سفرنامه ی شمال و تولد یاس ِ عزیزم
+ یکشنبه 15 اردیبهشت ماه :
به اتفاق رفتیم دنبال عمه بزرگه و برای ناهار رفتیم منزل دایی ِ محمد . عصر همگی با هم رفتیم منزل عمه ی عزیزم و از اونجا هم رفتیم منزل عمه ی عزیزه محمد :) دو تا عمه های مهربونمون . برای شب برگشتیم منزل ! اینبار عمه بزرگه و پارسا و پریسا هم همراهمون بودن .
+ دوشنبه 16 شهریور ماه :
از صبح استارت تمیز کردن خونه زده شد و همگی دست به دست هم کمی به سر و وضع خونه سر و سامون دادیم و بعد از اون ناهار میل کردیم و بعد هم کمی استراحت نیم روزی :) مامان به جمعمون اضافه شد و محمد به همراه باباجون دنبال کاری رفتن و ما هم به اتفاق راهی ِ منزل خاله خانم شدیم . بعد از پیاده کردن اکیپ ِ همراه دم ِ منزل خاله خانم خودم به منزل حباب رفتم و یه ساعتی اونجا بودم . و بعد برگشتم منزل خاله خانم ...
+ سه شنبه 17 شهریورماه :
صبح بعد از خرید دو جعبه شیرینی به سمت بیمارستان حرکت کردم . بدو ورودم به محوطه " ف "رو در لباسی متفاوت دیدم که کلی خوشحال شدم . بهش تبریک گفتم و یه جعبه شیرینیُ بهش دادم و گفتم برای خودتُ همکارات . و در نهایت بهش گفتم برادر ِ من درستُ بخون ، تو ارزشت بیشتر از ایناست . با دیدن ف مطمئن بودم باقی روزم قشنگ رقم میخوره چون معتقدم که اگه شروع روزم با دیدن افرادی باشه که بهم انرژی مثبت میدن باقی روزم به همون زیبایی ادامه پیدا میکنه . کمی بعد "س " ... وارد بخش شدم و یکی یکی دوستان خوبمُ دیدم و کمی بعدتر هم دانشجوهای سابقم بودن که دورم حلقه زده بودن و از ذوق لبخند از لبشون جمع نمی شد . ذوقی محکم بغلم کرد و کلی هندونه زیر بغلم زد . یه سری هم با خواهش و التماس ازم میخواستن برای ترم هشت باز مربیشون باشم و خبر نداشتن به کل از اون شهر رفتم . بعد که گفتم من کلا دیگه اونجا نیستم تازه متوجه شدن علت نبودنم چیه ...
از اونجا رفتم پیش " هیچکس" عزیزم . جدیدا جایی مشغول به کار شده . یه ساعتی پیشش بودم و بعد قرار شد برای ناهار بریم منزل ما . یه کوله برای یاس خریدم و یه کفش هم برای خودم و ساعت یک بعد از ظهر مغازه رو بست و رفتیم منزل . بعد از ناهار کمی استراحت کردیم و اینبار با روشنک و دوست جون قرار گذاشتم تا حتی شده به اندازه ی نیم ساعت ببینمشون . تو پارک نزدیک خونه مون قرار گذاشتیم و اول رفتم سراغ روشنک و به اتفاق "هیچکس " و یاس رفتیم پارک . کلی حرف زدیم . از چیزهایی صحبت کرد که هاج و واج مونده بودم این همه اتفاق افتاده و من بی خبرم . واقعا آدمهای اطراف خودمونُ نمی تونیم بشناسیم . بعد از اون روشنک خداحافظی کرد و کمی بعد دوست جون به اتفاق دختر ماهش اومدن . تا ساعت هشت و نیم پارک بودیم و بعد از اون از هم جدا شدیم و رفتیم دنبال محمد . برای شام به پیشنهاد یاس رفتیم دنر کباب و بعد از اون " هیچکس" رو رسوندیم منزل ...
+ چهارشنبه 18 اردیبهشت ماه :
صبح به سمت منزل رهاجون حرکت کردیم و بعد از ناهار طبق عادت همیشگی رفتیم آرایشگاه ... ساعت شش غروب به سمت کرج حرکت کردیم . شلوغی جاده کاملا قابل پیش بینی بود . ساعت 23:30 رسیدیم منزل ...
سفرمون خیلی زود تموم شد . به اکثر مواردی که توی برنامه ریزیم مد ِ نظرم بود رسیدم ولی چیزایی بود که نصیبم نشد . مثلا جنگل و دریا ... یا رانندگی در خلوت و تنهایی ... و خیلی چیزهای دیگه ای که میتونست حسهای خوشایندیُ بهم القا کنه ...
فکر نمیکردم سیستم بدنیم تا این اندازه به آب و هوای خشک ِ اینجا عادت کرده باشه که در این سفر ، شرجی ِ هوا این همه اذیتم کنه و باطبع ِ اون تعریق و از دست دادن بخش زیادی از آب بدنم و از همه بدتر سرمای کولر و سرماخوردگی شدیدی که هنوز باهاش دست و پنجه نرم میکنم ...
- شنبه ۹۴/۰۶/۲۱