خدایا به همین شب عزیز قسمت میدم که به داد دل تموم آرزومندان برسی ! گاهی اوقات وقتی مبینم مردم دورُ برم چه مشکلاتی دارن ، اونوقت من برای چه چیزهای غصه دارم از خودم بدم میاد ...
امشب تو ماه عسل "احسان" حرف قشنگی زد . گفت چطوره که ما شبهای قدر توقع بخشش خدارو داریم در حالیکه خودمون هنوز نمی تونیم ببخشیم . و باز به قول خودش اگه میخوای خدا تو رو ببخشه تو هم همین امشب یکی رو ببخش ... !
در تلاشم هر کینه ای که تو دلم هست بریزم دور .
+ جمعه ۲۸ مرداد
برای افطار میریم خونه ی مامان اینا و برای شام ابجی بزرگه به اتفاق همسر و پسرش میان اونجا . عملا حال خوشی ندارم و مامان تصمیم میگیره غذایی که روز ۲۱ رمضان میخواد بیرون بده به دلایلی رو به شنبه بندازه . و از اونجا که در این موارد من تنها کسی هستم که به دادش میرسم ازم میخواد که صبح زود بیام خونشون . اولش بخاطر بی حال بودنم پشیمون میشه ولی باز به اصرار خودم نذری رو به فردا یعنی شنبه میندازیم . آخره شب یاسی همونجا می مونه و من و محمد میایم خونه تا صبح زود برگردم خونه ی مامان اینا . شب موقع رفتن به خونه باباجون اصرار داره که فردا صبح ساعت ۷:۴۵ خودم از باشگاه میام دنبالت و دیگه نمیخواد اقا محمد این همه راه به خودش زحمت بده و تو رو برسونه .
به این ترتیب قرارمون میشه ساعت ۷:۴۵ جلوی خونمون
+ شنبه ۲۹ مرداد
شب قبل گوشیمو سر ساعت ۷:۲۰ تنظیم میکنم تا خواب نمونم ولی در کمال تعجب ساعت ۸ از خواب بیدار میشم . اصلا یادم نمیومد کی گوشی زنگ خورده و ساعتش رو از کار انداختم . از طرفی باباجون هم نیومده بود . تماس میگیرم خونه شون که میبینم آقا منو یادش رفته و خودش تنهایی برگشته خونه . کلی از پشت گوشی ناز و نوازش و بوس مالیم میکنه و میگه بمون خودم میام دنبالت که این بار دیگه میگم نمیخواد و باز این محمد هست که منو میرسونه ...
بین راه یادم میاد که تولد سحر ( دوست قدیمی تازه یافت شدم ) هستش و بهش پیام تبریک میدم
سحرجان تولدت مبارک باشه عزیزم
سر کوچه مامان اینا که میرسیم میبینم مامان و بابا دارن میرن برای خرید . منم میرم خونه و کنار دختر نازم که هنوز خواب بود کمی دراز میکشم تا مامان بیاد . هنوز به یه ساعت نمیرسه که مامان خریدهاشو میکنه و میاد و کار ما هم شروع میشه ... زرشک پلو با مرغ !
دیگه میرم تو پارکینگ و تا ساعت ۱ اونجا بودیم و بعد هم ساعت ۳ برنج رو آبکش میکنیم و منتظر که دم بکشه . بعد از ظهر هم تصمیم میگیرم که کمی بخوابم ولی مامانم راه براه میگه نخواب بیدار شو ... به زور بیست دقیقه ای میخوابم ... به اتفاق باباجون و محمد و یاسی و مامان میریم پایین و غذاهارو میکشیم تو ظرف و بعد کف ماشین و تو صندوق و پشت شیشه :))))) همینجور ظرفهارو میچینیم و برای پخش کردن راهی محل میشیم .
بین راه آنچنان بارونی میباره که من یکی واقعا داشتم از تعجب شاخ در می آوردم ... ولی سه کیلومتر اونورترش زمین خشک خشک بود . بعد میگن " یک بوم و دو هوا نمیشه ... "
همون روز هم حباب اینا نذری داشتن و از یک دست نذری مامان رو بهشون میدیم و با دست دیگه سهمیه خودمون رو ازشون میگیریم :)
برای افطار هم برمیگردیم خونه ی خودمون .
+ یکشنبه ۳۰ مرداد
برای امروز یسنا اینا نذری دارن و مثلا قرار بود برم برای کمک :) اساسا از من هم که کمکی بر نمیاد ...
ساعت ۱ ظهر میریم خونشون ! نذریشون هم فسنجون با گوشت غاز به همراه کوکوی مخصوص سر آشپز " یسنا " هستش ... خدایی هر دوش معرکه شده بود . مخصوصا کوکوش ... البته تا کی باهاش کمک کرده باشه ! مامان و سه تا دیگه از دختر داییام هم اومده بودن کمک ! زن داداش یسنا هم بود . خلاصه غروبی کمک کردیم و باز غذاهارو بردن پخش کردن و ما هم از دیشب رسما برای شام دعوت شده بودیم . برای همین به قول ننه جون خدا بیامرز " هم میخورن هم میبرن " ! هم خوردیم و هم به اندازه ی یه وعده مون آوردیم :) آخره شب هم برگشتیم خونمون .
برای ۲۷ م ماه مبارک هم قراره آش بپزن . منم که اصلا آش دوست ندارم :)
+ این روزها زیاد حس نوشتن ندارم :(
+ نمیدونم برای خواهر خوب و مهربونم "مریم جون" چه مشکلی پیش اومده که نگرانش کرده ولی از همه تون میخوام که برای رفع مشکلش دعا کنین . ممنون !
- ۰ نظر
- دوشنبه ۳۱ مرداد ۹۰ ، ۰۰:۳۵