MeLoDiC

خاطرات دور :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۶ مطلب با موضوع «خاطرات دور» ثبت شده است

۱۴
مهر
۹۳


* حال و هوای مدرسه رفتن در این دوران سوای از گذشته ست . آن زمان سرویس مدرسه کجا بود ؟! دوستم می آمد آن سمت خیابان و دستانش را میگرفتاطراف دهانش و با صدای بلند مرا به اسم صدا میزد . مادر لقمه ی روزانه ام را درون کیف سبز راه راهم میگذاشت و صدای بسته شدن قفلش که به گوشم می رسید از سر پله ها جستی می زدم و به سمت دروازه دوان می شدم . با احتیاطی که سرشار از ترس ِ عبور و مرور اتومبیل های یک در میان بود از خیابان می گذشتم و آن دست خیابان دستم را به دوستم می سپردم و همزمان گام بر میداشتیم و شعر میخواندیم ... 

تمام مسیر خانه تا سر خیابان مدرسه مملو بود از پیچ امین الدوله هایی که از دیوارهای کوتاه و حصارهای نرده ای ویلاهای قدیمی سرازیر بودند . به آنها که می رسیدیم گامهایمان تندتر و تندتر میشد تا هر چه زودتر یک شاخه ی پر گلش را تصاحب کنیم . باقی راه دانه دانه شهد شیرینش را می مکیدیم .

به سر خیابان مدرسه که می رسیدیم لحظه ای می ماندیم و مانند دوندگان در جایگاه خود قرار میگرفتیم و با شمارش یک دو سه بتاخت سمت مدرسه می دویدیم . هر که زودتر می رسید برای بازگذشت باید کیف آن یکی را حمل می کرد . گاهی من و گاهی او ... هر چند بندرت به پای عهدی که بستیم می ماندیم .

حالا دیگر نه از آن خیابان باریک خبری هست و نه از آن همه امین الدوله ....و نه از کودکی که به عشق شهد امین الدوله قدم در راه مدرسه بگذارد ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۸:۵۶
  • ** آوا **
۱۴
اسفند
۹۱



+ یه روزهایی خیلی درد به همراه داره . درست مثل همین روزهای سرد اسفندماه ......... 

این روزها ذهنم عجیب درد داره ! 

.

.

.

.

می نشینم اینجا . . . 

کنار دلتنگی هایم . . . 

قلم در دست میگیرم و می نویسم . . .

اولین قافیه هنوز بی پایان است که تو (!) در تک تک واژه هایش حضور می یابی . . . 

* آوا


بچه تر که بودم خونه ای داشتیم با حیاطی وسیع ! برای خودمون نبود ولی خب دوره ای از زندگیم اونجا سپری شد . یادمه یه روز یه تیکه کاغذ رو برداشتم و روش نقشه ی یک گنج رو کشیدم . و بعد کاغذ رو مچاله و خیس کردم و وقتی خشک شد بی شباهت به یک نقشه ی ولقعی و زیر خاکی نبود :دی 

یه روز دست به کار شدم . اول غروب خورشید بیلچه ی باغبونی باباجونُ برداشتم و رفتم سراغ گنج . . . 

شنیده بودم که همیشه وقتی کسی دنبال گنج میره وقتی گنج بی نهایت بهش نزدیک میشه یه حیوون نگهبان هست که بهش اجازه ی دسترسی رو نمیده و از گنج محافظت میکنه . . . 

یه ساعتی کندم . بیل زدم و خاکُ زیر و رو کردم . نمیدونم تا چه عمقی کندم ولی یه وقتی دیدم یه مار تو گودالی که ایجاد کردم چنبره زده . ترسیدم و فرار کردم . . . 

حالا بعد این همه سال به این فکر میکنم که نکنه واقعا اونجا گنجی پنهان بوده که من راحت ازش گذشتم . . . 

الان دقیقا دلم یه نقشه ی گنج میخواد و یه  جزیره ی بی نام و نشون . . . من صاحب اون گنج بشم ولی با اون همه ثروت هرگز نتونم دل از جزیره ی خودم بکنم  . . .

+ بعضی دردها رو باید فقط و فقط خودت تحمل کنی تا محکوم نشی . . . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۱۹
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۰

این روزها همش صحبت از شروع سال تحصیلی و بوی ماه مهر ماه مدرسه هست  . دیدم خالی از لطف نیست منم یه خاطره ای از دوران اول ابتدایی خودم بنویسم .

معلم کلاس اولمون خانم "حق شناس " یه خانوم ماه ! همیشه دوسش داشتم و الان متاسفانه نمیدونم کجاست و اصلا منو یادش هست یا نه . ولی هنوزم که هنوزه به اندازه ای که در دوران کودکی دوسش داشتم ، دوسش دارم . امیدوارم هر جا هست سلامت باشه .

یادمه اوایل مدرسه بود و دیگه درسهای لوحه رو داده بودن و رفته بودیم تا خوندن و نوشتن رو یاد بگیریم . اون موقع ها هم مثل الان اولین کلمه ای که بهمون یاد میدادن " آب " بود . و اولین دیکته ی اون زمان " اب - بابا ـ با ..." بود .

اولین جمله ای تونستیم بنویسیم " بابا آب داد " بود . و انتهاش چند کلمه ی سخت مثل "باد" 

خواهر بزرگتر من وقتی مدرسه میرفت و من هنوز خونه نشین بودم عادت داشت تموم درسهاشو با صدای بلند میخوند و قشنگ یادمه که یه داستانی بود که " زهرا برادر کوچیکی داشت به اسم علی " ... اونزمان من اون داستان رو از بر بودم .

همون موقع بود که بابام طریقه ی نوشتن A B C رو بهم یاد داده بود و هنوز فارسی نوشتن رو یاد نگرفته انگلیسی می نوشتم . وقتی کلاس اول رفتم (زمان ما آمادگی - پیش دبستانی وجود نداشت) خانم حق شناس خودشو کشت تا از راست نوشتن رو بهم یاد بده ...  

و اما اصل ماجرا ...

+ اونروز خانم معلم مهربونم شروع کرد به گفتن دیکته و منم تند تند می نوشتم . وقتی دفترهارو بهمون برگردوند دیدم زیر املای من امضا کرده و نوشته ۲۰ . عدد ۲۰ رو به خوبی می شناختم و میدونستم چه معجزه ای میکنه  ولی دیدم زیر اون نمره ۲۰ با خودکار قرمز یه چیزهایی نوشته که من نمیتونم بخونمش .

با خوشحالی تموم اومدم خونه و با کلی ذوق داد و بیداد راه انداختم که ایها الناااااااااااس دیکته ۲۰ شدم . وقتی بابا و مامان دفترم رو دیدن کلی خندیدن  

خانم حق شناس زیر دیکته ی من نوشته بود " پدر و مادر گرامی لطفا جهت شناسی رو بیشتر با آواجان کار کنید " 

حالا علت چی بوده ؟؟؟ من کل دیکته م رو از سمت چپ نوشته بودم اونم کاملا وارونه و مدل آیینه ای . درست مثل تصویر بالا  وقتی اون صفحه رو جلوی آیینه نگاه میکردم تازه میشد همون " بابا آب داد"ی که خانوم حق شناس بهم یاد داده بود .

هنوزم که هنوزه مامانم اینو برای همه ی کلاس اولیها تعریف میکنه و میگه این آوا همچین اعجوبه ای بود 

اینم بگم که جفتمون جور شه 

اوایل کلاس اول بودیم که اون جمله ی کذایی بالا رو روزی هزار بار با صدای بلند تو کلاس تکرار میکردیم . تا اینکه حرف "ن" رو هم خیلی زود یاد گرفتیم .

یادمه خانم حق شناس به یکی از دوستامون که اسمش " سمیمین "بود گفت که روخونی کنه . و ما هم پشت سرش تکرار کنیم . سیمین جملات کوتاه کودکانه رو بلند میخوند و ما به ظاهر به کتابمون نگاه میکردیم و پشت سرش تکرار میکردیم . این بین یه دوستی داشتم به اسم "رقیه" ... اون چیزی سوای از همه تکرار میکرد . ما میگفتیم "بابا آب داد " ولی اون میگفت " بابا نان داد" !!!

بعد خانم حق شناس یه ترکه برداشت و تو کف دست کل بچه های کلاس میزد جز "رقیه " . حتی اونروز من هم کتک خوردم .  همه مون اشتباه میخوندیم  خنگی بودیم ما 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۶ مهر ۹۰ ، ۱۲:۰۶
  • ** آوا **
۳۰
تیر
۹۰


از بیکاری هی دلم میخواد بیام آپ کنم .

یاس با مامانی رفت خونه ی آبجی کوچیکه و قراره چند روزی اونجا بمونه تا وقتی که رفتم بابل برم دنبالش و بیارمش خونه :)

خب میخوام باز خاطره بگممممم !!!

پدرم تو انباردار اداره ای بود و ما خودمون هم تو محوطه ی همون اداره خونه ی سازمانی داشتیم و همونجا زندگی میکردیم ...

از بس محوطه ش بزرگ بود که اغلب اوقات سگ داشتیم تا وقتایی که خوابیم یا خونه نیستیم هوای اون اطراف رو داشته باشه ...

اولیش صدام بود . بعد ماریا ، دنجر ، فیدل ، باز یه فیدل دیگه ، ببری ...

و اما ... 

آبجیم همیشه از سگ می ترسید و بهش نزدیک نمیشد ولی من باهاش بازی میکردم و دلهره ای ازش نداشتم . آهان ! اینم بگم که این سگمون خانوم بود و اسمش هم جسارتا ماریا بود  ... توله بود وقتی اورده بودنش و خودمون بزرگش کردیم و بهمون عادت کرده بود  

یه روزی باباجونم به آبجیم میگه برو تو حیاط فلان کارو کن ولی آبجیم از ترس ماریا نمیره . بابام میاد بیرون و وقتی روی ایووون میاد میبینه من دراز کشیدم رو زمین و ماریا هم اومده رو سینم وایستاده و دمشو هی تکون میده و تند تند پارس میکنه و ظاهرا منم داشتم می خندیدم ... 

اونوقت کلی به خواهرم سرکوفت زده که " از آوا یاد بگیر . ببین چطور داره با ماریا بازی میکنه "؟ خواهرمم اونروز کلی از کار من حرص خورد ... 


تا اینجاشو خوندین ؟ حالا بیاین همین صحنه رو از یه دید دیگه ای نگاه کنین ...

اونروزی رفتم با ماریا بازی کنم ولی یهویی دمشو لگد کردم و اونم دردش اومد و شروع کرد منو دنبال دادن  تا حد مرگ از این کارش ترسیده بودم و درست موقعی که رسیدم جلوی خونه ی خودمون یهویی پام گیر کرد به یه سنگ و نقش زمین شدم  تا خواستم از جام بلند شم دیدم وای ماریا اومده و خودشو پرت کرد رو سینم . شانس آوردم که بهم حمله نکرد  اون دمشو تکون تکون میداد و من چشامو محکم بسته بودم و داد میزدم . ولی انقدر که اون پارس میکرد کسی صدای جیغمو نمی شنید ... 

اونوقت باباجون دلش خوش بود که من دارم با اون بازی میکنم . خبر نداره مرگ رو جلوی چشام دیده بودم ... 

نتیجه ی این اتفاق این شده بود که دیگه تا مدتها نزدیک هیچ سگی نمیشدم و وقتی وارد حیاط خونمون میشدم مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشه میدویدم تا خودمو به خونه برسونم که ماریا منو نبینه  ...

البته این ترس بعدها از سرم رفع شد ...


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۳۰ تیر ۹۰ ، ۱۹:۱۴
  • ** آوا **
۲۲
دی
۸۹

اسمش لیدا بود . لیدا مفخم چراغی !!! صمیمی ترین دوست دوران ابتداییم که البته تازه باهاش آشنا شده بودم . هیچ وقت یادم نمیره روزیکه خبر تصادف و چند ساعت بعدش خبر فوتش رو شنیدم چه حالی شدم . برای من که به فاصله ی یک سال عمه و بعدش دختر عمه و حالا صمیمی ترین دوستم رو از دست داده بودم این یک فاجعه بود . یادمه عکس هر سه تاشون رو توی کیف پول کوچیکی که با پول عیدیم خریده بودم داشتم و بیشتر اوقات به این سه جفت چشم زیبا نگاه میکردم و بغض خفه م میکرد و نهایت به گریه و ناله ختم میشد . یه روز دیدم که کیف پولم رو دزدیدند . عکس عمه و دختر عمه رو بعدها باز دیدم ولی عکس لیدا رو دیگه هرگز ندیدم .

خانوم حق شناس معلم کلاس اول و چهارم ابتداییم بود . یک فرشته با تمام خصلتهای خوبی که میشه در یک انسان اسم برد یکجا در این زن وجود داشت . خیلی دوسش داشتم . خیلی دوست دارم بدونم الان کجاست و چه میکنه ؟! همیشه آرزو داشتم بچسبم بهش و منو محکم تو بغلش بگیره و دیگه رها نکنه . یادمه روزیکه خبر تصادف لیدا رو شنید صورتش یک دست قرمز شده بود و اشک بی هیچ بهونه ای از چشماش می بارید . از مدرسه رفت تا خبری از لیدا بگیره ولی آخرای زنگ مدرسه با چهره ای که با صورت یخ زده ی یه مرده بیشتر شباهت داشت اومد تو کلاس و هق هق زد زیر گریه .

فردا دیگه لیدا نبود و فقط یه دسته گل به روی یک تکه پارچه ی سیاه و یک جلد قرآن کنار همون گل نمادی بود از لیدای عزیزم . تا یه هفته اینا تنها چیزایی بودن که بغل دستم حاضر بودن و بعد از اون دیگه به کسی اجازه ندادم که جای لیدا رو اشغال کنه .

فردای اون روز شوم یه دسته گل از گلهای توی حیاطمون درست کردم به همراه کتابی که بابام برای تابستون واسم خریده بود و حالا که خونده بودمش دوست داشتم بدمش به لیدا ولی دیر شده بود و همینطور جای سوزنی گوجه شکلی که برای خواهرم بود و پریروز که لیدا اومده بود خونمون از اون خوشش اومده بود ولی خواهرم راضی نشده بود که من اونُ به لیدا بدم ... جای سوزنی و کتاب رو کادو کردم (با چی یادم نیست فقط میدونم داخل پوششی قرار دادم . شایدم روزنامه بود ، یادم نیست ) و روش یه تیکه کاغذ چسبونده بودم و نوشتم " لیدا اینا همش برای تو فقط یه بار دیگه زنده شو ...)

چند وقت پیشا مامان تو ماشین با خانومی برخورد کرد که ظاهرا اون خانوم مامان رو شناخت . ازش سراغ منو گرفت و خودشُ به مامان معرفی کرد . مادر لیدا بود . گفت هنوز اون کتاب و جاسوزنی که من کادو کرده بودم و روزی که برای تسلیت به خونشون رفته بودیم کنار عکس لیدا گذاشته بودمُ دارن و هر بار می بینن بیشتر و بیشتر آتیش میگیرن .

چه روزگاری بود دوران کوچیک کودکی . امشب بی هیچ دلیلی یاده لیدا افتادم . مزارش وادی هست و کنار مزار پسر عموش . هر چند وقت یکباری که اونجا میرم حتما باید یه سری بهش بزنم و یاده تموم این خاطرات رو یکجا براش زنده کنم .

خیلی کوچیک بودی و پاک . ولی میگن یک سال بود که از سن تکلیفت گذشته بود . این یعنی یک سال احتمال گناه و خطا برای تو وجود داشته . خدایا تموم شبهای تو پاک و مقدس هستن ، پس به همین شب عزیز قسمت میدم اگه لیدا گناهی داشته که به پاش نوشته شده تو ببخشش. ای خدا ! لیدا که نهایتا یه سال بیشتر از معصومیتش عمر کرد وای به حال آوا ...

+ نظرتون در مورد آهنگ وبلاگم چیه ؟؟؟ قشنگه ؟! 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۸۹ ، ۰۰:۲۹
  • ** آوا **
۱۹
دی
۸۹


یادمه مامان بزرگم (پدری) تا می نشستیم پیشش کلی برامون از خاطرات قدیم خودش میگفت و منم از شنیدنشون حسابی لذت میبردم

ولی امروز صحبت کردن و دور هم نشستن خیلی کم شده !!! مامان میگه اونوقتها یه لحاف کرسی داشتیم که حسابی بزرگ بود و بعد از شام می نشستیم زیرش و رو خود کرسی زیر نور یه چراغ زنبوری مشق می نوشتیم ... حالا چند نفر بوده باشن خوبه ؟ خدا بده برکت ۸ نفر (فقط بچه ها البته ) ولی امروزه تا جای ممکن بچه ها اتاق جدا دارن و تخت جدا ! همین خونه ی کوچیک یه خوابه ی ما !!! یاس برداشته پشت درب اتاقش نوشته " وارد اتاق خانم دکتر نشوید ... با تشکر " یکی ببینه فکر میکنه من نوشتم لابد  

حالا چی شد که اینارو گفتم ؟! خب با این وضعی که ما میریم جلو چند وقت دیگه هیچ خاطره ای از ما در یادها زنده نمیمونه و به فراموشی ویژه ای سپرده میشیم ! برای همین تصمیم دارم هر از گاهی خاطرات خودمو اینجا ثبت کنم بلکه شاید زمانی که نوه دار شدیم در نبودمان این ثبتیات ما رو بخونه و شاید برای شادی روحمون چیزی نثارمون کنه 

و اما خاطره !!! کدومشو بگم حالا ؟؟؟

یادمه یه تابستونی بود که حباب هم خونمون بود ... از اونجا که من و حباب خیلی با هم خوب بودیم خیلی از وقتشو خونه ی ما بود و این ابجی بزرگه ی ما اونوقتها با من و کسایی که با من خوب بودن سر ناسازگاری داشت و هیچ وقت هم دوست نداشت به ما خوش بگذره !!! مطمئنم الان اگه بود و اینو میخوند از تهه دل هر هر میخندید  من یه دختر عمو دارم که تقریبا هم سنمه و هر وقت میومد شمال تموم وقت خونه ی ما بود ! اون سال که دقیقا یادم نیست چه سالی بود بابام رفته بود تهران و وقتی داشت برمیگشت دخترعموی ما یه کاست از اندی میده به بابام تا برای من بیاره و دقیقا هم تاکید میکنه که عموجون این برای آواست ...

بابام امانتی رو دستم می رسونه و من و حباب با هم تو اتاق تنها بودیم و درب رو میبندیم و نوار رو داخل ضبط قرار میدیم که میبینیم بلههههههههههههههههههههه اندی البوم جدید داده بیرون که توش اینو میخونه " کاشکی میشد ای خوشگله دوست دخترم تو باشی ... "

اونوقتها یادمه تهه بی ادبی بود اگه کسی میگفت فلانی دوست دختر داره یا دوست پسر داره !!! الان که دافی و کافی ورده زبوناست و نداشتنش امل بازیه  اولین بار که جناب اندی این جمله رو گفت هر دومون این شکلی شده بودیم => 

وقتی برای بار دوم تکرار میکنه دو تایی به این شکل => زدیم زیر خنده که ناگهان مصادف میشه با ورود این آبجی خانومه ما !!! حالا ما دوتایی هی می خندیم و آبجیمون اخم کرد و رفت بیرون !!! بعد از ظهرش من و حباب رفتیم توی حیاط برا خودمون نشسته بودیم که دیدیم مامان با عصبانیتی که خاص خودشه داره میاد سمتمون و آبجیم هم این شکلی => پشت سرشه !!! تا رسیدن مامان با عصبانیتی که باز خاص خودشه سرم داد زد که آواااااااااا ! تو چرا تا یکیو میبینی یادت میره این خواهرته ؟؟

من :  من ؟

مامان : خفه شو ! چرا خواهرتو مسخره کردی و بهش خندیدین ؟؟؟ با هردوتون هستم !!!

من : ما ؟؟  کی ؟؟

خواهرم : امروز تو اتاق

من : کلا یادم نمیومد که کی رو میگه ...

بعد از اینکه مامان کلی سرمون داد و فریاد کشید و آبجی خانوم دلش خنک شد رفتن و من با یه بغضی که دقیقا خاص خودمه موندم در این فکر که ما کی اونو مسخره کردیم و خندیدیم !!! بعد از کلی فکر کردن فهمیدیم وقتیکه من و حباب به جمله ی اندی میخندیدیم این خانوم خانوما فکر کرده که داریم به اون میخندیم ...  ای تو روحت اندی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۹ دی ۸۹ ، ۱۵:۱۸
  • ** آوا **