* ی روز اومد نشست کنارم گفت میخوام برات از خودم بگم ...
میگفت :
وقتی خیلی جوونتر بودم ، مثلا تو سالهای 60 - 65 یکی بود که میگفت عاشقمه . میگفت حاضره همه ی دنیا رو به پام بریزه تا آب تووی دلم تکون نخوره .
میگفت :
باورش داشتم . با خودم میگفتم تو یک قدم به سمتم بردار من عوضش هزار قدم میام جلو ...
میگفت :
بابام اگه می دونست درگیر چه رابطه ی بی سرانجامی شدم بقول خودش سرمُ میذاشت بیخ ِ حوض و می برید ! شایدم مینداخت جلوی سگ . چون معتقد بود دختر سر به هوا مفت نمی ارزه . سر به هوا شده بودم . خواب و خوراکم عشق "او" بود .
مدتها گذشت . اگه یک قدم به سمتم برمیداشت دو قدم عقب گرد میکرد . میگفت عاشقمه ولی دیگه تو چشماش برقی از عشق نبود . میگفت نمیذارم دست بنی البشری دستهاتُ لمس کنه ... ولی هوامُ نداشت . هی عقب و عقب تر رفت . هی دورتر و دورتر شد . یه وقتی به خودم اومدم دیدم وسط یک خلاء عظیمم . صداهای اطرافُ می شنیدم ولی آدمها رو نمی دیدم . یه وقتایی خودمُ معلق میدیدم و هیچ اتصالی با هیچ نقطه ای نداشتم . بی هدف نفس می کشیدم . بی هدف میخوردم و می خوابیدم .
باورهام یخ زده بود . یک وقت به خودم اومدم دیدم مرد دیگه ای تووی گوشم حرفهای عاشقونه نجوا میکنه . از اون حرفها که وقتی بار اول از " او " شنیده بودم قلبم گروپ گروپ تو سینه م میکوبید و از هیجان زیاد لبهام می لرزید . ولی حالا فقط یک جفت گوش بودم . دقیقا مثل مرده ای بی حس و حرکت . دستهام یخ زدن . پاهام توان رفتن و موندن نداشت .
سر سفره ی عقد لبهام دقیقا به هم دوخته شده بود . یادمه یکی تووی گوشم نجوا کرد " وقتشه بله رو بگی . زیر لفظی رو به دستت دادن . بگو . دیر شد " به جعبه ای که روی چادرم رها شده بود نگاه کردم . به دستی که مختصر فشاری به دستهای یخ زدم وارد میکرد فکر کردم . جلوم ! تو آینه هیچ تصویر دو نفره ای نبود . جنازه لب باز کرد و همگی از شادی بله ای که از تهه گلو به سختی صعود کرده و به لبها رسیده بود کف زدند . فشار دست بیشتر و بیشتر شد ...
میگفت :
یادمه اولین سفر دو نفره ای که قرار بود بریم زمستون بود ... برف می بارید .
میگفت :
دستهام هنوز سرد و یخ زده بود .
میگفت :
بوسه هاش حسی در من ایجاد نمی کرد . جنازه هنوز یک مرده ی بی جون بود .
میگفت :
منتظر حرکت ماشین بودیم که خبر دادن بدلیل بروز کولاک ، حرکت امکان پذیر نیست . دستهام از سرمای زیاد درد میکرد . دستهامُ زدم زیر بغلم و یه گوشه ای ایستادم . به حرکت مسافرینی که آشفته این سمت و اون سمت می رفتن نگاه می کردم . از بین همهمه ی آدمها صدای آشنایی شنیدم . سرمُ چرخوندم . " او " رو دیدم . کمی دورتر از من ایستاده بود و با شخصی حرف میزدم ولی چشماش منو می پایید . لرزیدم . لرزیدم و سرما از انگشتهای نحیف و یخ زدم به سمت همه ی وجودم رخنه کرد . دقیقا مثل یک مرده که روح از تنش جدا می شد . پناه بردم به آغوش مردی که کنارم ایستاده بود و دستهاش التماس منُ میکرد . محکم در آغوشم گرفت . وقتی لرزش خفیف همه ی وجودم رو حس کرد ، دیدم که ترسید . پالتوی خودشُ درآورد و روی شونه هام انداخت . بازوی مردونه ش رو هائل شونه های ظریف زنونه م کرد ... به سینه ش چسبیدم . کم کم از احساس گرمی و امنیت وجودم آروم گرفت . هرم نفسهاش به صورتم می خورد ... نفس می کشیدم . دستهامُ توی دستهاش گرفت و به سمت لبهاش برد . چشمامُ بستم و فقط خواستم حس اون لحظه ها رو ببلعم . هااای عیقی به دستهام روونه کرد . طلسم شکست . از کابوس و وحشت رها شدم . گرم شدم . مرده ای بودم که زنده شدم ...
+ عشق مرا بلعید ...