MeLoDiC

بایگانی شهریور ۱۳۹۵ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷
شهریور
۹۵

* دیروز [جمعه] صبح ِ زود دخترک به همراه پدرش برگشتن شهرمون ! و من اون ساعات توی بخش در حال ِ انجام ِ وظیفه بودم و به این فکر میکردم که صبح وقتی برگردم خونه یاس نیست که آغوششُ باز کنه و بگه " مامان بیا بغلم کن که بخوابم " ... همین دیگه ! بعد از سه ماه رفتن تا زندگی به روال مسخره ی خودش برگرده [البته برای من]

** نـصف ِ شبی در حالیکه مشغول تایپم به آهنگ " رقص در آتش " گوش میدم . آهنگی که نمی دونم اصلا چی میگه ولی دوسِش دارم . یه جور حس خوشایندی از شنیدن این آهنگ بهم دست میده . یه چیزی تو مایه های بوی ِ خاک ِ بارون خورده .

تا پستهای ته ِ شهریوری و شروع پاییز لوث نشده بنویسم که بی نهایت ذوق زده م برای شروع ِ پاییز ِ دوست داشتنیم . روز شماری میکنم برای تاریکی خیابونهای شهر ... برای دلهره ی رسیدنهای در دل ِ تاریکی . برای خنکای شبهای پاییزی و شاید نم نم ِ بارونی که دیوونه شم . خلاصه که اواسط تیرماه از رسیدن پاییز ناامید بودم ولی حالا می بینم که فقط چند روز باقی مونده ! و من این چند روز ِ آخره شهریورُ خاضعانه دوست دارم . چون منُ به پاییزم وصل میکنن .      

                                                       

کاکتوسهامُ سر و سامون دادم :) اینم واسه دل ِ خودم بود . تا باشه از این دلخوشی های کوچیکی که آدمُ شاد میکنن و به دیگران ضرر و زیانی نمی رسونه . والله ! بلند پروازیمون در همین حد ِ . در واقع کبریت بی خطریم :)))                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                

  • ۹ نظر
  • شنبه ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۵
  • ** آوا **
۲۶
شهریور
۹۵

* این پستُ یادتونه ؟ [کلیک]

23 ِشهریور  ِ1395 ِ این تقویم به نامش ثبت شد ... [کلیک]

+ از دوستانی که در اینستام ، همراهم هستن معذرت میخوام که خیلی وقتها تصاویر و متنهام تکراریَن . ولی واقعیت این ِ وبلاگم برای من مهم تر از اینستاست و مطلب هر چقدر هم که تکراری باشه می خوام اینجا هم ثبت کنم . حالا با یک سری تغییرات لازمه ! 

  • ۵ نظر
  • جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۸
  • ** آوا **
۱۸
شهریور
۹۵

* امروز به اتفاق پریسا رفتم سینما فیلم " فروشنده " بازیها عــــــالی ، فیلمنامه مملو از درد ! درد بزرگی که توی جامعه ی ما هم بارها و بارها رخ میده . حسی که در طی فیلم فروشنده داشتم بی شباهت به " هیس ! دخترها فریاد نمی زنند " نبود . ولی آخـــر ِ فروشنده دلم یه جورایی خنک شد ! حسی که در " هیس ! دخترها فریاد نمی زنند " بهم القاء نشد . 

نمیشه منکر این شد که سینمای ایران دست و بالش بابت ساخت فیلمها تا حد ِ خیلی زیادی بسته ست . با وجود تمامی ِ این محدودیت ها جناب اصغر فرهادی در کارش موفق بود . بازی بی نظیر سید شهاب حسینی و ترانه علیدوستی هم که چیزی برای گفتن نداشت . خلاصه که اینبار پولمون حروم نشد :)))) 

در راه ِ برگشت اون دو عدد کاکتوسُ خریدم . از اونجا که زیر گلدونی واسه این کوچولوها نداشتم با برش لیوان یکبار مصرف موقتا پوشکشون کردم تا نم پس ندن ، انشالله به وقتش از خجالتشون در میام :) 

 

  • ۵ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۹
  • ** آوا **
۱۷
شهریور
۹۵

دوستان عزیز به قوانین دقت کنید . 

اول من چند تا سئوال می پرسم شما دوستان پاسخ میدین .

و بعد شما سوالهاتون رو بپرسین بنده جواب میدم . 

سئوالها در حیطه ی خیلی خصوصی که دونستنش دردی از ما دوا نمیکنه نباشه :)))) 

اگه نیاز شد قوانین دیگه ای هم اضافه میشه 

و اما سئوالهای من :) 

1 : علت اینکه وبلاگ و نوشته های منُ دنبال می کنین چیه ؟

2 : به عنوان منتقد کدوم یکی از خصوصیات رفتاری منُ ( دوستان مجازی : در حدی که از نوشته هام برداشت میکنین ) ( دوستان ِ حقیقی : هر نوع خصوصیتی که در من دیدن و مورد انتقاد بوده  ) نمی پسندین ؟

3 : بدترین سوتی ای که در طول ِ عمرتون دادین چیه ؟ 

4 : اگه بدونین تنها 24 ساعت از عمرتون ( در سلامت کامل) باقی مونده چیکار می کنین ؟ 

5 : بدترین فوبیای زندگی تون چیه ؟ 

  • ۹ نظر
  • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۰
  • ** آوا **
۱۶
شهریور
۹۵

* دیشب یکی از همکارهای بخش سی سی یو اومد بخشمون ، تو چهره ش شادی موج میزد . بعد از احوال پرسی و خسته نباشید و از این جور تعارفات ، کاشف به عمل اومد که ایشون در شُرُف ِ پدر شدن هستن و زین سبب این گونه مشعوفن :))))

به گفته ی خودشون فرزند نیامده جنسیت مذکر دارند و از این بابت پدر بزرگ ِ خانواده بسیار خرسندند. زیرا نوه ی پیشین ( از فرزند دیگر ) دختر بوده و حالا با وجود نوه ی پسری نسلشان منقطع نمی شود و از ابتر بودن رهایی جسته اند .

اما اما اما ... همکار اعتراف نمودند که خودشان شدیدا دلشان دختر می خواسته ، چون دخترها بابایی َن و  بلدند باباها رو به خوبی خَر کنند . یعنی تا این حد تمایل به خـر شدن داشت :))))))

منم با خنده ای بهشون ابراز داشتم دقیقا یاس از وقتی که زبان باز کرده در پی ِ اثبات ِ همین نظریه هست که دخترها بابایی َند و البته محبتش به بابا از نوع ِ خر کردن نیست بلکه واقعنی ست .

البته همکار خودش اظهار داشت که " میدووووووونم ، منم از این نوع خر شدن واقعا لذت می برم " و اذعان داشتند  "ولی خووووووووووووب فرزند سالم باشه هر چی شد:))) هر چند دختر بود خوشحالتر می شدم ولی همینم شکر "

** یـادِ بخش از سریال دکتر قریب افتادم . همونجایی که همسر ِ دکتر به پسر ارشدش می گفت وقتی تو به دنیا اومدی پدرت با ذوق گفت " این بچه منُ پدر و تو رو مادر کرده " ! این اتفاق ِ شیرینی هست که به لطف قدوم مبارک اولین فرزند ، یکبار برای همیشه اتفاق میفته . در واقع هنری که اولین فرزند داره خاص ِ خاص ِ خودش ِ . شاید برای همین ِ که اکثرا فرزند اول نور ِ چشمی پدر و مادرن . دختر و پسرش هم فرقی نمی کنه . از این دیدگاه هر دو یک هنر مشترک و یکسان دارن :)

+ خیلی دوست دارم بدونم اون چند نفری که وبلاگمُ خاموش و در خفا دنبال می کنند کیا هستن ! 

+ دوستان ، با یک پست از نوع ِ صندلی ِ داغ چطورین ؟؟؟ 

  • ۱۳ نظر
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۲۱
  • ** آوا **
۱۵
شهریور
۹۵

* سـرگرمی این روزهام ِ :) هم سرعت عملم بالا رفته و هم تمرکزم برای تجزیه و تحلیل . برای اینکه هیجانشُ زیاد کنم Stopwatch رو فعال میکنم و سعی میکنم هر بار زمان کمتریُ صرف کامل کردنش کنم . هیچ سرگرمی یک نفره ای همچین هیجانی بهم نمی داد که سودوکو میده . 

  • ۵ نظر
  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۴۸
  • ** آوا **
۱۴
شهریور
۹۵

* کـی گفته تکنولوژی بده ؟؟؟ یاس پریشب به اتفاق مادرجونش دو ساعت رفته عروسی الان توی ایمو حدودا سه ساعت ِ که داره عروسی رو برام لحظه به لحظه تعریف و توصیف میکنه :)))) این بین از نیش پشه هایی که بدنش رو کهیرگونه کرده هم حرف میزنه :)))) 

** امروز تو راه برگشت از بیمارستان ( داخل سرویس ) دلم به غایت گرفته بود ، انقدری که عینک آفتابیمُ به چشم زدم و در دل تاریکی ِ شخصی خودم اشکها ریختم و در درون غُرها زدم .  علتش هم این بود که تمام این چند ماه ِ اخیر به ذوق رسیدم زمان مرخصیم سپری شد ولی وقتی در بطنِ مرخصی بودم اصلا نتونستم ازش بهره ای به نفع افزایش انگیزه ی درونی ِ خودم استفاده کنم . و حالا بابتِ اینکه می بینم این زمانُ به شکل مظلومانه ای از دست دادم از دست خودم به شدت عصبانی هستم و بی نهایت دلگیر ... باشد تا درس عبرتی باشد برای بعد از اینم . البته این اولین بار نیستااا . من اصولا همیشه فرصتهامُ مفت مفت از دست میدم ... بگذریم ؟! بگذریم ... 

*** چـند سال ِ قبل ، اولین خاطره ی دیدار با دوست ِ مجازیمو در وبلاگم ثبت کردم . [کلیک] 

این بین با دو نفر دیگه از دوستان هم دیدار داشتم که نمی دونم چرا حس کردم شاید خوششون نیاد اینجا بنویسم . برای همین ننوشتم . وگرنه اون دیدار هم جزء بهترین خاطراتم بود . حالا شاید این پست بهونه ای شه تا از اون روز هم بنویسم . اصلا حالا که فکر میکنم می بینم سفرم به مشهد خیلی مظلومانه ثبت شد . شاید یک گریزی به خاطرات اون روزها بزنم و به این بهونه دیدار با روشنا و نوریه ی عزیز هم بعنوان خاطره در این پیج ثبت شه .

و اما در نهایت دلیلی که موجب شد تا امروز به اون پستها نظری بندازم ! دیدار با نونوی ِ خوش رو ، مهربون، خون گرم و صمیمی م ِ . نونوی عزیزم که متاسفانه به لطف بلاگفا کمی از دنیای وبلاگ نویسی فاصله گرفت ولی دوستیمون همچنان از طریق سایر شبکه های اجتماعی برقرار و حتی صمیمی تر از قبلتر هاست . نیلوفر چون میدونم منتظری تا ببینی از دیدارمون چی می نویسم باید یک اعترافی کنم . من تمام ِ زمان ِ رسیدن تا مهمونی ِتو نگران ِ این بودم که نکنه در دیدارمون هم مثل اولین تماسمون یخ باشی :)))))))) اصلا من می خواستم برات بنویسم وقتی یاده تنها تماس ِ تلفنی مون میفتم پشیمون میشم از دیدارمون :)))))))))

از شوخی گذشته با وجود تمام دلهره ای که داشتم دیدار با نیلوفر به بهترین شکل ممکن توی ذهن و وجودم حک شد .  لبخندزیبات ، نگاهی که بی نهایت آشنا بود ، که با تکون دادن دستم روم زوم شد و ذوقی که برای گذر از ما بین میز و صندلی ها برای رسیدن به میزم داشتی ... همه و همه قشنگترین اتفاق ممکنه در این سفرم بود . و اینکه می دیدم عروس ِ زیبا و دوست داشتنیم چطور به قول خودت خانمانه رفتار می کنه و حتی باز به قول خودت خانُم بودن چقدر سخته :) می خوام بدونی که خیلی دوستت دارم و از دعوتت علیرغم اینکه واقعا دو دل بودم برای حضور در جشنت ( با توجه به شرایطی که خودت به خوبی میدونی ) از صمیم قلبم ممنونم . زمان زیادی با هم نبودیم ولی همون زمان اندک بقدری حس خوب بهم القاء کرد که گفتنی نیست . ممنون از اینکه هستی . 

  • ۸ نظر
  • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۹:۰۵
  • ** آوا **
۱۱
شهریور
۹۵

* هـمچنان در شهر و دیار خودم به سر می برم ! فردا برمیگردم به شهر پاگُنده ها ... 

از مال دنیا کتابهام و تعدادی یادگاری که برام خاطرات خوبی به همراه دارنُ  می برم . فرصتهایی که می تونستم به قشنگترین شکل ممکن رقم بزنمُ به دیدار با اقوام گذروندم . نمی تونم بگم وقتم هدر شد . نه ! اقوام و آشنایان همیشه برام با ارزشن و بودن در کنارشون برام دلنشینه ولی یه جایی از قلبم گرفته بابت اینکه یه جاهایی دوست داشتم که باشم ، اما نشد ...  شرایط زندگی همیشه به نفع آدم پیش نمیره ... مردد

  • ۳ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۱۳
  • ** آوا **
۰۹
شهریور
۹۵

* پنجشنبه 4 شهریورماه 1395: 

حرکت به سمت اصفهان . به اتفاق خونواده + مامان حاجی و باباحاجی :) 

* جمعه 5 شهریور ماه 1395:

از صبح تا غروب به اصفهان گردی گذشت . البته از اونجا که مامان حاجی کمی اذیت میشد نشد جاهای زیادی بریم ولی همونم عالی بود . 

از اونجا که چندایی عکس توی پست ثبت شده ادامه ی پست در ادامه ی مطلب :) 

  • ۸ نظر
  • سه شنبه ۰۹ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۲۹
  • ** آوا **