یادش بخیر ...
* حال و هوای مدرسه رفتن در این دوران سوای از گذشته ست . آن زمان سرویس مدرسه کجا بود ؟! دوستم می آمد آن سمت خیابان و دستانش را میگرفتاطراف دهانش و با صدای بلند مرا به اسم صدا میزد . مادر لقمه ی روزانه ام را درون کیف سبز راه راهم میگذاشت و صدای بسته شدن قفلش که به گوشم می رسید از سر پله ها جستی می زدم و به سمت دروازه دوان می شدم . با احتیاطی که سرشار از ترس ِ عبور و مرور اتومبیل های یک در میان بود از خیابان می گذشتم و آن دست خیابان دستم را به دوستم می سپردم و همزمان گام بر میداشتیم و شعر میخواندیم ...
تمام مسیر خانه تا سر خیابان مدرسه مملو بود از پیچ امین الدوله هایی که از دیوارهای کوتاه و حصارهای نرده ای ویلاهای قدیمی سرازیر بودند . به آنها که می رسیدیم گامهایمان تندتر و تندتر میشد تا هر چه زودتر یک شاخه ی پر گلش را تصاحب کنیم . باقی راه دانه دانه شهد شیرینش را می مکیدیم .
به سر خیابان مدرسه که می رسیدیم لحظه ای می ماندیم و مانند دوندگان در جایگاه خود قرار میگرفتیم و با شمارش یک دو سه بتاخت سمت مدرسه می دویدیم . هر که زودتر می رسید برای بازگذشت باید کیف آن یکی را حمل می کرد . گاهی من و گاهی او ... هر چند بندرت به پای عهدی که بستیم می ماندیم .
حالا دیگر نه از آن خیابان باریک خبری هست و نه از آن همه امین الدوله ....و نه از کودکی که به عشق شهد امین الدوله قدم در راه مدرسه بگذارد ...
- دوشنبه ۹۳/۰۷/۱۴