*این روزها از جمله روزهای تاریک زندگیم بود . روزهایی از سیاهی شب سیاه تر ... تلخ تر از زهرمار .
نمیدونم با خاطرات تلخ این روزها باید چطور کنار بیام . گفت منو ببخش و اشتباهی که مرتکبش شدم رو فراموش کن . چطور میشه فراموش کرد؟ چطور میشه نادیده گرفت. این تنها خط قرمز زندگی من بود که بهش خدشه وارد شده و حالا من هر لحظه حس میکنم هستن افرادی که از مرز زندگی من به راحتی داخل شن و این افکار جز منفورترین حس هاست ...
بی اعتماد بودن کار راحتی نیست . کلا خیلی زشته آدم یه عینکی از بدبینی به چشماش زده باشه و به دلایلی که خودش میدونه حتی محبت دیگران رو از سر ناچاری بدونه . و هر لحظه حس کنه قصد یارو از این مجبتها ، لبخندها ... یه رضایت سرخوشانه ست واسه اینکه مثلا بگه همه چیه عالیه و تو هم خر شی بگی خب عالیه ...
اعتماد کردن به سختی به دست میاد ولی براحتی از بین میره و از اولی سخت تر اینه که بی اعتمادی دوباره به اعتماد تبدیل شه . این یک برگشت فاجعه باره ...
** خـیلی سر بسته نوشتم . نمیدونم چند ماه بعد که به این نوشته هام نگاه کنم یادم بیاد که جریان از چه قرار بوده یا نه ! ولی من خودم رو می شناسم . از اون دسته افراد هستم که زخمهایی که به قلبم وارد میشه التیام پیدا نمیکنن و هر روز اگر به شدت روزهای قبل نباشه بی شک کمتر از اون هم نخواهد بود .
وای به حال دل من ...
- ۴ نظر
- چهارشنبه ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۰۹