* بخشمون با بخش آی سی یو هیچ فرقی نداره . اکثر بیمارها کیس آی سی یو هستن ولی واسه نداشتن تخت خالی تو بخشمون موندن . خیلی هاشون دستور اعزام دادن ولی واسه بدحال بودنشون خونواده هاشون خطر انتقالُ متحمل نمیشن و راضی ان همینجا تو بخش خودمون بمونن ولی توی جاده یه وقتی بی پزشک و پرستار جون ندن ...
از طرفی تو آی سی یو تا یه تخت خالی میشه و احتمال جابه جایی بیماری از بخشمون زیاد میشه می شنویم که یه جوون واسه خاطر ضرب و شتم یا تصادف نیاز به مراقبتهای ویژه داره که با توجه به سن خب ارجحیت ناخوداگاه با جوونها میشه . و به این ترتیب باید بگم این روزها قبل از اینکه وارد بخش بشم کلی سلام و صلوات می فرستم که بخیر بگذره ...
دیشب به اتفاق همکار آقا و یکی دیگه از بچه های طرحی کشیک بودیم و من مسئول شیفت . روز قبل چهارده ساعت تمام از بخش خارج نشده بودم . دیشب وقتی وارد بخش میشدم هنوز خستگی شیفت لانگ قبلی توی تنم بوده . ساعت 00:30 تازه شروع کردیم به نوشتن گزارش . اونم نفری ده تا گزارش . واسه کیس هایی که هر کدومشون ممکن بود به صبح نکشن و طلوع خورشیدُ نبینن . از شدت درد پاها یکسره می نالیدم . تا جاییکه بعده نوشتن سه تا از پرونده ها گفتم دیگه تحمل ندارم بمونم . هفت تا پرونده باقی مونده به همراه هفت تا کاردکسُ زدم زیر بغلم و رفتم تو اتاق رستمون رو تخت دراز کشیدم و شروع کردم به نوشتن . اینجوری کمی به پاهام فرصت استراحت میدادم . ولی چون تخت دو طبقه بود نور کافی نداشتم . ولی هر چی که بود باعث شد درد پاهام کمی قابل تحمل تر شه :) ! البته سرپرستار محترم اگه بدونه بنده همچین خبطی کردم بی شک توبیخم میکنه :دی ولی خب چاره ای نبود .
این روزهای آخرُ با وجود اینکه دیگه میدونم داره به انتها میرسه به زور میرم بخش . دیگه احساس بی کفایتی میکنم . ولی هنوزم از دورُ اطراف می شنوم که "حیفِ تو از اینجا بری . تو بری یکی از بهترین نیروهارو از دست میدیم ... "
** سال قبل بیماری داشتیم به اسم "آقای صائب" بنده خدا با عفونت پای دیابتی بستری شده بود . اکثر وقتایی که صبح کار بودم بیمار من میشد . یه روز باهاش خیلی جدی حرف زدم . واسه عمل تردید داشت . دیدم هی شل کن سفت کن میکنه ! منم دست گذاشتم روی پاش و گفتم اگه الان بهت گفتن یه برش میدن و ترشحاتُ تخلیه میکنن مقاومت کنی دو روز دیگه از انتهای انگشتات قطع میکنن . یارو خشکش زد . باز ادامه دادم انگشتات که سیاه بشن اینبار از کف پات قطع میکنن . حالا با دستم محل آمپوتاسیونُ ( قطع شدن ) روی پاش نشون میدادم . اونروز کلی گریه کرد . هم خودش هم دخترش ولی من همچنان جدی براش وضعیتُ توضیح دادم و یه جورایی ازش به زور رضایت عملُ گرفتم .
حالا از وقتی از بخشمون رفته هر بار که واسه کنترل قندش میاد تا ازمایشگاه بیمارستان میاد تو بخش . یه وقتایی هستم همدیگه رو می بینیم . یه وقتایی که نیستم به همکارام می سپره که سلام ویژه شُ به من برسونن :دی
دیشب اومده بود بخش . کارام زیاد بود ولی خوب میدونست آوا از اوناست که تو هر شرایطی که باشه کمی وقت واسه درد دل بیمارها داره . خیلی صبور مونده بود کنار استیشن . بعد اومد سراغمُ گفت واست یه شعر گفتم . واسه تو و دکتر معالجم ...
شعرُ به زبون محلی نوشته بود . روی یه کاغذ آ4 ! گفتم کمی کار واجب دارم انجام بدم بعد ! نیم ساعتی طول کشید . همینجور مونده بود تا ببینه کی دستم خالی میشه . به محض اینکه حس کرد کارای اورژانسیم تموم شده اومد و به اسم فامیل صدام زد و گفت بخونم ؟ گفتم بخون ...
شروع کرد به خوندن . با گویش محلی نوشته بود . شعرش قشنگ بود . از من اسم نبرده بود ولی گفته بود پرستاری روشنم کرد که اوضاع پاهام ناجوره ... ولی اسم پزشکُ دقیقا آورده بود ... آخرش کاغذُ تا کرد و گذاشت تو جیب کتش ! گفتم نمیدی به من ؟ گفت همین یه دونه ست . میخوام یه روز هم بیام واسه دکتر بخونم . گفتم میخوام داشته باشمش . گفت فرصت داری بنویسی ؟؟ هنوز "اره" از دهنم در نیومد که با صدای ترشحات ریوی بیماری که رو به موت بود ( و هنوزم نمیدونم زنده هست یا نه ) از جام پریدم و گفتم بذار مریضُ ساکشن کنم . تا دستکش بپوشم دیدم داره راهی میشه . گفت اومده بودم آزمایشگاه گفتم بیام ببینم پرستارم هست یا نه . خوشحال شدم بودی . برات می نویسم و بعدا میارم ... صدای ریه ی پر از ترشحات بیمار مهلتی نداد که بگم مدت زیادی از موندم باقی نمونده . خداحافظی کردم و رفت ...
میدونم ازم دلخور نشد . میدونم خوب میتونه درک کنه نسبت به کارم چقدر گاهی وظیفه شناس میشم . خوب میدونه من اگه نیاز باشه کاریُ انجام بدم خیلی راحت به طرف میگم "هیس فعلا کار دارم " و اونم انقدر عاقل هست که خوب میتونه درک کنه من یه پرستارم ...
+ ادامه ی مطلب بدون رمزه . فقط چون طولانی شده بود کمی از مطلبُ به ادامه ی مطلب انتقال دادم .