MeLoDiC

خاطرات سفرهامون :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۶ مطلب با موضوع «خاطرات سفرهامون» ثبت شده است

۱۰
اسفند
۹۵

مدتی بود که دلم میخواست هدیه ای به خودم تقدیم کنم :) بعده چند وقت با راهنمایی نویسنده ی کتاب " آدم ها عاشق به دنیا می آیند " جناب علی منتخبی ، با انتشارات تماس گرفتم و گفتن برای ارسال کتاب باهاتون هماهنگی میشه . یک هفته ای گذشت و خبری نشد . در نهایت دیروز با یه سرچ ساده تو سایت دیجی کالا فهمیدم که این کتاب موجوده و می تونم آنلاین خریداری کنم . ظهر درخواستم رو ثبت کردم و عصر داخل مترو بودم که باهام تماس گرفتن و گفتن فردا ظهر ( دوشنبه ) برای تحویل بسته میان . و امروز ظهر کتاب به دستم رسید . جالبه ! وقتایی که آدم منتظر رسیدن یک بسته ی پستیه ( حالا هر چی که میخواد باشه ) اونروز هر چی موتوره مسیرش به کوچه تون می خوره . اصلا انگار همه ی شهر با هم همدست میشن تا هی انتظار رو برات سخت و سخت تر کنن . و شاید دلنشین تر . البته این انتظار کمی فرق میکرد . ولی خب بازم هیجان خودش رو داشت . مثل وقتایی که از کنار صندوق پستی ولیعصر که میگذرم میگم یه بار خودم برای خودم نامه ای ارسال کنم و باز خودم رو از این لذت مشعوف کنم . هر چند دیوونه بازیه :))))

خلاصه کتاب به دستم رسید و به خودم هدیه ش کردم . مبارکم باشه :)))) تصویر روی جلد تلفیقی از چند عکسه . و چیزی که باعث شد الان بیام و خاطره ی اولین تجربه از پروازم رو بنویسم در واقع تصویر دماونده که درون عکس دیده میشه .

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۰ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۰۱
  • ** آوا **
۱۴
آذر
۹۴

* سفر خوبی بود و لذت زیادی نصیبم شد . خدارو شکر . 

یکشنبه یاس و محمد اومدن کرج و صبح روز دوشنبه به اتفاق مامان حاجی و بابا حاجی و عمه حمیده راهی ِ فرودگاه شدیم . بعد از اون یک پرواز عالی البته با یک ساعت و نیم تاخیر . بعد از اون دیدن راننده ی هتل و ترانسفر فرودگاه - هتل ، هتل حرم و بالعکس ... روز چهارشنبه 5 غروب به سمت تهران برگشتیم و روز پنجشنبه ساعت 3:30 صبح به اتفاق یاس و محمد راهی ِ شمال شدیم . دیدار با اعضای خونواده و اقوام ... در مدت زمان بسیار بسیار کم . پنجشنبه باد سهمگینی وزیدن کرد و کلی خرابی تو شهرمون به بار آورد . باز خدارو شکر که صدمات جانی نبوده ... و از نیمه های شب پنجشنبه بارندگی شروع شد و تا لحظه ی آخر حضورم ادامه داشت ... امروز (شنبه) از شهر و دیار زیبام برگشتم به این شهر پر ازدحام و غریب ...  و از فردا استارت کارُ باید بزنم . بعد از یک هفته تفریح و سفر ... 

  • ۷ نظر
  • شنبه ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۷
  • ** آوا **
۲۱
شهریور
۹۴


* گاهی تا وقتی در مقابل زمان قرار نگیری فکر میکنی که حالا یه تو هستی و دنیایی وقت و زمان که متعلق ِ به خودته . تا قبل از سفر فکر میکردم تو این شش رو کلی کار می تونم انجام بدم و هر کجایی که دوست دارم باشمُ ببینم ولی خب زمان چیز دیگه ایُ بهم ثابت کرد . یه چیزی تو مایه های " زهی خیال ِ باطل ) 


+ پنجشنبه 12 اردیبهشت ماه : 

ساعت 15:30 بعد از یه صبح کاری نسبتا خوب رسیدم خونه و ناهار خوردم و اطراف چهار و نیم به اتفاق محمد از خونواده خداحافظی کردیم و به سمت دندون پزشکی حرکت کردیم . ساعت شش بعد از اینکه سومین جلسه ی دندونم تموم شد با صورتی که نصفش بی حس بود و از تهه ته ش کمی درد میکرد راهی ِ شمال شدیم  . هنوز از کرج خارج نشده بودیم که درد اومد سراغم . دو تا ژلوفن خوردم و اسپری زدم . اشک ریزون زدیم به دل جاده چالوس . کمی بعد در حالیکه از شدت درد به خودم می پیچدم محمد حس کرد صدای معین روی اعصابم ِ ! صدا رو کم کرد و منم صندلیُ عقب دادم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم درد خیلی خیلی کمتر شده بود . تازه سر حال اومدم تا از باقی راه و مسافرت لذت ببرم :))))) 

ساعت 23:30 رسیدیم منزل پدر عزیزم و بعد از کلی ماچ و بوسه و بغل خداحافظی کردیم و رفتیم منزل تا فردا برای ناهار برگردیم اونجا . 


+ جمعه 13 اردیبهشت ماه : 

به اتفاق آبجی ها همگی ناهار منزل پدر جمع بودیم و بعد از ظهر به اتفاق رهاجون رفتیم تا خریدهای لازم جهت مهمونی فرداشبشُ انجام بدیم . بعد هم به اوناییکه باید اطلاع میدادم تماس گرفتم و دعوتشون کردم تا در صورت تمایل برای فرداشب در جمع ما باشن . 


+ شنبه 14 اردیبهشت ماه :

امشب قراره برای یاس تولد بگیریم . مکان چشمه کیله . به اتفاق دوستان و اقوام دوست داشتنیمون . 

از صبح زود رفتم منزل مامان و به اتفاق مامانی و رها زدیم تو کار آماده کردن غذاها و شستن میوه و جمع و جور کردم وسایل . ساعت 7 غروب همگی به اتفاق به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم . اولین اکیپی که به جمعمون پیوستن عمه بزرگه به اتفاق پارسا و پریسا و سوگند بودن و بعد از اون کم کم از اطراف سر و کله ی باقی اقوام هم پیدا شد . یه شب خیلی خیلی خوب . به همه ی ما خوش گذشت . البته سوای از تمام این خوشی ها شرجی هوا حسابی کلافه م کرده بود . 


باقی در ادامه ی مطلب بدون رمز ... 

  • ۲ نظر
  • شنبه ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۱۴
  • ** آوا **
۲۷
مهر
۹۳


* صبح ساعت 06:00 به اتفاقا مادام & موسیو [پدر و مادر عزیزم] حرکت کردیم به سمت بندر انزلی . جاده ی خلوت و باد خنک عجیب دلچسب بود . جاده های شمالی سمت گیلان هم که زیبایی های خاص خودشُ داره . بین راه نون بربری تازه خریدیم و جای تمامی دوستان خالی برای صرف صبحونه اتراق کردیم و حسابی چسبید ( بعــــــده مدتها با پدر و مادر عزیزم تنها بودم و کلی لذت بردم :دی ) 

بین راه جای من ُ باباجون با هم عوض شد و مامانی همه ش میگفت آوا سرعت نرو . آوا سبقت نگیر . آوا ... خلاصه که نزدیک بود پیاده ش کنم [:دی] ساعت 09:20 به بازار آزاد انزلی رسیدیم ولی بعد متوجه شدیم که اونجا با اون همه عظمتش همچین رونقی نداره . البته شروع کارشون هم از ساعت 11:00 به بعد بود . کمی بین غرفه ها گشتیم . من خودم به شخصه تا بحال بازار آزاد نرفته بودم . ولی مامان اینا آستارا چند باری رفتن و باباجون بانه هم رفته بود . من ولی اولین بارم بود . خلاصه به هر شکلی بود ساعت به یازده رسید و کم کم کارکنان چند تا در میون غرفه هارو باز کردن .

اولین خریدمون یکعدد شونه ی چوبی برای یاس و بعد دو عدد عینک آفتابی برای خودم و محمد بود . بعد رفتیم سمت خرید لوازم برقی . با اینکه مثلا قرار بود من چیزی نخرم ولی وقتی از لوازم برقی خارج شدیم یک عدد اتوی بخار در آغوش مامانی بود و دو عدد جارو برقی هم مارک هم در آغوش من و باباجون :)))) بله ! بنده طی یه حرکت ژانگولری یک جارو برقی و یه اتوی بخار مخزن دارُ از دست فروشنده ش نجات دادم و خریداری کردم :))))) حالا خوبه مثلا قصد خرید هم نداشتم . باباجون هم از همون جارو برقی برای یکی از اقوام که سفارش کرده بود خرید . البته قابل ِ ذکر که باباجون اول پسندید و بعد من کپی برداری کردم :))) در واقع بنده از همون جارو خریدم :دی 

بعد هم رفتیم برای یاس یه شلوار برمودا گرفتم که مامانی هم همونجا یه دونه برای خودش و یکی برای رهاجون خرید . یه کتونی سبک هم مامان برای خودش خرید و یه شلوار راحتی برا باباجون . بازار پوشاکش اصلا خوب نبود و صرفا جهت بازگشت پیروزمندانه اون چند تکه لباس خریداری شد که ضایع نشیم :دی خیلی زود خریدامون تموم شد و برای خروج از گمرکی هم گفتن باید برای هر کدوم از اجناس برقی یه گرین کارت بگیرین که من و باباجون آقای مسئولُ که بنده خدا دست راستش آمپوته [قطع] بودُ همینجوری مظلوم وار نگاه کردیم . دیگه خبلی خجالت کشید و گفت برید یه دونه کارت بگیرین برای جفت جاروها . گفتم باباجون تا ایشون پشیمون نشده برو بخر . باباجون رفت دفتر برای خرید کارت و آقاهه یه دستی هی کارتن اجناسُ اینور و اونور میکرد میگفت خداییش جارو برقی ها باید برای هر کدوم دو تا کارت خریداری کنین . منم دیدم یارو خیلی گیر داده رفتم سراغ باباجون که جلوی دید آقاهه نباشم که نظرش یهویی عوض شه . دیدم مسئول صدور کارت به باباجون میگه کارت شناسایی باید باشه برای تشخیص هویت خریدار ! ما هم دریغ از یک عدد شناسنامه و کارت ملی :) هیچی دیگه من دست بردم گواهینامه رو ارائه دادم و همین حین باباجون رفت سراغ اجناس . مسئول صدور کارت کمی غر زد ولی درنهایت گفت حالا چون مسافرین گواهینامه رو قبول میکنم ولی در کل نباید این کارُ کنم . ما هم هندونه زدیم زیر بغلشُ گفتیم خدا خیرت بده برادر .

کارت خریداری شد و تا من برگردم دیدم مامان اینا اجناسُ بردن گذاشتن تو ماشین و منم رفتم تا کارتُ باطل کنن . بنده خدا با دست چپ به زور می نوشت ولی اخرش گفت اگه بهتون گیر دادن بگین اتو معافیت کامل خورده .خدا خیرش بده . منم خرسند از این خروج موفقیت آمیز سریعا رفتم سراغ باباجون اینا و بعد از جاسازی اجناس برگشتیم برای صرف ناهار . 

جایگاهمون چشم انداز خیلی زیبایی داشت و با دیدن دریا به یاد خیلی از شماها افتادم :****** 

بعد از صرف نهار برگشتیم سمت شهر و دیار خودمون . باز بین راه من و باباجون تعویض جا داشتیم و اینبار دیگه هر جور دلم خواست روندم :))))) بابام فقط هر از گاهی میگفت " مادر سرعت نرو " منم سریع سرعتُ کم میکردم تا بنده ی خدا با خیال راحت کمی استراحت کنه . برگشتنی رفتیم خونه ی  عمه جونم و یه روز نشینی کوتاهی کردیم و رفتیم سمت منزل . بعد از اینکه مامان اینا یه عصرونه ای میل کردن رفتن سمت خونه شون . 

از شدت خستگی بعد از رفتنشون بیهوش شدم و خوابیدم . البته الان کاملا هوشیارانه و آگاهانه می نویسم و احتمالا تا ساعات مدیدی دچار بیخوابی بشم . 

به دلیل ویروسی بودن جرات نمیکنم رم دوربین و گوشیُ به سیستم بزنم . بلوتوس/ث سیستم گوشیمُ نمی شناسه که باز به همون دلیل مذکور امکان درج عکس برای این پست موجود نمی باشد . 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۷ مهر ۹۳ ، ۲۳:۴۶
  • ** آوا **
۱۱
فروردين
۹۳


* عکس بالا مربوط به شهر بازی چمران ِ که به اتفاق یاس و محمد و عمه کوچیکه سوار چرخ و فلک شدیم . ارتفاع هم بی نهایت زیاد بود. 13- 14 سال قبل برای اولین بار سوار ترن شده بودم که با خودم عهد بستم دیگه هیچ وقت همچین غلطی نکنم . این همه سال بر سر عهد خودم بودم تا امسال که یاس به هر کسی التماس کرد که باهاش بشینه هیچکس قبول نکرد و در نهایت غریزه ی مادری باعث شد که عهد خودمُ بشکونم و اینچنین شد که امسال بعد از این همه سال مجدد سوار ترن شدیم ولی اینبار هم من و هم یاس با هم عهد بستیم که دیگه سوار نشیم :)))))) امیدوارم که دیگه همچین غلطی نکنیم :دی  

** بـاقی عکسهای مربوط به پارک چمرانُ میذارم تو ادامه ی مطلب . توضیحات ِ لازمه رو همونجا میذارم . 

ضمنا پست قبلی هم جدیدا ثبت شده :) 

+ ادامه ی مطلب بدون رمز می باشد . 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۱۷:۱۳
  • ** آوا **
۰۲
بهمن
۸۹
میخوام یه گذری بزنم به شهر شیراز  ، زمان : تعطیلات عید ۱۳۸۸

برای عید رفته بودیم تهران منزل داییم (همونکه با خواهرشوهر بزرگم ازدواج کرده) روز سوم عید بود که به دعوت همکار داییم که رفت و آمد خونوادگی دارن رفتیم سمت کاشان . خیلی خوش گذشت ، بعد از چند سال باز میدیدمشون و سه روزی که اونجا بودیم واقعا خوش گذشت . مقصد بعدیمون اصفهان بود ! اصفهان فامیل زیاد داریم . خاله ی همسری به همراه سه تا از دختراش که ازدواج کردن ... البته قابله ذکره بگم همشون خونه ی ما چند باری اومدن ولی ما هنوز نرفته بودیم . ولی صبح سومین روز بودنمون تو کاشان بود که دایجون پیشنهاد کرد به جای اصفهان اول بریم شیراز . بعد برگشتنی بریم اصفهان .

اینم بگم که ما توی شیراز هیچ آشنایی نداشتیم و قصدمون هم اجاره ی اتاق و هتل بود . تو این چند روزی که کاشان بودیم شوهر یکی از دختر خاله ها تماس گرفت که کی میاین ؟ داییم هم گفت قصدمون فعلا اصفهان نیست . گفت پس هر جا میرین بگین ما هم باهاتون بیایم . ولی خب از اونجاییکه زیادی اخلاقا با هم جور در نمیومدیم یه جورایی داییم و همسری پیچوندنشون  صبح زود روز ششم عید راه افتادیم به قصد شیراز . اولین باری بود که میرفتیم .

جاده های کویری واقعا معرکه هستن . جادو میکنن . توی جاده گاهی از دور یه پیچ شدید میدیدیم من زمان میگرفتم که کی بهش میرسیم و گاهی زمان زیادی طول میکشید تا بتونیم ازش رد شیم . بسکه کویر یکدسته با آدم . جاده ای که کیلومترها ازت دوره رو میبینی ولی تا بهش برسی زمان زیادی طول میکشه . اوناییکه جاده ی بین کاشان تا شیراز رو رفته باشن میدونن چی میگم . به نظرم که هیچ جایی پاکیه کویر رو نداره  خلاصه ...

آهان تا یادم نرفته اینو بگم که دو تا ماشین بودیم . داییم و خانومش و پسرشون تو ماشین خودشون بودن . ما هم به اتفاق دختر داییم که دختر عمه ی یاس هم میشه تو پیکان خودمون بودیم  و تو کل مسیر هم همش داییم جلو بود و ما پشت سرشون حرکت میکردیم . تا اینکه رسیدیم درست اول شیراز ... حالا جایی هم نداشتیم که بریم ولی خب از اینکه رسیده بودیم واقعا خوشحال بودیم . یهویی تو ترافیک ماشینمون به تته پته افتاد و ...  شانس اوردیم چند متری یه تعمیرگاه بودیم .

نمیدونم چی میگن بهش ولی زغال دینامه چیه ! اون مشکل پیدا کرده بود . رفتیم تو تعمیرگاه و من رفتم تو ماشین داییم و همونجا خوابیدم . تا ساعت ۱۱ شب موندیم و تعمیرکار هم بنده خدا موند تا درستش کنه که همین بین دیدیم همون فامیل اصفهانی تماس گرفت که کجایین ؟ داییم گفت اول شیراز ماشین مشکل پیدا کرد . گفتش هرجا هستین بمونین من یه دوست دوران خدمت دارم شیرازیه میگم بیاد سراغتون . از ما تعارف و از اون اصرار . که نه علی آقا شما انقدر به ما محبت کردین که حالا نوبت ماست جبران کنیم . بمونین میگم بیان سراغتون .

ده دقیقه بعد دوستش که اسمش رضا بود با داییم تماس گرفت و بعد از اشنایی ادرس رو گرفت و به اتفاق دومادش اومدن . ما هم ناراحت از اینکه چرا مزاحم این بندگان خدا شدیم . خلاصه تا نزدیکای ۱۲ شب ماشین درست شد و هر چی ما اصرار کردیم که نه به خدا درست نیست مزاحمتون بشیم اونا مارو قسم میدادن که اگه نیاین دیگه تهه بی وفاییه و از این حرفا . گفتن مگه میشه شمارو با زن و بچه تو شهر غریب ول کنیم . خداییش خودم خیلی معذب بودم ولی بعد داییم قانعمون کرد که امشبو بریم خونشون بخوابیم صبح میریم هتل ...

ادامه در ادامه ی مطلب نوشته شده  




  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۲ بهمن ۸۹ ، ۱۵:۱۶
  • ** آوا **