جو کارکردن ما را گرفته است ... :دی
ساعت حدودای سه بود که ناهار خوردیم و بعد از ناهار هم یخچال و فریزر رو خاموش کردم تا تمیزشون کنم . فریزر که تموم شد ولی این یخچال وامونده هنوز کار داره . خسته شدم . از کی تو آشپزخونه بودم ...
خونه رو کمی مرتب کردم و سیستم رو هم اساسی گردگیری کردم ... اصولا بعد از هر دوره بیماری یهویی ویره کارم میگیره و دلم میخواد زمین و زمان رو بریزم بهم ولی خب دستام زیاد همراهی نمیکنن .
امروز هم کمی همچین بگی نگی داشتن از خودشون هنرنمایی نشون میدادن که خودم به دادشون رسیدم و استراحت کردم .
ماشین لباسشویی بیچاره هم از ساعت ۱۲ تا حالا سه دور کار کرده . اونم مثل من خسته هست الان !
محمد هم هنوز از راه نرسیده باجناق جانش باهاش تماس گرفت که هر چی استراحت کردی کافیه ! بریم سره کار ... بیچاره هنوز خستگی اسباب کشی و رانندگی از تنش در نرفت که باز راهی شد ! دلم سوخت ! یاسی هم وقتی باباش داشت میرفت بغض کرده بود و میگفت باز داری میری ؟ اونم کمی نازشو کشید ولی در نهایت رفت و یاس هم انقدر گریه کرد و گفت دلم برای بابایی تنگ شده که خوابش برد ! در عوض منم کلی به کارهام رسیدم !
شام هم نداریم و هنوز کلی کار عقب مونده دارم
فعلا همینا ...
- جمعه ۹۰/۰۴/۲۴