MeLoDiC

من و عزرائیل ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

من و عزرائیل ...

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۲، ۱۰:۵۶ ق.ظ

از طرفی همراهش هم یه آدم پا به سن گذاشته ای که حالمُ حسابی بهم زده بود از بس میومد تو دهنم حرف میزد . حالم داشت واقعا از این کارش بهم میخورد . هی من فاصله میگرفتم و هی اون جلوتر میومد . اخرش بهش گفتم اقا شما نمیخواد هیچ کمکی کنی . خلاصه تو اون ولوشو از پاش مجدد رگ گرفتم و سریع به بیمار اکسیژن وصل کردم .اومدم به همکارام میگم بیمار سیانوزه اندام تحتانی داره ها . نوک بینیش هم کبود شده . ولی هر دوشون هر هر فقط میخندن میگن بیخیال . دوباره خیلی که اصرار کردم یکیشون اومد بالا سر بیمار . به همراه میگه از کی اینجوری شده ؟ میگه از دیشب . اورژانس هم اینجوری بود . 

همکارم میگه خب دکتر دیده دیگه . اومدم استیشن میگم بابا من این همه رفتم از دستاش رگ گرفتم اینجور نبودا . تازه شده . میگه خود همراه میگه از دیشب . خودش میگه اورژانس هم بوده .... خلاصه هر چی من گفتم اینا اهمیت ندادن . یعنی بی سوادترین پرستار هم میدونه سیانوزه اندام تحتانی یعنی اختلال در خونرسانی به بافت و هایپوکسی ( کبود اکسیژن بافت ) ! دیگه رفتم برای مریض ماسک اکسیژن بیارم که میبینم ماسک ساده نداریم . ماسک ونچوری هم حتما باید با دستور پزشک باشه . ونچوریُ باز کردم که برم براش بذارم اون یکی میگه وای نه . من سه تا ونچوری تحویل گرفتم . اینو نذار . میگم خب خودم اردر تلفنی میکنم و براش مصرفی میزنیم . خلاصه اون زورس می چربه و میبرم میذارم سر جاش . میام میگم بابا مریض اصلا خوب نیستااااا . در نهایت دیدم اینا خیلی بیخیالن خودم گوشیُ گرفتم به اینترن گفتم همین الان بیا بخش . همکارم که بیمار برای اون بوده میگه وای آوا بی خیال . الان میاد کلی order اضافه میکنه گزارشم مورد دار میشه . گفتم " از من گفتن . این مریض کد بخوره من یک قدم هم نمیام جلو بهتون کمک کنم " اینا انگاری تازه متوجه میشن قضیه چقدر جدیه . اینترن میاد به محض دیدم هول میشه و زنگ میزنه به دکتر . 

5 دقیقه طول نمیکشه که دکتر میاد . منم دیگه به همکارام هیچ کاری ندارم . میرم ونچوریُ باز میکنم و میذارم رو صورتش و مانومتر اکسیژنُ تا اخر باز میکنم . 

دکتر مشاوره ی بیهوشی می نویسه واسه انتقال به ای سی یو . زنگ میزنم به دکتر بیهوشی . به شکل تابلویی میخواد منو بپیچونه که نیاد بیمارستان . گفتم دکتر مریض هایپوکسیه ها . میگه براش پالس بذارین . میگم پالس اصلا هیچ چیزیُ نشون نمیده . 

میگه باشه میام . نیم ساعت بعد میاد . دست و پاهای بیمار به شکل شدیدی سیانوزه ست . همینطور نوک بینی ... 

همراه هم دم به دقیقه میاد میگه اوضاع مریضم خوبه . اینبار دیگه انقدر ازش کفری بودم که رک بهش میگم اصلا حال مریضتون خوب نیست . شانس بیاره در بره .... جا میخوره و سریع زنگ میزنه به داداشش میگه پاشین بیاین حال عمومی بابا خوب نیست :) 

دکتر بیهوشی میاد حالا هنوز دو تا همکارام قضیه رو زیاد جدی نگرفتن . میگن بیهوشی که اومد تو باهاش برو که فحش هارو خودت بخوری . گفتم باشه . من میرم . دکتر به محض اینکه بیمارُ دید سریع گفت اکسیژن تراپی با ونچوری 8 لیتر در دقیقه . انتقال به ای سی یو . خودش با ای سی یو تماس گرفت و گفت این بیمارُ خیلی سریع پذیرش بدین تا Expire  نشد ( فوت نشد ) ... 

هیچی دیگه . همکارم تند تند گزارشُ نوشت و حالا دست به دامن من شده که تو رو خدا تو در جریان بیماری بیا اینو ببر آی سی یو تحویل بده . گفتم اینم باشه . بیمارُ بردم آی سی یو . خیلی سریع بهش بیهوشی دادن و به دستگاه ونتیلاتور وصل شد . برگشتم بخش میگم واقعا که ... هر دوشون هاج و واج منو نگاه میکردن میگفتن وای اگه اینجا Expire میشد .... گفتم باور کن یک قدم نمیومدم جلو بهتون کمک کنم . اون همکارم که بیمار برای اون بوده میگه تو میگی . ولی مطمئن باش باز این تو بودی که ترالیُ هل میدادی می بردی بالا سر بیمار . راست میگه . من فقط میگم . مگه میشه موند یه گوشه و جون دادن یه بیمارُ تماشا کرد ؟ هر چند موندم این دو تا عتیقه ای که باهام کشیک بودن چطور انقدر بی خیال بودن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

** از اونجا که اصلا و ابدا آدمی نیستم که بتونم خونه نشین بشم و بیکار بمونم چند روزی هست که دوباره رجوع کردم به کتابهای درسی دانشگاهم ... و همینطور سنجش تکمیلی ... 

میخوام تلاش خودمُ کنم . حتی اگه موفق نشدم میخوام باز به خودم فرصت بدم . به نظرتون میتونم ؟؟؟ یاسی که تبش گرفته . تا کتابهارو دیده میگه وای مامانی یعنی بازم میخوای بری دانشگاه ؟؟؟ میگم بدت میاد مامانت سوادش بالا باشه ؟؟؟ میگه نه :) بخون بخون :دی

قصد توهین به هیچ کسیُ ندارم . خب خانومهای خونه دار زیادی دور و اطرافم هستن . اصلا تعداد خانوم هایی که تو فامیلمون شاغل هستن خیلـــــــــــــــــــی کمه . قصدم خدای نکرده جسارت به اوناییکه خونه دار هستن نیست . ولی من یکی بهم حس مرداب بودن دست میده اگه بخوام همینجوری الکی الکی از درس و دانشگاه و شغلم فاصله بگیرم اونوقت شاید حتی حس گنداب شدن بیاد سراغم . دوست ندارم این حسُ تجربه کنم که بعده این همه درس خوندن با اون همه مشقت و تحصیل در رشته ای که سخت هم بوده و کار در رشته ای که از تئوریش هم سخت تر بوده حالا بشینم تو خونه ... 

  • سه شنبه ۹۲/۰۷/۳۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">