* چـند روز قبل سالگرد پسر خاله ی محمد بود . پدر و مادر محمد روز سه شنبه به سمت اصفهان حرکت کردن . سه شنبه غروب محمد اومد سمت کرج ! این چند روز اینجا بود .دلم حسابی باز شد :) روز جمعه مسافرامون برگشتن . دیروز مجدد به سمت شمال راهی شدن . اینبار خاله رو هم با خودشون از اصفهان آوردن تا یه سفر کوتاه جهت تنوع داشته باشه . الان هم گیلان هستن . به امید خدا فردا برمیگردن . محمد هم دیروز صبح بعد از اینکه من سوار سرویس شدم به سمت شمال حرکت کرد و برگشته خونه . حالا من و خواهر محمد تنهاییم . البته الان من در منزل هستم و اوشون محل کارشون :دی ! امروز آف بودم و از دیشب تصمیم گرفتم بعد از اینکه کارها رو کردم برای وبلاگم وقتی بذارم . این شد که امروز در واقع اینجا رو با این همه پست جورواجور ترکوندم :دی
از صبح خونه رو جارو کشیدم و دستی به سر و روی آشپزخونه کشیدم . گردگیری و دستمال کشیدن هم تموم شد . حالا منتظرم تا خواهر شوهر تشریف بیارن . البته باقیمونده ی ظرف آش پشت پا هنوز چشمک میزنه و من شدیدا با کودک شیطون درونم که در نقش شیطان رجیم فعال ِ در جنگم که " عزیزم کوفت بخوری . باقی ِ اون آش برای نفر بعدی ِ ! آروم بگیر :دی "
** روز تولدم همچین پیامکی به دستم رسید . گفتم خیلی بد میشه ، حالا که شهر کتاب به من لطف داشت من جوابگوی محبتش نباشم :دی این شد که برای تولدم علاوه بر اینکه از همسر و خواهراش هدایایی دریافت کردم خودم به خودم یه هدیه ای تقدیم کردم و به لطف شهر کتاب اینترنتی چهار روز بعد این کتاب رسید در خونه :)))
کتاب بیشعوری با قلم بی شعوری ... :) البته من موندم که چرا اون انتشارات از خودکار سبز به عنوان قلم بیشعوری یاد کرده ؟؟؟ :دی
***یـادتونه که قبلا گفته بودم دلم میخواد هر از گاهی از ماجراهای مترو بنویسم ؟ اگه دوست دارین برید ادامه ی مطلب " بدون رمز "