یه شب قشنگ و رویایی ...
دوشنبه ۱۶ مردادماه ...
بعد از ظهری همسایه ی گرام بازم دعواشون شد و با هر جیغ و دادی که خانومه میزد یه بار همسرمو صدا میکرد . من موندم چرا به محمد گیر داده و تا تقی به توقی میخوره به ایشون متوسل میشن
محمد هم خونه نبود و اون هر چی داد و بیداد کرد من اصلا نرفتم ببینم چی میگه ! چون یه بار به محمد هم گفتم که اگه من باهاش رو در رو شم دیگه مثل خودش باهاش حرف میزنم . البته عمرا نمیتونم همچین کاری کنم ولی نمیتونم مثل یک عدد سیب زمینی برم درب خونه رو باز کنم و بگم ببخشین همسرم منزل تشریف ندارن واسه همین من به اتفاق حباب هی شنیدیم و خودمون رو زدیم به بی خیالی !
آخرشم نمیدونم کدوم یکی از همسایه های شیر پاک خورده با ۱۱۰ تماس گرفت و مامور اومد و جفتشون رو گرفت برد . باز موقع رفتن میگفت جناب سروان درب خونم شکسته و بسته هم نمیشه ... ! و باز از تو راه پله محمد رو صدا میزد (البته به اسم فامیل) که من گمون کنم میخواست خونه رو به ما بسپره که من باز ترجیح دادم جوابی ندم . بعد هم مامور هر دوشون رو برد و کمی سرمون دنج شد ... همه ی اینارو از داخل چشمی رویت کردیم ! البته وقتی دیدم هی میگه "جناب سروان" اونوقت تازه حس کنجکاوری متمایل به فضولیم گل کرد و رفتم تا ببینم چه خبره ! تا قبل از اون فقط صوتی سیر میکردیم و در نهایت صوتی - تصویری شده بود
بعد از افطار هم بعد از کلی شور و مشورت با "هیچکس" هماهنگ کردیم و رفتیم تو پارک کنار رودخونه و تا حدودای ۱۲ شب اونورا بودیم . ما بودیم به همراه حباب و از اونور هم هیچکس با مامانش اومده بود انقدر خنک بود که اصلا دلم نمیخواست برگردیم خونه ! چند نفری هم اومده بودن که گیتار میزدن و می خوندن و حسابی رفته بودیم تو حس !
مخصوصا یه ترانه ی قدیمی " اونی که میخواستی تو غبارا گم شد " رو به شکل قشنگی خوندن . بعد از اون هم ترانه "صحنه " و بعدش " گلنار " و ... چند تای دیگه هم بود که دیگه یادم نمیاد
ولی واقعا کنار رودخونه و صدای شر شر آب روان به همراه نسیم مطبوع شمالی و یه حس عاشقونه ی ناب به همراه نوای موسیقی و ته صدای خواننده ای خسته آدمو میبره تو رویایی که خیلی لذت بخشه ! خب چیه ؟؟؟ مگه من دل ندارم ؟؟؟
بعد هم کلی قدم زدیم و روی سنگ چین دیوار حاشیه ی رودخونه قدم زدیم و یه جاهایی از بس به رودخونه زل میزدم یهویی سرم گیج میرفت و تعادلم بهم میخورد . وای تماشای دریا تو دل تاریکی شب ممکن نیست ! کلا دریا توی سیاهی مطلق شب گم شده بود سمت دریا رو که نگاه میکردم ( با کمتر از ۱۰۰ متر فاصله ) انگاری اونجا آخره دنیاست و راه به جایی نداره ! خیلی خوب بود . خیلی !
از هیچکس و مامانش جدا شدیم و دوباره قدم زدیم و رفتیم ماشینو از پارک در آوردیم و راهیه خونه شدیم . بین راه هم محمد برامون فالوده خرید که شدیدا اندرونمون رو خنک کرد ...
روز و شب خوبی بود !
+ این دو تا عکس از حاشیه ی شرقی رودخونه گرفته شده و اینم عکس پل اصلیه شهره !
عکس اول از داخل پارکی که توش نشسته بودیم گرفته شده و عکس دوم موقعی که داشتیم به سمت دریا قدم میزدیم ... اگه کیفیتشون خوب نیست دیگه به بزرگواری خودتون ببخشین ! گوشیم قادر نبود بهتر از این بگیره ...
+ وااااااااای ! امشب کلی لک لک تو رودخونه بودن و هی برای خودشون ماهی میگرفتن
- سه شنبه ۹۰/۰۵/۱۸