هیس !!! میخوام غُر بزنم ...
* این مدت دائم با خودم فکر میکردم چرا نمی تونم مثل سابق بنویسم ؟! نه اینکه حالا مثلا بگم ادعا دارم به نویسندگی . نه ! همون روزمرگی هایی که برای نوشتنشون مشتاق بودم ... حالا دیگه اون اشتیاق در من مُرده . درست ِ کارم سخته و زمانم مثل سابق آزاد نیست ولی خودم به خوبی می دونم وبلاگ نویسی برام چقدر با ارزش بوده و هیچ چیزی جلودار نوشتنم نمی شد . بخش اعظم اون حس خوشایند رو زمانی از دست دادم که بی اعتمادی در من شکل گرفت . از افراد حقیقی گرفته تا مجازی . و باز بخش مهم دیگه ی این رخوت و سستی در نوشتن دقیقا مربوط میشه به ، به فنا رفتن تمام پستهای رمز دارم که به لطف بلاگفا برای همیشه از بین رفتن . نقل و انتقالم به بیان . محدودیت هایی که در بیان هست و اینکه می دونم در نهایت روزی سهم پستهای من در این وبلاگ به انتها میرسه و اونوقت باید برای نوشتن بهای مادی پرداخت کنم . مثل همین حالا که واسه مواردی مجبور به پرداخت مبلغی شدم . با اینکه بیان انتخاب خودم بود ولی باز نتونست منُ اونطور که باید راضی نگه داره . البته ناراضیتی شخصی ازش ندارم . هر چی هست گلایه و شکایت همه ی کارابرانش ِ که تماما مربوط به اون محدودیت های مادیش میشه و لاغیر . وگرنه جورای دیگه شدیدا" تاییدش میکنم . ناگفته نمونه وقتی این دو دلیل ( از دیدگاه من بزرگ ) رو کنار هم میذارم می بینم سومین دلیل این رخوت چیزی نیست جز نبود دوستانی که قبلترها بودنشون ملموس تر بود . البته از بین اونها تعدادی همه جوره رفیق باقی موندن و من هر لحظه شرمنده تر از قبل به محبتشون نگاه میکنم و حتی گاهی با خودم میگم " آوا ! انقدر که اونها بهت محبت دارند و رفیق موندن ، تو براشون رفیق بودی ؟ " ولی خدایی اون بالاست که از هر کسی به قلب و دل و روح آدمها آگاه تره و اون به خوبی می دونه که نبودنهای من همه واسه شرایط بوجود اومده توی زندگیمه ! وگرنه وقت آزاد کمی ندارم . ولی چیزی به اسم دل و دماغ باید باشه که اون نیست . در کل اینطور بگم که دماغم چاق نیست ...
یه حس دلتنگی خفه کننده همراه همیشگی ِمنه . چیزی که بارها بیانش کردم و هر بار بودند افرادی که از این جمله م ناخوشنود شدن و تصمیم گرفتم دیگه حتی از دلتنگیم ننویسم . حتی یه وقتایی تصمیم گرفتم بیام و امکان درج نظرُ غیر فعال کنم تا هم کار همراهان رو آسون کرده باشم و هم خودمُ از انتظار بودن کسانی که کم هستن و یا حتی نیستن آزاد کنم ولی نتونستم . نه اینکه انجام این کار سخت باشه . نه ! اتفاقا خیلی آسون ِ ولی خب دلم نیومد . چون می دونم تعداد معدود و بسیار معدودی از دوستانم هستن که براشون مهم هستم و نمی خوام به هیچ قیمتی دل اونها رو برنجونم و اسباب نگرانیشون رو فراهم کنم . باری بهر جهت امشب تصمیم گرفتم کمی درد دل کنم . لطفا اگه قمه و دشنه ای به نیت ضربه زدن بیرون کشیدین غلاف کنین . باور کنین تاب و تحمل حرف و سخن شنیدن رو ندارم .
گاهی اوقات آدم بین ده ها و بلکه صدها انسان زندگی میکنی و در رفت و آمده ولی دلش خوش ِ بودن یکی ِ که باید باشه ، اما نیست . دلخوش بودن به حضور کسی که نیست ، چیزی نیست که به این راحتی قابل درک باشه . نه ؟ پس من اگه می نویسم دلتنگم ، می نویسم دلگیرم ، می نویسم غروبهای این شهر برام خفقان آوره نیاید بگید تو قوی هستی ، تو می تونی . آره من به خوبی می دونم که قوی هستم . به خوبی می دونم که میتونم چون حداقل به خودم ثابت کردم که می تونم . چون تونستم . چون روزی که قدم در راه انتخاب این برهه از زندگیم گذاشتم به خوبی می دونستم که بزرگنرین و سخت ترین خان ِ زندگیم همین حس دلتنگی برای عزیزانم ِ . با دونستن قدم در چنین مسیری گذاشتم ولی این دونستن دلیل بر این نمی شه حالا نگم این خان حال دلمُ بهم میزنه ............... باقی سکوت اجباری ........
** امروز با حوصله تمام درایو عکسهامُ دسته بندی کردم . یعنی اگه الان یکی بیاد و بهم بگه فلان عکس کجاست دستشُ میگیرم و صاف می برمش سراغِ همون عکس . این نظمُ خیلی دوست دارم . خیلی وقته دنبال این بودم که فایلهام رو مرتب کنم . یه مرضی دارم که نمی دونم وسواس ِ یا هر چیزه دیگه ای . اگه تعداد آیکون های دسکتاپم از یک ستون تجاوز کُنه باید باید دومین ستونُ کامل کنم . ناقص باشه انگار میخواد بخوردم :)))) یاده طنز دکتر افشار در ساختمون پزشکان افتادم . همسر دکتر افشار " نازنین " از بیماری رنج می برد که حاصل اون بیماری گیر دادن به شرایط ناهمگون بود . مثلا وقتی یه سمت میز وسیله ای بود باید اون سمت دیگه ی میز هم تقارن و تعادل برقرار میکرد :) حالا شده کار من . و جالب تر اینکه الان سومین ستون آیکونهای دسکتاپم نیمه رها شده . دنبال حذف کردن آیکونهای اضافه م ولی هر چی نگاه میکنم می بینم نمی دونم کدوم یکی رو باید حذف کنم :( ملت درگیری های ذهنی دارن اونوقت درگیریهای ذهنی من چیاست :)))) البته در مورد بند دوم عرض کردم .
*** داشت یادم می رفت . علت اصلی که تصویر بالا رو ثبت کردم ( اطلاعیه ی بیان ) این ِ که بگم ، ظاهرا اینبار بلا از بیخ ِ گوش ِ آرشیو شش ساله ی وبلاگم گذشته . خدا بخیر کنه ... اینبار اگه بخواد اتفاقی بیفته کلا دور وبلاگ نویسی ُ احتمالا خط میکشم :( نه اینکه دلم اینُ بخواد . نه ! همی حالا ذوقم ریز سو سوءی میکنه . اون یه نقطه ی باقیمونده از ذوقم نخشکه صلوات :))))
- دوشنبه ۹۵/۰۲/۱۳