چطور مدیر ساختمونین که نمی دونین اون آقا کیه ؟ گفتم مدیر ساختمون همسرم هستن که الان تشریف ندارن . منم قرار نیست امار همه رو داشته باشم . این شخصی که شما میگین تو این ساختمون نیست .

گفت یه پسر داره قد بلند و لاغر . از من بلندتره ! گفتم اینجا کسی رو نداریم که پسر بزرگ داشته باشه . ما فقط یه پسر جوون داشتیم که اونم دو ساله عروسی کرده رفته سر خونه و زندگیش . گفت مطمئنم خونه شون تو این اپارتمانه . گفتم به هر حال من همچین کسی رو نمی شناسم ...

باز عذرخواهی کرد و رفت ...

۵ دقیقه هم نکشید که دیدم باز درب میزنن . دیگه ترسیده بودم . چون هم گفته بودم محمد خونه نیست و هم اونا چهار نفری می شدن ... این بار از تو چشمی خوب نگاه کردم دیدم دختره دانشجوی طبقه پایینی هستش .درب رو باز کردم دیدم سراغ محمد رو میگیره . گفتم نیستش ! گفت خانوم فلانی چند نفر تو پارکینگن . نمیدونم کی هستن . با این زنه کار دارن ( واحد بغلیمون رو نشون داد با دستش ) گفتم این که فامیلیشون چیز دیگه ای هست . گفت نه ! فامیلی خوده زنه اینه که اینا میگن . می ترسم بهشون بگم این زن بی آبرو هستش بیاد سرو صدا کنه . گفتم ولشون کن تو چیزی نگو . ما هم که الان مرد نداریم تو آپارتمان یهویی می بینی باز پای مامور به اینجا باز شد . کمی باهام حرف زد و رفت ! داشت میرفت گفتم تو دزدگیر ورودیتون رو از داخل قفل کن راحت بخواب ! گفت اگه می ترسی تو هم بیا پایین پیشم . تشکر کردم و رفت !!!

منم درب رو قفل کردم و صندلی گذاشتم پشتش ! دلم خوش بود مثلا شاید اون صندلی کمی مانع ورود شه !

این زنیکه گند زده به اپارتمانمون . دیگه احساس امنیت نداریم اینجا ! می ترسیم هم باهاشون برخوردی کنیم و بد ببینیم . به قول یکی از دوستان همچین افرادی انقدر ادم دارن که دست به هر خلافی می زنن و آخرش هم همه گناهکار و خاطی معرفی میشن بجز خودشون . زنداییم میگفت هر چی هم دیدین به روی خودتون نیارین . یهویی دیدین یه کبریت کشید و ماشینو زندگی تون رو به آتیش کشید و دستتون هم به جایی بند نیست . حالا منم واقعا دیگه ازش می ترسم !!!

چند دقیقه بعد از رفتن دختره nobody رسید ! اون که اومد کمی خیالم راحت شد .

اولش تا اومد دو تا قرص یه کله انداختم بالا ولی تاثیری نداشت ، بعد هم رفتم عصاره شیرین بیان رو خوردم . ولی انگاری هیچ تاثیری رو دردم نداشتن . در نهایت اون آمپول رو هم تزریق کردیم که اونم برای خودش ماجرایی داشت .

حدودای دو نصفه شب بود که کمی آروم گرفتم ! بعد از اون هم که دو تایی شب زنده داری کردیم . از اونجا که واسه من ای دی اس اله و سرعت تا حدی مقبوله رفتیم و برای  nobody تو فیس book عضویت گرفتیم تا بتونه با داداشش راحت تر در ارتباط باشه . بعد هم که رفتیم و قالب وبلاگ " هیچکس و همه کس " خودمون رو عوض کردیم و یه آپ ناقابل مشترک هم گذاشتیم ...

حدودای ۴:۳۰ بود که دیگه من رفتم و خوابیدم و خبر ندارم  nobody کی خوابید ...

صبح هم با تماس مامانی از خواب بیدار شدم . اخه برنجون تموم شده بود و یادم رفته بود که به محمد بگم بخره . برای همین به باباجون سپرده بودم که برام بخره که اونم تنبل خان به مامان گفته خودت برو بخر من کار دارم . مامانی هم امروز صبح برنج خریده و انداخته تو ماشین و برام اورد . کلی خجالت کشیدم  اگه این بابا و مامانا نباشن کار ما چی میخواد بشه ؟؟؟ 

یه کوچولو هنوز درد دارم ولی زیاد نیست .

بدبختیم یکی دوتا نیست که ! گوش چپم باز ملتهب شده و انگاری تب کرده باشه توش داغه ! نمیتونم حتی لمسش کنم . سرمو که پایین میارم دردش چند برابر میشه . موندم این یکی رو چیکار کنم ! ظاهرا باید به هر بهونه ای شده یه سر به بیمارستان بزنم . آخره هفته ای که فکر نکنم مطب باز باشه تا برم دکتر ... اینم از این چند روزی که تنها بودیم . هر چی درد و مرض افتاده به جونم ...

 الان هم nobody و یاسی نشستن و دارن سی دی های یاس رو سر و سامون می دن . اندازه ی یه پاکت سی دی هم دارن می ندازن دور ... از دست شلخته بازیهای یاس واقعا کلافه شدم . 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۳ تیر ۹۰ ، ۱۳:۱۷
  • ** آوا **
۲۲
تیر
۹۰
 

کمی درد معده دارم ! حس میکنم رو به بدتر شدنه ...

خدا بخیر بگذرونه ! تنها هم هستم و نمیدونم اگه بدتر شد باید چیکار کنم .

امیدوارم مثل دفعه ی قبل نشه که سه بار منو به بیمارستان کشوند ...

دعا کنین فقط یه امشب رو راحت بخوابم و اتفاقی نیفته ! تا فردا شب خدا بزرگه 

بعدا نوشت : زنگ زدم " هیچکس " اومده پیشم  


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ تیر ۹۰ ، ۲۲:۲۳
  • ** آوا **
۲۱
تیر
۹۰


ساعت ۳ نصفه شب محمد با یکی از آشناها حرکت کردن سمت تهران تا برای اسباب کشی به دایجون اینا کمک کنن . حدودای ۸ صبح هم رسیدن !

الانم من و یاس تو خونه هستیم و اولین سئوالی که وقتی بیدار شد از من پرسید این بود که وقتی بابایی خونه نیست ما جایی نمیریم ؟! منم محکم بهش گفتم نه ! می مونیم خونه و جایی نمی ریم .

اگه غیر از این میگفتم میخواست دم به دقیقه گیر بده که پس کی میریم بیرون ... دلم برای بچه میسوزه . خودم دلم تنهایی میخواد در عوض اون میخواد بره بیرون . حالا میخوام راضیش کنم این دو روز رو بمونیم تو خونه و جایی نریم . امیدوارم تحمل کنه !

دیشب مرضیه بهم اسمس داده که طرح رو چیکار کردی ؟ بهش گفتم ثبت نام کردم . میگه از تعطیلی استفاده کن که بدبختیامون تازه داره شروع میشه . راست میگه ! کمی که فکر میکنم می بینم مشغول به کار که شم دیگه مرخصی بی مرخصی . حداقل تا یه مدت اصلا بهم اجازه نمیدن که حرفشو بزنم . یهویی دلم یه مسافرت توپ میخواد . چیزی که خیلی وقته نرفتم ... ولی باز می بینم برنامه مون برای مسافرت جور نیست . همیشه برای سفر یکی دیگه باید برنامه ریزی کنه تا ما اجراش کنیم . از این روش خوشم نمیاد . دلم میخواد خودمون یه برنامه سفر داشته باشیم اونم نه به خونه ی اقوام . جایی که مارو نشناسن و راحت دیوونه بازی در بیاریم ...

دارم چرت و پرت میگم . نه ؟

یاس داره آتش بس نگاه میکنه ! یه قسمتی هست که یوسف ماژیک رو تو دست چپش میگیره تا با کودک درونش حرف بزنه . به اینجاش که میرسه وسوسه میشم منم امتحانش کنم . گاهی حس میکنم کودک درونم حرف زیادی واسه گفتن داره ولی هیچ وقت بهش مجال ندادم و ندادن ...

چند شب قبل به محمد میگم دلم یه تنهایی میخواد . میگه از پنجره می ندازمت بیرون . یعنی چی دلم تنهایی میخواد ؟! ایکاش گاهی آدمها مجال تنها بودن به همدیگه رو میدادن تا بیشتر با خودشون خلوت کنن . دلم برای خودی که خیلی وقته مهار شده تنگ شده .

نمیدونم چرا دارم اینارو انیجا می نویسم . ولی واقعا دلم یه تنهایی میخواد . هر چند کوتاه !


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۱ تیر ۹۰ ، ۱۴:۳۷
  • ** آوا **
۲۰
تیر
۹۰


مامان اینا اومدن و رفتن ! خوراک غاز هم بد نشده بود  البته همه میگفتن خوشمزه شده . حالا نمیدونم دلشون به حال ناشی بازی من سوخت یا واقعا خوششون اومد . باباجون که کلی تعریف کرد . مامان هم همش میگفت خوشمزه هست ...

سر ظهری دیدم یکی درب خونه رو میزنه ! دیدم پسر داییمه ( همونکه چشمش زخم شده بود ) ! تا اومد داخل گفت وای آبجی گشنمه ... براش کمی سالاد ماکارونی دادم که یه ضرب خورد و باز میگفت گشنمه . دیگه گفتم بمون تا باباجونم بیاد با هم ناهار بخوریم . شانسی داره این بشرررررر

یه عمره نقشه کشیده بودم وقتی اومد خونمون هر غذایی که درست کردم حتما کنارش میرزا قاسمی بذارم . نفرت داره از اون  . اونوقت درست بعده این همه مدت روزی میاد خونمون که نه تنها میرزا قاسمی نداریم بلکه غاز داریم  شانس به این میگن . به خودش که گفتم میگه اگه بوی میرزا قاسمی میومد سر موتور رو می چرخوندم سمت خونه ی داییم و میرفتم   

بعد از ناهار مامانی براش از دکتر متخصص و جراح چشم نوبت گرفت که اونم گفت ۲۹ م می تونه بهش وقت بدن . دیگه مامانم کمی آب و تابش داد و بزرگش کرد . منشی گفت بگو بیاد می فرستمش بره داخل . حالا بهش میگیم تو رو خدا کمی شل بازی و بی حالی از خودت نشون بده بزار رات بدن وگرنه باید تا ۹ شب بمونی . میخنده میگه باشه ! موقع رفتن محمد هم باهاش میره .

یه ساعت طول نمیکشه میبینم اومدن . میگم خب چی شد ؟ گفت امشب قراره بستری شم بیمارستان تا فردا صبح بخیه بزنن . حالم گرفته شد . دوباره دیدم محمد میخنده ! گفتم راستشو بگین دیگه .

محمد گفت دکتر خوب که معاینه کرد گفت خیلی شانس آوردی . پارگی سطحی هستش وگرنه مشکل زیاد بود . براش قطره داد گفت مرتب اینارو استفاده کن و ۱۰ روز دیگه بیا مجدد ببینم .  

شکر خدا ظاهرا بلا از سرش رفع شد . خدایا شکرت 

الان همه مامانی و یاس به اتفاق محمد رفتن سمت زادگاه . پسر داییم هم رفت خونشون ... باباجون هم رفته سر ساختمون ! منم حال نداشتم موندم خونه 

اینم از این !


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ تیر ۹۰ ، ۱۶:۴۹
  • ** آوا **
۲۰
تیر
۹۰


خلاصه امروز ( منظورم به یکشنبه هستش  ) محمد سر کار نرفت و بعد از دو هفتهههههههههه جور شد که بریم محل مادری . با یسنا تماس گرفتم و گفتم برای ظهر میایم خونتون ...

کمی تو بازار کار داشتم و بعد هم رفتیم پمپ بنزین و نزدیک یک ساعت موندیم تا بنزین بزنیم . روی یه سکو فقط یه پمپ کار میکرد که باید دو ردیف ماشین رو پوشش میداد . آخراش دیگه بغض کرده بودم از بس که هوا گرم بود  

به محض ورودمون به خونه ی یسنا اینا فهمیدم که سوسن خانوم ( خرگوش ملوس ) توسط شغال خورده شد . وای که چقدر دلم سوخت ! چه روزهایی که براش برگ مو و هویج نگه می داشتم و اونم تند تند گاز میزد و می خورد . کوفتش بشه ... یاس هم خیلی ناراحت شد . بهش عادت کرده بودیم .

بعد از ظهر تونستیم رای یاس رو بزنیم و قانعش کنیم که موهاشو کوتاه کنه . اونم تا اوکی داد گفتیم تا نزد زیر حرفش ببرمش آرایشگاه تا کوتاه کنه ! مدل کپ کوتاه کرد . از بس که موهاش زیاده به خانومه گفتم براش کم حجم هم کنه . وای ! یه عالمه مو ریخته بود پای صندلی و خانومه می خندید میگفت ماشالله عجب مویی داره این بچه  ... حالا هم خودش ذوق کرده که جلوی موهاش میاد جلو صورتش و هم من ذوق کردم که دیگه خودش به تنهایی میره حموم و می تونه سرش رو تمیز بشوره  . از همونجا هم حکم صادر کردم که به محض ورود به خونه خودت میری حموم . اونم میگفت چشم ...

از خونه ی یسنا اینا اولش رفتیم سر مزار و بعد از خوندن فاتحه رفتیم سمت آرایشگاه . من و یاس پیاده شدیم و محمد رفت خونه ی خاله جون تا وقت بگذره و بعد بیاد دنبالمون .

وقتی از آرایشگاه بیرون اومدیم دیدم محمد به همراه پسر خالم و دو تا پسر داییام ( داداشای یسنا) اونجا هستن و داداش کوچیکش یه جورایی ناراحته ! رفتم جلو دیدم چشمش یه جوریه . گفتم چی شده ؟ پسر خالم گفت سیم رفته تو چشمش . منو میگی ! موی تنم یهویی سیخ شد . نگاه که کردم دیدم پارگی سفیدی چشمشه . گفتم سریع برو بیمارستان . اونم زودی رفت خونه که دوش بگیره و بره دکتر .

حالا من به محمد میگم پارگیه ! پسر خالم میگه نه سوراخ شده . سیم صاف رفته داخل و اومده بیرون . گفتم نیاز به بخیه داره ! اونا میگفتن نه ... خلاصه ! رفتیم خونه ی خاله جون و کمی که نشستیم ض...دایجون به اتفاق خونوادش اومدن و کمی حرف زدیم . ساعت نزدیکای ۹:۱۰ بود که خداحافظی کردیم و راهیه خونه شدیم . به محمد گفتم سر راه اگه کاهو دیدی بخر که برای شام سالاد ماکارونی درست کنم .

بین راه خریدامون رو هم انجام دادیم و اومدیم خونه ! تا شام درست کنم ساعت شد ۱۱ ! تو این فاصله یاس هم رفت حموم و بعدش کلی نشست جلوی آینه و هی با موهاش ور رفته . حالا به من گیر داده که براش کیلیبس مویی بخرم . ای خدا ! این بشر تا مو داشت بهش توجه نمیکرد . حالا میگه مو مصنوعی میخوام 

محمد با تهران تماس گرفت و قرار شد برای روز سه شنبه دو سه نفری جمع بشن و برن که به دایجون اینا برای اسباب کشی کمک کنن .

بعد از شام با پسر داییم تماس گرفتیم که گفت فعلا چشممو بستم ولی گفت فردا برو مطب متخصص و باید بخیه بشه . دلم سوخت ! ولی ایکاش با پسر خالم یه شرطی می بستم که بدونه وقتی من میگم پارگی بوده نگه فقط یه سوراخ کوچیک بوده ... بیچاره پسر داییم درد داره اونوقت من به چه چیزایی فکر میکنم 

برای فردا ناهار مامان اینا میان پیشم و منم یه عدد غاز که از یه سال قبل تو فریزر داشتیم رو گذاشتم تو دیگ تا بپزه . هنوز نمیدونم باید باهاش چیکار کنم تا بشه خوردش ! اولین باره که دارم غاز می پزم . هر کی میدونه راهنمایی کنه لطفا 

+ بعدا نوشت : خنده داره ها ! بلاگفا داره سینه خیززززززززز میره . انگار دارن جونش رو میگیرن . جالب ترش اینه که تو این مطلبم از داخل صفحه ی نمایش وبلاگ من ۵ تا نظر دارم تا الان ولی وقتی از مدیریت اومدم تا تغییری تو پست بدم بهم میگه ۴ تا نظر دارم . کی به کیه ؟ این همه ما قاطی کردیم یه بارم بلاگفا قاطی کنه . چشم نداریم ببینیم یه بار اونم فقط یه بار بلاگفا هنگ کنه ؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ تیر ۹۰ ، ۰۰:۴۷
  • ** آوا **
۱۸
تیر
۹۰


دیشب بعد از شام تصمیم گرفتیم بریم خونه ی آبجیم که یاس صبح بمونه پیشش و منم به ثبت نام طرحم برسم .

ساعت ۸ صبح جلوی دانشگاه علوم پزشکی مازندارن بودم و سه دقیقه بعد هم واحد نیروی انسانی !

در عرض ۱۵ دقیقه ثبت نام کردم و تموم شد .

بهم گفت اگه مدارکت رو زود بفرستن بابل احتمالا توی تابستون بهت اجازه ی شروع به کار رو میدن .

بعد هم برگشتم خونه ی ابجیم و بعد از ناهار هم برگشتیم خونه .

همین ! باید منتظر بمونم تا چند روز دیگه برم بابل ...


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ تیر ۹۰ ، ۱۷:۰۵
  • ** آوا **
۱۷
تیر
۹۰


کی فکرشو میکرد آوا بشینه و خوندن یه رمان رو شروع کنه ؟؟؟ 

خدایا یک جا نشینی کار من نیست . دریاب مرا 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۷ تیر ۹۰ ، ۰۰:۱۷
  • ** آوا **
۱۵
تیر
۹۰


امروز صبح با دانشکده تماس گرفتم و گفتن که مسئول حراست هستش . تندی آماده شدم و با یاسی رفتیم سمت مدرسه محمد تا با هم بریم و آخرین امضاهارو هم بگیرم و دیگه تموم ...

بعد از تائید برگه ی تسویه حسابم رفتم تا مدارک رو تحویل بدم و برگردم ... مسئول آموزش هم بهم گفت دیگه می تونم برم برای طرح ثبت نام کنم . حالا قراره یه روز برم تا ساری تا برای درخواست طرحم اقدام کنم . چقدر از اون مسیر بدم میاد ! چقدر از اون روزها من خاطرات بد تو ذهنم حک شده . فکرشو میکنم باز میخوام پامو تو شهر بابل و ساری بذارم تنم مور مور میشه .

البته این که میگم خاطرات بد دارم فقط و فقط برای ناسازگار بودن آب و هواش با وضعیت جسمیم هستش وگرنه دوران خوابگاهی بودنم رو تو همون ایام تجربه کردم که تو این دو شهر بودم .  با اینکه سخت بود ولی کنار دوستان بودن برام شیرین و جذاب بودش . فقط بدیش این بود که همش مریض بودم و در حال خوردن آنتی بیوتیک بودم ...

برای ناهار یاسی سفارش ماکارونی داده !  بچه ها با چه چیزهایی دلشون خوش میشه ها 

این بچه برداشته جلوی موهاش رو با قیچی کوتاه کرده و امروز فقط داشت شالش رو مرتب میکرد و غر میزد که چرا موهاش اینجوری شده ! از رو هم نمیره . باباش هم کلی دعواش کرد که چرا دست به قیچی زده  !

بهترین روش برای اینکه بچه ها قشنگ مسواک بزنن اینه که بگی اگه خوب مسواک نزنی با خودم بیرون نمی برمت و یا از انجام کار مورد علاقه ش که بهش قولش رو دادی معذروی . در عرض ۵ دقیقه آنچنان دندونی برای خودش درست میکنه که با مروارید هیچ فرقی نداره .  

+ از تموم دنیا داشتن یک قلب پاک با ارزش ترین ارزشهاست ...   


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۵ تیر ۹۰ ، ۱۱:۲۸
  • ** آوا **
۱۴
تیر
۹۰


امروز صبح مسیر خونه تا دانشگاه برام یه رنگ و بوی دیگه ای داشت . یاده اولین روزی افتاده بودم که برای ثبت نامم به سمت این شهر می رفتم . با اینکه شهر همجوار خودمون بود ولی کم به اونجا رفته بودم و زیاد باهاش آشنایی نداشتم . چقدر کوهها و درختهاش برام زیبا بود و چهار سال رفتن و رفتن هیچ وقت زیباییش رو برام عادی نکرد و همیشه وقتی به چشم انداز زیباش می رسیدم از زیباییش لذت می بردم ...

امروز وقتی به نصف مسیر همیشگی رسیدم پر از بغض شدم . دلم میخواست زمان می ایستاد و این سه ساعت باقی مونده از بودن با دوستان برای همیشه موندگار میشد . وارد رختکن که شدم از اینکه این لباس فرم رو برای آخرین بار می پوشیدم بدتر و بدتر شدم ... گامهایی که به سمت بخش برمیداشتم آخرین گامهایی بود که با سمت دانشجویی طی میشد تا به بخش سی سی یو ختم بشه ...

امروز حتی سرپرستار هم با بقیه ی روزها فرق داشت . کیمیا با تاخیر ۱۰ دقیقه ای وارد بخش شد ولی من امروز هم ساعت ۷:۱۰ دقیقه داخل بخش بودم . دفتر مسئولیت رو چک کردم و دیدم برام مسئولیتی نذاشته . فهمیدم دلیلش چی بوده و همون موقع سرپرستار بهم گفت خانوم ... چون آخرین روزتون هست دیگه مسئولیت نذاشتم براتون ...

سر تحویل بودیم و بعدش کمک کردم ای کی جی هارو گرفتیم . کمی کاردکس دارویی رو مرتب کردم و بعدش دیگه هیچ کاری نداشتیم تا وقتی پزشک برای ویزیت بیاد ... این بین استاد اومد و کلی برامون حرف زد . خیلی ساکت بودم و نمی تونستم هیچ نظری در مورد صحبتاش بدم و بیشتر شنونده بودم ! همه ی اینها نوید از رفتن میداد . همه رفتارشون عوض شده بود ...

دکتر وارد بخش میشه باهاش میریم سر ویزیت و آخرین چک پرونده هارو انجام میدیم . همیشه بعد از چک کردن ها می رفتیم برای صبحونه ولی امروز با همه ی روزها فرق داشت . اگه میرفتیم دیگه با عنوان دانشجو برنمی گشتیم ...

یه چشمم به ساعت بود و چشم دیگه م به کل بخش ! سرپرستار کمی از وضعیت دانشجویی پسرش برامون حرف زد و درد دل کرد . بهم میگه خانوم ... اگه من باهات تند حرف زدم تو نرنج ! این حرفو جلوی کیمیا هم مجددا تکرار کرد . گفت نگین من بداخلاقم همش برای خودتونه . دیگه نسبت به اون هم حس بدی نداشتم ...

ساعت ۱۰ ! من و کیمیا همدیگه رو نگاه کردیم و بلند شدیم . دستامونو شستیم و برگشتیم کنار استیشن و خداحافظی ................. :(

وارد حیاط بیمارستان میشیم و دوتامون برمیگردیم و به ساختمون بیمارستان نگاه میندازیم و میریم سمت رختکن . بچه های گروه تو رختکن مشغول تعویض البسه هستن . این آخرین باری هست که دکمه های روپوش سفید کارورزیمون رو باز میکنیم و از تنمون در میاریمش . همینطور شلوار و جوارب سفید .

همه دپرس هستن . یهویی خندم میگیره و به بچه ها میگم لباسهاتون رو میخواین بندازین ؟ یکی میگه اره و یکی میگه معلوم نیست ... با خنده میگم از من به شما نصیحت مقنعه هاتون رو بردارین شاید یهویی تو طرح سرپرستار شدین . همه میخندن :)

سی دی عکسهارو به آنه و کیمیا میدم ... عکسهایی که طی ۴ سال با هم بودن گرفته بودیم ...

با هم راه میفتیم به سمت اتاقهای مسئولین تا باقی امضاهارو ازشون بگیریم ... از شانس بدم امروز مسئول حراست نیست و یه امضا باقی می مونه و این بهونه ای میشه که اینبار تنهایی وارد این ساختمون بشم !

بچه ها میرن اتاق استاد و من میرم تا با کتابخونه تسویه حساب کنم . و بعد میرم کلید کمد رو تحویل بدم . با کیمیا تماس میگیرم میگه بیا اتاق استاد ! وارد که میشم می بینم دو تا از اساتید هستن و باقی بچه ها هم دورتادور اتاق نشستن و مشغول خوردن بستنی هستن . استاد به منم تعارف میکنه و منم برمیدارم و تشکر میکنم . میرم پشت یکی از میزها میشینم . سکوت بدی حکم فرماست . استاد مجدد از جاش بلند میشه و دور تا دور می چرخه تا پوست بستنی هارو جمع کنه و مریم هر کاری میکنه که پاکت رو ازش بگیره اون قبول نمیکنه و میگه میخوام خودم آخرین روز ازتون پذیرایی کنم ...

بعد از جامون بلند میشیم و با هر دوشون خداحافظی میکنیم و این بین یکی از بچه ها میگه عکس بگیریم . بچه ها میمونن و یکی میره تا عکس بگیره . استاد میره کنار فرشته و میگه من میخوام اینجا بمونم تا فرشته منو هرگز فراموش نکنه ... با گفتنش اولین کسی که گریه میفته فرشته هست و بعدش بقیه ... همه گریه میکنن . خانوم نو... دستمال کاغذی بهمون میده و مجدد می مونیم تا عکس بگیریم .

با هم میریم اتاق تحویل کمد . از بس بچه ها گریه کردن که خانوم شریفی میگه کاغذاتون رو بذارین برین بیرون گریه هاتونو کنین بعد بیان داخل . همه میایم بیرون . مهسا هم از راه میرسه ...

میریم تا با بچه ها خداحافظی کنم . اولین نفر "چشم قشنگ خودم" ... امید زیادی دارم که وقتی میرم خونه ی ابجیم بتونم ببینمش ! تو بغل هم گریه میکنیم ... با خنده و گریه میگم "چی" ؟ میخنده و هیچی نمیگه ! دیگه نمیتونم صداش کنم که "چشم قشنگمی "

با آنه ! تو دستش کلی وسیله هست . روبوسی میکنیم و میگه اینجوری نمیشه بذار اینارو بذارم زمین . این بار محکم همدیگه رو بغل کردیم و باز گریه کردنا ادامه داره . دمه گوشم میگه دلم واست بغل کردنات تنگ میشه ...

فهیمه و نغمه هم هستن . با اونها هم خداحافظی میکنم . می مونه مریم ! از سه روز قبل فقط داره اشک میریزه و آرایش صورتش حسابی بهم ریخته هست . نشسته و سرش رو بالا هم نمیاره و همینطور اشک میریزه . صداش میکنم ! نگام میکنه و میگه " وای (اسممو میگه )" از جاش بلند میشه و همدیگه رو بغل میکنیم . کلی گریه میکنه و میگه باز میام شمال . میگم اومدی حتما بهم سر بزن . میخنده و میگه حتما ! دوباره میگه آوا به خدا ما از اون اصفهانیا نیستیم و مهمون دوست داریم . تو رو خدا بیا پیشم . بهش قول میدم که اگه رفتم اصفهان حتما بهش سر میزنم ...

کیمیا نیست ! دلم براش یه ذره شده ... این چند روز با هم تو بخش بودیم و از همه به من نزدیکتر بود . باهاش تماس میگیرم میگه دارم میام . از همون دور می بینم باز بغض داره . دستامون تو دست همه و همدیگه رو نگاه میکنیم . خنده و گریه مون قاتی شده ست . همدیگه رو بغل میکنیم . همیشه عادت دارم " کیمی " صداش میکنم . باز میگم کیمی ؟! هیچی نمیگه ... میگم کیمی گوشی !!! میخنده . کلی همدیگه رو می بوسیم . اونم در گوشم میگه " ward عزیزم " ...

فرشته از راه میرسه و باهاش روبوسی میکنم و میگه تو رو خدا دوباره شروع نکنین . از اون زود خداحافظی میکنم . فقط کیمیا کنارم ایستاده . میرم سراغ کیف و ساکم .

راه برگشت به خونه تموم شدنی نیست !

فارغ التحصیل شدیم . به همین راحتی ...

امیدوارم دوستام هرکجا که هستن همیشه موفق باشن . موفقیت اونها برای من هم افتخاره !

 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۴ تیر ۹۰ ، ۱۹:۵۶
  • ** آوا **
۱۲
تیر
۹۰


+ پنجشنبه ۹ تیر ماه :

صبح تصمیم میگیرم که برم خونه ی مامان اینا و محمد زحمت میکشه و منو می رسونه . آبجی کوچیکم به اتفاق همسرش و پسرش هم اونجا هستن . سر راه نون بربری تازه می خریم به همراه حلیم ... و جای اوناییکه دوست دارن حسابی خالی . یه شکم سیر صبحونه می خوریم . بعد محمد میره سر کار و من همونجا می مونم .

بعد از ناهار کمی استراحت میکنیم و من به اتفاق یاس و محمد برمیگردیم خونه و غروب ابجیم و شوهرش و مانی هم میان خونمون . برای شام هم کباب کوبیده میگیریم و دور هم میخوریم . شب به آبجیم کار کردن تو ف . بوک رو یاد میدم و کمی اونجارو براش رو به راه میارم و چندتایی عکس براش آپلود میکنم و بعد همه میخوابن و من تا خود صبح بیدار می مونم :(

+ جمعه ۱۰ تیر ماه :

ساعت ۶:۳۰ همه مون آماده ایم تا به سمت خونه ی مامان اینا حرکت کنیم و تا حدودای ۷ طول میکشه که راه بیفتیم سمت نمک آبرود . ساعت نزدیکای ۸ تو جای خودمون که به فاصله ی کمتر از یک کیلومتری تا ایستگاه تله کابین بود مستقر شدیم و بساط صبحونه رو راه انداختیم . تا ظهر به هر شکلی بود سپری شد . بعد هم بساط کباب و شستشوی ظرفها ! بعد از ناهار سریع وسایلمون رو جمع کردیم و ریختیم تو ماشین و پیاده حرکت کردیم سمت ایستگاه . همون اول کاری شوهر خواهر کوچیکم اعلام کرد که اون از بالا اومدن منصرف شد و ما هم واسه خاطر قلبش دیگه بهش هیچ اصراری نکردیم و گفتیم برگرده سمت ماشینها و استراحت کنه تا ما برگردیم .

بالای کوه هوا مه آلود و گاها همراه با بارش بارون بود . اولش نتونستیم آلاچیق خالی گیر بیاریم و کمی تو بارون موندیم ولی بعدش به محض اینکه آلاچیق دیدیم پریدیم زیرش تا حداقل بچه ها مریض نشن . هوا هم واقعا اون بالا خنک و دلچسب بود . آبجیام گیر این بودن عکس بگیرن ولی برعکسش من زیاد حس عکس گرفتن نداشتم :(

از اونجا که شوهر خواهرمون پایین تنها بود و بالا هم برای بچه ها سر بود و بارندگی هم شدید شده بود تصمیم گرفتیم برگردیم پایین و این شد که اطراف چهار رفتیم تو صف اوناییکه می خواستن برگردن ...

ولی به محض اینکه سوار کابین شدیم همه پشیمون شده بودن :( پایین هوا دم داشت و باد هم میوزید ولی از بارون هیچ خبری نبود . قربون خدا برم :*

وقتی برگشتیم پایین پاهام دیگه نای حرکت نداشت . البته علتش فقط کفشم بود که چون تازه بود پامو اذیت میکرد و دیگه نمی تونستم دردش رو تحمل کنم که اونم مامان کلی بهم غر زد که چرا اونو پوشیدم :(

دوباره بساط عصرونه رو پهن کردن ولی من ترجیح دادم تو ماشینمون بشینم و به پاهام استراحت بدم و این شد که دیگه نرفتم تو جمع و همونجا تو ماشین نشستم و کمی استراحت کردم .

حدودای ۷ بود که راه افتادیم سمت خونه ! به محض ورودم به خونه دوش گرفتم و بعدش هم یه مسکن قوی خوردم و خوابیدم .

+ شنبه ۱۱ تیرماه :

فرم تسویه حساب رو از مسئولش گرفتم و باید یه عالمه امضا از واحدهای مختلف اداری بگیرم ... ولی حس اینو ندارم که برم دنبالش و برای همین بی خیالش میشم و تا میکنم و میذارم تو کیفم .

امروز هم به شدت دمق هستم :(

+ یکشنبه ۱۲ تیر ماه :

صبح زود وارد بخش میشم و کارای عادی تو بخش رو شروع میکنیم . دیشب ظاهرا یه مرد ۵۲ ساله تو بخش بستری شده بود که تو دریا افتاده بود . همه میگن مرگش مشکوک بوده . خدا می دونه ! بنده خدا بعد از دو ساعت بخاطر مشکل اسیدوز و ایست تنفسی فوت میشه ! امروز از اون روزهای پرکار و شلوغه و بخش بقدری متشنج هست که سر درد گرفتم . تو بخش هم یه پرسنل طرحی گرفتن که تازه داره کارهارو یاد میگیره تا از فردا مستقل شه . سرپرستار به اون هم حسابی گیر داده . خدا براش بخیر بگذرونه . ولی از حق نگذریم . این چند روز اخلاقش با من خوب شده . امروز هم با من و کیمیا نشست و به سئوالات پرسشنامه پاسخ دادیم و کمی خندیدیم ... نمیدونم چرا وقتی آدم می تونه خوش رو باشه و به هدفش هم برسه چه دلیل داره که با عصبی شدن به بقیه توهین کنه و آخرش هم هیچی به هیچی !

امروز موقع تحویل بخش به عصرکار استاد اومده بود بالا سرمون و کلی بعد از تموم شدن کارمون تشویقمون کرد و گفت کارتون عالی بود . ایکاش بدونه با این تشویقاش چه روحیه ای حداقل به من یکی داد ... چون این مدت سرپرستار تموم علاقه ی من به پرستاری رو خدشه دار کرده بود و عملا امروز به زبون آوردم که دیگه علاقه ای به این کار ندارم . ایکاش باز اون حس علاقه به این شغل تو من زنده شده وگرنه نمی تونم شرایط رو تحمل کنم :( 

+ دو - سه ساعتی میشه که تو قسمت کلیه ی سمت راستم یه درد نبضی حس میکنم . نمیدونم علتش چیه . ایکاش ادامه دار نباشه !!!

امروز غروبی خواب م... دایجون رو دیدم . اصلا یادم نیست چی بوده ولی وقتی بیدار شدم صورتم از اشک خیس بود :( ! خیلی وقته سر مزار نرفتم ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۲ تیر ۹۰ ، ۲۳:۳۶
  • ** آوا **
۱۱
تیر
۹۰
دیروز نمک ابرود بودیم .

کوه و جنگل رو خیلی دوست دارم . ولی همچین جاهایی خلوت باشه بیشتر می چسبه .

بیشتر از این نوشتنم نمیاد


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۱ تیر ۹۰ ، ۱۷:۳۲
  • ** آوا **