MeLoDiC

بایگانی مهر ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۳۰
مهر
۹۲


* Episode اول ( 15:45 یکشنبه بیست و هشتم مهرماه ) 

به اتفاق مامانی و یاس و محمد داشتیم میرفتم بازار برای خرید . درست سر خیابون شهرک مامان اینا وقتی از داخل شهرک خواستیم بیایم تو خیابون اصلی یه پژویی فلان فلان شده یهویی از سمت راستمون ناغافل میاد و بدون هیچ توجهی با سرعت فراوون از کنارمون وارد اصلی میشه و محمد اگه سریع عکس العمل نشون نمیداد و پاشُ از روز گاز رو ترمز نمیذاشت بی شک یه ور ماشین و شایدم یه ور من کلا میرفت :)) هیچی دیگه ! کلی ترسیدیم و بعدش هم که ازمون جلو افتاده بود هی از تو آینه به پشت نگاه میکرد . گفتیم تو رو خدا از کنارش که رد میشی دیگه هیچی نگو . جوونه یه وقتی جو گیر میشه یه اتفاق بدتری می افته . موقعی که از کنارش رد شدیم یه لبخند از روی شرمندگی زد که به اصطلاح دلمونُ به دست آورده باشه ... 


**  Episode دوم (15:52 همان روز ) 

تو کمربندی ! تو لاین سرعت بالای 115 تا داریم میریم یهویی یه پیکانی با همون سرعت انحراف به چپ میاد سمت ما ... باز هم عکس العمل سریع محمد به همراه هشدار من و ترمز و کاهش سرعت و ختم بخیر شدن ماجرا ... باز هم اگه میزد یه ور ماشین و من مورد سو قصد قرار میگرفتیم ... اینبار پیکانیِ که خداییش خودشم مقصر نبود و یه پژویی از سمت راستش یهویی پیچید سمتش و اینم که خواسته رد کنه داشته میومده تو شکم ماشین ما و البته من ... دستشُ به علامت عذرخواهی از شیشه آورد بیرون و هی دست تکون داد و سر تکون داد ... وقتی نزدیکش رسیدیم مامانم بهش گفت آقا ما عروسی در پیش داریما حواست باشه :دی هی اون خندید و هی ما خندیدیم . 

حالا یاسی همش میگه وای بابایی چرا همه میخوان بزنن به ما ؟؟؟ 


*** Episode سوم (16:00 همان روز ) 

نزدیک صندوق صدقات پارک کردیم و میگم آقا محمد تو رو خدا اول یه مبلغی صدقه رد کنیم تا سومی پیش نیومد . حالا پول خُرد ( نه سکه ها . همون اسکناسهای ریز امروزی ) هم نداشتی اشکال نداره یه اسکناس همچین تپل بده که این عزرائیل این ایام منُ زیر سیبیلی رد کنه و خفتم نکنه که عروسی در پیش داریم ... دیگه خبر ندارم محمد با عزرائیل چند تومنی معامله کرد :دی هر چی که بود دیگه بخیر گذشت . 


+ خلاصه که جناب عزرائیلُ پیچوندمُ الان اینجا در خدمت شما هستم :دی 

+ ضمنا پست قبلی هم جدیده . دوست داشتین میتونین به اونم نیم نگاهی بندازین :)

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۳۰ مهر ۹۲ ، ۱۰:۵۶
  • ** آوا **
۲۷
مهر
۹۲


* بخشمون با بخش آی سی یو هیچ فرقی نداره . اکثر بیمارها کیس آی سی یو هستن ولی واسه نداشتن تخت خالی تو بخشمون موندن . خیلی هاشون دستور اعزام دادن ولی واسه بدحال بودنشون خونواده هاشون خطر انتقالُ متحمل نمیشن و راضی ان همینجا تو بخش خودمون بمونن ولی توی جاده یه وقتی بی پزشک و پرستار جون ندن ... 

از طرفی تو آی سی یو تا یه تخت خالی میشه و احتمال جابه جایی بیماری از بخشمون زیاد میشه می شنویم که یه جوون واسه خاطر ضرب و شتم یا تصادف نیاز به مراقبتهای ویژه داره که با توجه به سن خب ارجحیت ناخوداگاه با جوونها میشه . و به این ترتیب باید بگم این روزها قبل از اینکه وارد بخش بشم کلی سلام و صلوات می فرستم که بخیر بگذره ... 

دیشب به اتفاق همکار آقا و یکی دیگه از بچه های طرحی کشیک بودیم و من مسئول شیفت . روز قبل چهارده ساعت تمام از بخش خارج نشده بودم . دیشب وقتی وارد بخش میشدم هنوز خستگی شیفت لانگ قبلی توی تنم بوده . ساعت 00:30 تازه شروع کردیم به نوشتن گزارش . اونم نفری ده تا گزارش . واسه کیس هایی که هر کدومشون ممکن بود به صبح نکشن و طلوع خورشیدُ نبینن . از شدت درد پاها یکسره می نالیدم . تا جاییکه بعده نوشتن سه تا از پرونده ها گفتم دیگه تحمل ندارم بمونم . هفت تا پرونده باقی مونده به همراه هفت تا کاردکسُ زدم زیر بغلم و رفتم تو اتاق رستمون رو تخت دراز کشیدم و شروع کردم به نوشتن . اینجوری کمی به پاهام فرصت استراحت میدادم . ولی چون تخت دو طبقه بود نور کافی نداشتم . ولی هر چی که بود باعث شد درد پاهام کمی قابل تحمل تر شه :) ! البته سرپرستار محترم اگه بدونه بنده همچین خبطی کردم بی شک توبیخم میکنه :دی ولی خب چاره ای نبود . 

این روزهای آخرُ با وجود اینکه دیگه میدونم داره به انتها میرسه به زور میرم بخش . دیگه احساس بی کفایتی میکنم . ولی هنوزم از دورُ اطراف می شنوم که "حیفِ تو از اینجا بری . تو بری یکی از بهترین نیروهارو از دست میدیم ... " 

** سال قبل بیماری داشتیم به اسم "آقای صائب" بنده خدا با عفونت پای دیابتی بستری شده بود . اکثر وقتایی که صبح کار بودم بیمار من میشد . یه روز باهاش خیلی جدی حرف زدم . واسه عمل تردید داشت . دیدم هی شل کن سفت کن میکنه ! منم دست گذاشتم روی پاش و گفتم اگه الان بهت گفتن یه برش میدن و ترشحاتُ تخلیه میکنن مقاومت کنی دو روز دیگه از انتهای انگشتات قطع میکنن . یارو خشکش زد . باز ادامه دادم انگشتات که سیاه بشن اینبار از کف پات قطع میکنن . حالا با دستم محل آمپوتاسیونُ ( قطع شدن ) روی پاش نشون میدادم . اونروز کلی گریه کرد . هم خودش هم دخترش ولی من همچنان جدی براش وضعیتُ توضیح دادم و یه جورایی ازش به زور رضایت عملُ گرفتم . 

حالا از وقتی از بخشمون رفته هر بار که واسه کنترل قندش میاد تا ازمایشگاه بیمارستان میاد تو بخش . یه وقتایی هستم همدیگه رو می بینیم . یه وقتایی که نیستم به همکارام می سپره که سلام ویژه شُ به من برسونن :دی 

دیشب اومده بود بخش . کارام زیاد بود ولی خوب میدونست آوا از اوناست که تو هر شرایطی که باشه کمی وقت واسه درد دل بیمارها داره . خیلی صبور مونده بود کنار استیشن . بعد اومد سراغمُ گفت واست یه شعر گفتم . واسه تو و دکتر معالجم ... 

شعرُ به زبون محلی نوشته بود . روی یه کاغذ آ4 ! گفتم کمی کار واجب دارم انجام بدم بعد ! نیم ساعتی طول کشید . همینجور مونده بود تا ببینه کی دستم خالی میشه . به محض اینکه حس کرد کارای اورژانسیم تموم شده اومد و به اسم فامیل صدام زد و گفت بخونم ؟ گفتم بخون ... 

شروع کرد به خوندن . با گویش محلی نوشته بود . شعرش قشنگ بود . از من اسم نبرده بود ولی گفته بود پرستاری روشنم کرد که اوضاع پاهام ناجوره ... ولی اسم پزشکُ دقیقا آورده بود ... آخرش کاغذُ تا کرد و گذاشت تو جیب کتش ! گفتم نمیدی به من ؟ گفت همین یه دونه ست . میخوام یه روز هم بیام واسه دکتر بخونم . گفتم میخوام داشته باشمش . گفت فرصت داری بنویسی ؟؟ هنوز "اره" از دهنم در نیومد که با صدای ترشحات ریوی بیماری که رو به موت بود ( و هنوزم نمیدونم زنده هست یا نه ) از جام پریدم و گفتم بذار مریضُ ساکشن کنم . تا دستکش بپوشم دیدم داره راهی میشه . گفت اومده بودم آزمایشگاه گفتم بیام ببینم پرستارم هست یا نه . خوشحال شدم بودی . برات می نویسم و بعدا میارم ... صدای ریه ی پر از ترشحات بیمار مهلتی نداد که بگم مدت زیادی از موندم باقی نمونده . خداحافظی کردم و رفت ... 

میدونم ازم دلخور نشد . میدونم خوب میتونه درک کنه نسبت به کارم چقدر گاهی وظیفه شناس میشم . خوب میدونه من اگه نیاز باشه کاریُ انجام بدم خیلی راحت به طرف میگم "هیس فعلا کار دارم " و اونم انقدر عاقل هست که خوب میتونه درک کنه من یه پرستارم ... 

+ ادامه ی مطلب بدون رمزه . فقط چون طولانی شده بود کمی از مطلبُ به ادامه ی مطلب انتقال دادم . 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۷ مهر ۹۲ ، ۲۳:۴۳
  • ** آوا **
۲۳
مهر
۹۲


چند روز دیگه عروسی داریم . عروسی حباب عزیزم :) الهی که همه ی جوونها خوشبخت بشن ... الهــــــــی آمین ! 

چند روز قبل رفتم خونه شون . خونه شون کارای داخلیش از قبیل نصب کابینت ، نصب کلید و پریز برق و شیرآلات و نصب پرده هنوز مونده ! ولی با این وجود رفتیم که ببینم گچ کاریش به کجا کشید که خیلی خوشمان آمد :دی الهی مبارکشون باشه . 

دیدین یه وقتایی آدم دلش میخواد وقتی از خواب بیدار میشه بره پشت پنجره و به اطراف نگاه کنه و یه خمیازه ی جانانه بکشه و تموم کسالت و خواب آلودگیشُ با دیدن نمایی این چنینی (عکس بالا) به دست فراموشی بده و یه روز خیلی خیلی زیبارو شروع کنه ؟؟؟ خب خونه ی ما که اگه پنجره رو باز کنیم بی شک همسایه های روبه رویی فکر میکنن قصدمون چشم چرونی منزل ایشونه . اگه از درب بالکن این عملُ انجام بدیم هم آپارتمان رو به رویی جو گیر میشه که نکنه ما قصد و مرضی داریم . چه بسا اونا خودشون حتی دنبال فرصتی نباشن که این درب بالکن باز شه بلکه ببینن اصلا در این خونه شخصی ساکن هست یا نه :دی 

اما ! درست در جایی دیگه حباب اگه از چهار جهت جغرافیایی خونه شون به بیرون نظری بندازه در هر جهت ، چشم اندازی فرا زیبا انتظارشُ میکشه :) بله ! اون عکس مربوط به ضلع جنوبی خونه شون هست و لینک الباقی هم ... 

چشم انداز شمال خونه ی شون 

چشم انداز غربی 

چشم انداز شرقی 

درسته ! یه همچین زادگاه مادری داریم ما . زیبا و چشم نواز .... تازه از اینور اگه کوهُ داره از اون سمت دریارو هم میتونه ببینه . 

** حس آپ کردنم نمیومد ولی خب امروز که داشتم به عکسهای گوشیم نگاه میکردم یهویی چیزی به نظرم اومد . موافقین هر کدوم از ما از نمای بیرونی پنجره ی اتاقمون یه عکس بگیریم و به عنوان یه بازی وبلاگی کارُ شروع کنیم ؟ اگه موافقید بسم ا... 

*** امروز که در حال ثبت این پست هستم سه شنبه ست و من قرار بود بعده یه شب کاری الان جنازه باشه م ولی به لطف دکترهای گرام بیمارستان ، دیشب تعداد بیماران بخش کم بود و بنده ساعت 24:00 فینگرتاچُ لمس عاشقونه ای نمودم و راهی خونه شدم :دی بزن کف قشنگه رو ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۳ مهر ۹۲ ، ۰۹:۲۹
  • ** آوا **
۱۸
مهر
۹۲


فرقی نمیکنه " آوا " باشه ... 

فرقی نمیکنه " روزمرگیهای متولد جوزا " باشه ... 

یا ... 

" کافیه ی خیابان هفتم "... 

هر چی که هست قبول ... 

مهم اینه که تولد سه سالگیش مبارک باشه ... 


+ آقا یزدان تولد شما هم مبارک  :) 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۸ مهر ۹۲ ، ۱۴:۵۸
  • ** آوا **
۱۵
مهر
۹۲



* ی وقتایی مثل حالا دلم میخواد این اینترنت IRAN ُ بذارم سینه کش دیوار و تیر خلاص بزنم وسط کله ی پوکش تا کمتر بره رو اعصابم . اعصابم بهم ریخت از بس سرعت ( کُندَت بگم بهتره گویا ) داره . لعنتی ... حالمُ بهم زد ! :دی 

الان من یه عدد آوای بی اعصاب معصاب (بقول -میلاد -خواهرزاده ی شیرین تر از جانم ) ماشین حساب هستم :هاها

**چند روزی در مرخصی به سر میبرم :) و امروز سومین روزشه :دی و فردا آخرین روز :( 

دیروز حباب به اتفاق قاصدک خونه مون بودن و آلبوم عکسها رو تماشا میکردن . به نظرم دیدن عکسهایی که چند سالی ازشون گذشته باشه واقعا لذت بخشه . هر چند آه و حسرتهایی به میون میاد که آدمُ تا حد مرگ آزار میده ولی خب واقعا عکس یکی از بهترین روشهای ثبت خاطراته ! 

*** این پکیج آموزشی زبان انگلیسی بدون توقفُ تهیه کردیم تا بلکه کمی زبانمونُ بهینه کنیم . ولی اگه بدونین چقدر باهاش درگیرم :(( لامصب تو تبلیغ انقدر همه چیُ به آسونی نوشیدن آب نمایش میدن که اصلا آدم فکر میکنه وقتی نرم افزارُ خریدی دقیقا انگاری یه دوره ی شصت ساله رفتی امریکا و انگلیس زندگی کردی و برگشتی . توهم تا این حد حتی ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ مهر ۹۲ ، ۱۱:۰۰
  • ** آوا **
۱۳
مهر
۹۲



چند وقت قبل یکی از دوستان در مورد نحوه ی قرار دادن عکس و لینک و فایل تو وبلاگ ازم پرسیده بود . این پست صرفا برای همون دوست و عزیزانی که در این مورد سئوالی دارن هست . 

این روش کلی هست و اینکه هر کسی می تونه سلیقه ای باهاش برخورد کنه و این دیگه به خود فرد بستگی داره . من روشُ توضیح میدم حالا هر کسی میتونه تو هر سایتی آپلود کنه و برای لینک دادن هم از هر واژه ای استفاده کنه . 

روش کار در ادامه ی مطلب گنجونده شده . امیدوارم که تونسته باشم کمکی کرده باشم . 

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۲ ، ۲۲:۲۹
  • ** آوا **
۰۹
مهر
۹۲


* پریشب تو شبکاری قرار بود یه گرافی سینه پرتابل از بیماری گرفته شه . وقت انجامش همه ی پرسنل از بخش خارج شدیم . به اون دورترین نقطه ی داخلی بیمارستان که میشد از دور بخشُ تا حدی زیر نظر داشت پناه بردیم . بعده پایان کار برگشتیم تو بخش . یکی از همراه ها اومده میگه چرا همه تون رفتین بیرون ؟ گفتم خب اشعه ست دیگه . خطر داره ! میگه پس چرا به ما نگفتین ؟؟؟ گفتم خب شماها نهایتا اینجا که هستین یه بار در معرضش قرار میگیرین ولی ما هر روز اگه نباشه هر سه روز یه بار هست . کمی قانع شد . البته به گمونم ... 


** پریشب تو شبکاری یکی از همکارام که رفته مرخصی زایمان باهام تماس گرفته . از اول آبان ماه برمیگرده . میدونستم بعده این همه وقت سراغی ازم گرفته بی شک یه جای کارش می لنگه و قرار بر اینکه من براش راه حلی پیدا کنم . از هر دری حرف زد . بعد نهایتا گفت شنیدم که آبان ماه میری !!! گفتم آره خب میرم ... گفت از بخش فرار میکنی یا از من که میخوام تازه برگردم ؟؟؟ گفتم از هر دوتون تقریبا ! کمی خندید . گفتم چی شد یاد من کردی ؟؟؟ گفت همینجوری گفتم یه زنگ بزنم ببینم در چه حالی ... آخر آخر آخر حرفاش گفت راستی کمدتُ به کسی دادی ؟؟؟ گفتم نه !!! میخوایش ؟؟؟ گفت آره ! گفتم باشه مال تو . ولی شاید من موندگار شدم . گفت مگه خبریه ؟ گفتم نه !!! محض خنده گفتم .... خندید و قول دادم کمدم مال اون باشه و .... قطع کرد . قرار داد تلفنی بسته شد . خیالش راحت ...

دلم خیلی گرفته . به قول محمد انگاری یه سری خوشحال میشن که من برم . حداقلش اینجوری بی کمد نمی مونن . اونم کمد من ... گنجه ی من ... یه ماه دیگه که بشه باید کمدمُ تحویل بدم ، باید خالیش کنم ... فقط یک ماه ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۹ مهر ۹۲ ، ۱۱:۲۶
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۲


* صفحه ی مدیریت وبلاگمُ باز کردم ... دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم از "چی" ؟! خب یکی نیست بهم بگه تو که بقول بعضی ها سوژه نداری مگه بیماری تصمیم میگیری که بنویسی ؟؟؟ خب الان من باید چیکار کنم ؟؟؟ 

آهان یادم اومد . دیروز عصر کار بودم و شب وقتی برگشتم خونه از شدت بیحالی بدون شام تصمیم گرفتم که بخوابم . از طرفی محمد رفته بود استخر و یاس هم خونه ی مامان اینا بود که بعدش همونجا یه لقمه شام خوردن و تا بیان من هم خواب رفته بودم . بعدم که اومدن کمی بیدار شدم ولی همچنان خواب آلود بودم  :) ساعت 21:10 یکی از همکارای قبلیم که الان تهران مشغوله تماس گرفت و دقیقا تا ساعت 22:15 با هم از هر دری حرف زدیم . بنده خدا خیلی دل پری داشت . کمی اشک ریخت که سعی کردم آرومش کنم ولی میگفت آوا نگو گریه نکن . بذار دلم آروم شه و باز هق هق گریه میکرد ... ساعت 22:15 شارژش تموم شد که تماس قطع شد که مجدد ساعت 22:20 تماس گرفت و تا ساعت 22:55 حرف زدیم :دی و این بی سابقه ترین زمان صحبت تلفنی من بود :دی 

حالا اینکه چی گفتیم بماند . گفتنی نیست . ولی خب خیلی چیزها برام روشن شد که مدتی بود ذهنمُ به خودش درگیر کرده بود . 

ناقص ...

  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۶ مهر ۹۲ ، ۲۳:۱۰
  • ** آوا **
۰۴
مهر
۹۲



* یادم نیست چند ساله بودم ... ولی کمتر از چهار سال داشتم !!! اون روزی که دایجون از خونه ی ما راهی شد تا اعزام شه خوب به یاد دارم ! ( البته شاید یکی از مرخصی هاش بوده که به پایان رسیده بود و حالا وقت رفتن ) حتی مکان تجمع هم بیادمه . هنوزم که هنوزه به اون خیابون که میرسم خاطرات کم رنگ همون روزها برام تداعی میشه . یادمه از خونه مون تا همون مکان تجمع شاید کمتر از یک کیلومتر راه بود . و من تمام این فاصله روی دوش دایجون نشسته بودم و سر بندی که نمیدونم روش چی نوشته بود و حتی چه رنگی بود به پیشونیم بسته بودم و با دو تا دستای کوچیکم محکم پیشونیِ دایجونُ گرفته بودم که نیفتم ... با قد بلند دایجونم حالا من از تمام بچه هایی که روی دوش مردها نشسته بودن حتی بلند تر بودم . 

خوب یادمه وقتی دایجون منو آورد پایین یه سرود در حال پخش بود . یادمه مامانُ بغل کرد و بوسید . یادمه خم شد و منو بوسید . و باز یادمه بعد از بوسیدنم سربندُ باز کرد و به پیشونی خودش بست ... یادمه اکثر مردم گریه میکردن . یادمه حتی مامان گریه کرد . یادمه من هم گریه کردم ولی نمیدونم واسه گریه ی بقیه بود یا واسه گرفتن سربند از من ... 

یادمه همه سوار اتوبوس - یا شایدم مینی بوس شدن . یادمه از شیشه ها برای هم دست تکون میدادن . یادمه وقتی رفتن مامان دیگه حتی برای آروم شدن من هیچ نلاشی نکرد ... همه و همه خوب یادمه !!! 

خوب یادمه مردهای رشیدی که اون روز روونه شدن چطور با نگاهشون با عزیزانشون وداع کردن . یادمه مادری که دم رفتن چفیه پسرشُ گرفته بود و قسمش میداد که نامه یادت نره . خوب یادمه ... !!! و من اونروز با تعجب به اون جوون نگاه میکردم و با خودم میگفتم این آقا چرا روسری بسته به گردنش ... 

حالا تمام این سالها گذشت . اینکه چطور گذشتُ ... باید درک کنی . ولی خُب گذشت . 

حالا تمام بودن ها تبدیل به خاطره شدن . خاطراتی که گاهی با یاداوریشون زجر میکشی ... 

خاطراتی که گاهی آدمُ ( حداقل منُ ) به فکر فرو می بره که آیا داشتن این روزها ، ارزش این همـه از خود گذشتگیُ داشت ؟؟؟ 

دایجون من دیگه بینمون نیست ، مثل خیلی های دیگه ... 

ولی یاد و خاطرش همیشه زنده هست ، مثل خیلی های دیگه ... 

هفته ی دفاع مقدس گرامی باد ... 

+ با هم برای سلامت تمامی ایثارگران و جانبازان هشت سال دفاع مقدس دعا کنیم !!!


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۴ مهر ۹۲ ، ۰۲:۱۰
  • ** آوا **
۰۲
مهر
۹۲


* شمال یعنی پاییزی همراه با باران !!!

تا یادمه همیشه روزهای اول مدرسه یا همون اول مهر معروف برای من همراه با بارش بارون و رحمت الهی بوده . یادمه اول ابتدایی که بودم توی اون بارون وقتی روونه ی مدرسه شدم نه گریه کردم بابت دور شدن از خونواده و نه نگران تنهاییم بودم . ولی در عوض تا دلتون بخواد غصه ی کفش تازه مُ که تو بارون حسابی گلی شده بودُ داشتم :دی . بعدها که بزرگ و بزرگتر شدم فهمیدم از بارون باید لذت برد . و این شد که همیشه اول مهر بارونیُ دوست داشتم و با خودم شرط میبستم که پاییز امسال هم با بارون شروع میشه . 

دیروز که دخترکُ روونه ی مدرسه کردم از پنجره به بیرون نگاهی انداختم ولی اثری از بارش نبود . ولی غروب باز شرطُ بردم . پاییز امسالم باز با رحمت بی حد خدا شروع شد . 

اصلا مگه میشه پاییز از راه برسه و بارون نرسه ؟ اصلا مگه میشه شمالی باشی و اول مهرتُ بدون بارش شروع کنی ؟ نه ! شدنی نیست :) 

یه تشکر ویژه برای خداجون خودم . مووووووووووووووووووووواچ


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۲ مهر ۹۲ ، ۱۱:۵۶
  • ** آوا **
۰۲
مهر
۹۲




   سینه از آتـــــش دل در غم جـــانانه بسوخت           آتشی بود در این خانـه که کاشـــانه بسوخت 

   تنـــــم از واسـطه ی دوری دلبــــــــر بگداخت           جانــــم از آتش مهـــــر رخ جانـانه بســـــوخت

   سوز دل بین که ز بس آتش اشکـم دل شمـع           دوش بر من ز ســــر مهر چــــو پروانه بسوخت

  آشنایی نه ، غریب است که دلسوز من است          چـــــو من از خویش برفتم دل بیگانه بسـوخت

خرقـــــــه ی زهد مـرا آب خـــــرابات ببــــــــرد          خانه ی عقل مـرا اتــــــــــش میخانه بسوخت

چون پیاله دلـــــــم از توبــه که کردم بشکست         همچو لاله جگـرم بی می و خم خانه بسوخت

ماجرا کم کــن و باز آ، که مرا مردم چشــــــــم         خرقه از سر به در اورد و به شکـــرانه بسوخت

ترک افسانه بگــــــــو حافظ و می نوش دمـی !        که نخفتیم شب و شمع ، به افسانه بسـوخت


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۲ مهر ۹۲ ، ۱۰:۳۳
  • ** آوا **
۰۱
مهر
۹۲



* پاییز سال قبل تجربه ای برای پاییز امسالم شد ! هر چقدر سال گذشته یادم نبود که برای اول مهر درخواست شیفتمُ طوری بدم که موقع خروج یاسی از خونه ، حضور داشته باشم امسال یادم بود . برای همین هم برای دیروز درخواست آف دادم و هم برای امروز :) و نتیجه ش این شد که بنده امروز یاسیُ از زیر قرآن گذروندم تا دخترکمُ فقط و فقط در پناه خود خدا روونه کنم :) یاس هم شدیدا خوشحال بود . فکر میکردم یادش نباشه ولی دیروز وقتی فهمید که امروز هم آفم کلی ذوق کرد و گفت آخ جون مامانی وقتی میرم خونه ای . پارسال که نبودی :دی ! 

خرید لوازم یاس موکول شده بود به آخرین روز شهریور و دیشب دیگه رفتیم هر چی نیاز داشت خریدیم . این مدت بقدری برنامه ی کاریم بد بود که اصلا فرصت نمیشد اقدام به خرید کنیم ولی خلاصه دیروز این فرصت فراهم شد . لوازم تحریر به شدت گرون ! الباقی که بماند ... خدا خودش به مردم این دیار رحم کنه :( 

** دیروز به فروشنده میگم جلد جادویی هم میخوام . همچین بهم نگاه میندازه که من به خودم حتی شک کردم . با کلام مردونه ای که به شدت مردونه تر شده چشماشُ گرد میکنه و میگه " جلد جادوئی ؟ " یه لحظه گفتم شاید من اشتباه میکنم . میگم " از همون برجسب های بزرگ " که اینو بهم میده ! 

الان شما بگید ! اسم این چی میتونه باشه ؟؟؟؟؟؟؟ :هاها

*** تو این دوره و زمونه که 50 ریال هم دیگه ارزش نداره بد/هی ی/ک ری/ال/یُ کجای دلمون بذاریم :دی اگه این خبرُ پریشب از اخبار تی وی ایران خودمون ندیده بودم میگفتم باز حرف در آوردن :دی ادم اینجور مواقع باید حتی شده بره گنجینه و دفینه کشف کنه تا یه دونه یه ریالی پیدا کنه ببره بانک واریز کنه بحسابشون :دی نظر شما چیه ؟ 

+ جالبه که شاید حتی بیشتر از پیام تبریک فرا رسیدن عید نوروز، امروز اسمس تبریک فرا رسیدن پاییزُ داشتم :* از همه شما عزیزان ممنونم 


بعدا نوشت آوا : 

 یاس ساعت 12:40 از مدرسه برگشت و بنده و باباش طی حرکات ژانگولری 9 عدد کتابُ جلد نمودیم . اونم دقیقا قبل از ناهار :دی 

بله یه همچین پدر و مادر زبلی داره یاس :دی 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ مهر ۹۲ ، ۰۷:۴۸
  • ** آوا **