MeLoDiC

بایگانی خرداد ۱۳۹۲ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۸
خرداد
۹۲


یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند :)  


* فقر فرهنگی . . .

با دیدن این تصویر یاد دست نوشته های روی ستون های تخت جمشید افتادم ... 

یاد کسانی که با لبخند میگفتن کوروش زیر آب غرق شده ... 

نگاه این کودک به این مجسمه های دو سر چی می تونه باشه جز اینکه تکه سنگی هستن برای گرفت ژست و ثبت عکس ؟؟؟

چقدر دلم هوای تخت جمشیدُ کرده و قدم زدن روی وجب به وجب وسعتش ... 

حرف برای گفتن و نوشتن زیاده ! ولی ... شاید مجالی نباشه ! 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۸ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۰۴
  • ** آوا **
۲۶
خرداد
۹۲



* خُب امروز حس عکس گرفتن اومد سراغم و به قولی که دادم عمل کردم ... 

اون شلوار سفیدی که اون بالاست هدیه ف ( جاریم) به عروسک یاسِ ! احتمالا نصیب علیرضا میشه . چون قد و هیکلش نرمال تر از نریمان ِ :دی 

و اما رو نمایی از علیرضا و نریمان ... کلیک کنید  و  باز هم کلیک  

+ اونیکه شال و کلاه به سرش ِ علیرضاست و اون یکی که چشماشُ تا نهایت باز کرده و زُل زده به دوربین نریمان ... اون لباسهایی که عکسشون بالاست هم تقریبا نیمی از متعلقات این دو تاست . اون قرمزه هم حوله ی صورتشونِ ! و لباسی که تن علیرضاست هم سال قبل برای عید براش خریدم . یعنی یاسی گیر داده بود که تو چه مادرجونی هستی که برای نوه ت عیدی نمی خری ؟؟؟ منم با حقوق خودم براش این یه سره و کلاه و یه جفت جوراب خریدم سیزده هزارتومن :دی !!! حالا قیمت خود علیرضا 9هزار تومن بود . البته وقتی یاسی تنها سه سالش بود خریداری شد ... سیسمونی برای عروسک دیده بودین ؟؟؟ :دی شال و کلاهشُ هم خودم بافتم :)


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۶ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۴۱
  • ** آوا **
۲۵
خرداد
۹۲

نه ! اشتباه نکنید . آوا تار نشده بلکه ... :دی

آواتار ( به کارگردانی جیمز کامرون - محصول 2009 ) 

من به سال ساخت فیلم توجهی نکردم . یعنی اول دیدم و بعده اینکه تموم شد تازه تو نت سرچ کردم تا ببینم هنرپیشه هاش کی بودن و کدوم چهره ها پشت این همه گریم پنهون شدن ... اینجا بود که تازه فهمیدم مربوط به چه سالیه ... 

بقدری جلوه های ویژه ش زیبا بود که همش حس میکردم که اگر عینک سه بعدی داشتم بی شک میتونستم سرخس های جنگل پاندورا رو بهتر حس کنم ... بعد از سرچ کردن فهمیدم که فیلم اصلی به صورت سه بعدی ساخته شده و از جمله پرفروش ترین فیلمهای جهان هم بوده... خب ! من در نهایت از لپ تاپ تنها و تنها از یک بعد دیدمش و الان دلم میخواد که برام مقدور  بود تا سه بعدی هم ببینم . مخصوصا صحنه های پرواز و جست و خیر روی تنه های درختانی که سر بفلک کشیده بودن . حیف که ترجمه شدش بود و صد البته سان Soor شدش . 

تمام زیبایی فیلم رو قیچی کردن ولی با این همه باز میشد فهمید چقدر جذابه ... برام جالب بود که فیلمی که در راستای یک عشق واقعی پیش بره تا جاییکه هدف اصلی خیانت محسوب شه و نقش اول فیلم زمین و زمانُ بهم بزنه تا تعهد خودشُ به همه ثابت کنه .... 

پیشنهاد میکنم اگر ندیدین ببینین. البته زبان اصلی و صد البته سه بعدیشُ :دی بعد دلتون بحال من بسوزه که من دوبله شده ش رو دیدم اونم تنها و تنها تک بُعدی ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۵ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۵۰
  • ** آوا **
۲۴
خرداد
۹۲

به سرانگشت سبابه ی دست راستم نگاه میکنم . هنوزم ردی از جوهر استامپ موجوده :دی ! خب ما به تکلیفمون عمل کردیم تا ببینیم دیگران چه میکنند :دی تا ببینیم آیا اونها هم همین اندازه به قولهایی که متعهد شدن عمل میکنند یا نه :) !!! 

یه اتفاق خیلی جالب ! چطور شده که امسال نت داریم و صد البته با سرعت توووووووووووپ :دی 


* اون آقای هشت و چهار که گفته بودم یادته ؟ چند روز قبل برادرش اومد تا رضایت شخصی بده و بیمارُ ببره تهران ! فرم رضایت شخصی رو پر کرد و وقتی استامپُ گذاشتم جلوش تا اثر انگشت هم بزنه بهم میگه " من واسه این کاره که هیچ وقت نمیرم رای بدم " ! گفتم حالا یه امروزُ بی خیال شید و این انگشتتونُ آغشته کنین و پای مسئولیتتون بزنین :) اونم خندید و این کارُ کرد ولی بعدش همچین به انگشتش نگاه میکرد که انگاری ن*ج*ا*س*ت به انگشتش نشسته !!! یعنی مُرده بودم از خنده ... 

** امروز صبح تو راه برگشت به خونه مامورین زحمت کش ِ شهرداریُ دیدم که در حال تمیز کردن در و دیوار شهر از این همه تبلیغ بودن . واقعا دستشون درد نکنه . قشر زحمت کشی هستن این نارنجی پوشان عزیز  ... 

*** دیشب شیفت کاری سختی داشتم و هنوزم پاهام از شدت خستگی درد میکنه :( خب مسلما با وجود این همه خستگی وقتی ساعت 03:30 نیمه شب میری بالین بیماری تا سرمُ ازش جدا کنی و ناغافل دستتُ میگیره و هی قربون صدقه ت میره و میگه فدای لبخندی که روی چهره ی بی خواب و خسته ت نشسته بشم لپات گل میندازه و خجالت میکشی :دی ! و بازم صد البته انگاری دنیا رو بهت دادن و با تموم خستگی میگی گور بابای خوابُ استراحت :) ! خب ما دیشب هر سه نفرمون ( هم من و هم دو تا همکارام ) خواب و استراحتُ عملا قبر کردیم و براش مراسم بزرگداشت هم گرفتیم بلکه روحش شاد شه :) ! اونوقت پزشک آنکال میاد بالا سر مریض بد حال و چشماش خواب آلودُ پف کرده هست و صدا هم که واویلا ... میگه نذاشتین بخوابماااااا ! منم با لبخند میگم خانوم دکتر خوبه که باز شما خوابیدین تا صداتون کمی خواب الود و گرفته بشه . ما سه نفرمون امشب به ریش خواب خندیدیم . اونم از این حرفم خنده ش گرفت و گفت واقعا خسته نباشید ولی انصافا سه تا پرستار برای سی تا مریض پر کار کمه ... ما هم عملا دو تا گوش مخملی و جسارتن یه دم نصیبمون شد و .... ! 

**** محمد رفته سر صندوق آرا ! نمیدونم با چه مسئولیتی . گفته ها ولی من یادم رفت . انقدر می دونم که بازرس ِ !!! تماس گرفته که تلویزیونُ روشن کن ببین تا کی تمدید میکنن یه وقت نگران نشی دیر کردم . ولی کی حال داره صدای این موضوعاتُ بشنوه ؟؟؟ خب قول میدم نگران نشم . حداقل یه امشبُ نگران نشم تا برگرده :دی من می تونم ... نه ؟؟؟ p:


  • ۰ نظر
  • جمعه ۲۴ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۵۹
  • ** آوا **
۲۲
خرداد
۹۲




الان که در خدمت نت هستم در حال گوش دادن به ترانه ی رامین بی باک َم 


حتی وقتی دوری از من نزدیکم با تو 

 کی مثل من از بر کرده رنگ چشماتُ 

مونده هنوز توی ذهنم تک تک حرفاتُ 

توی قلبم نمی گیره هیچ کسی جاتُ 

.

.

.

تو دنیام عشق تو مثل یه جادو شد 

وقتی خیره شدی توی چشمام دست دلم رو شد 



* این دو شبی که تنها بودم از شدت سر درد آرومُ قرار نداشتم . آنچنان سر دردی داشتم که حتی میتونم به قدمهایی که بر میداشتم ربطش بدم . طوری بود که وقتی پام به زمین برخورد میکرد فشار وارده حتی به مغزم اثر میذاشت و از درد بیتاب میشدم . به اندازه ای شدید بود که نمیتونستم سرمُ بالا بیارم و نگاهم فقط به سمت پایین بود و اصلا قادر به بالا آوردن سرم نبودم ... تو بخش مجبور بودم خیلی آهسته گام بردارم که کمتر اذیت شم . امروز هم صبح کار بودم ! دیروز که سرپرستار دید چطور بی تابم بهم گفت فردا صبح بمون خونه و استراحت کن و عصر بیا ... و به این ترتیب عصر کار شدم :دی ! دیشبم دو تا استامینوفن کدئین و یه دونه قرص ترکیبی با هم خوردم و دیگه نیم ساعت نگذشت که بیهوش شدم :دی ! 


** محمد برگشت و یاسی ما همونجا موندگار شد . دیروز تو بخش بودم که تماس گرفته و میگه مامانی دلم برات یه ذره شده . گفتم پس با بابایی برگرد ... دیدم یهوی انگار آمپر سوزوند گفت نـــــــــــــــــه میخوام بمونم :دی گفتم خب پس الکی نگو دلم تنگ شده . که این بار دیدم داره قسم میخوره که بخدا تنگ شده ولی دوست دارم بمونم . دیگه دلم نیومد اذیتش کنم . گفتم شوخی کردم مامان ! بمون و مواظب خودتم باش ... بعدشم تلفنی کلی بوس بوس کردیم همدیگه رو :دی ( بله ! یه همچین مادر و دختر لوسی تشریف داریم ما ) ولی انصافا جاش خالیه و دلتنگشم :( کلا انگاری عادت کردم به اینکه وقتی کلید توی قفل می چرخه و درب باز میشه ببینم که نشسته روی مبل و نگاهم میکنه و بجای سلام و خسته نباشی میگه " مامانی شام چی داریم :"( 


***برای کمر درد مامان تمامی داروخونه های شهرُ گشتم ( تعدادش کم هم نیست ! با اینکه شهر کوچیکه ولی مغازه ها و داروخونه ها و پاساژهای فراوووووونِ ) ولی موفق به تهیه ی شیاف دیکلوفناک نشدم ... البته تو یخچال بخشمون فراوون داریم ولی من از اون دست افرادی نیستم که در بدترین شرایط از داروهای بخش حتی به اندازه ی یه دونه استامینوفن ساده استفاده کنم :( از هر کدوم از داروخونه ها هم پرسیدم گفتن کارخونه باید تولید کنه تا ما عرضه کنیم :((( خدایا این فقط یه شیاف دیکلوفناکِ ساده هستااااااااااااااا :( خلاصه نشد تهیه کنم و شرمنده ی مامانم شدم ... ! خدایا این ملتُ دریاب ... ! 


**** یاسی دو تا عروسک داره به اسم علیرضا و نریمان :) که عاشقشونه ! حالا بعد ازشون ی عکسی میذارم تا رویتشون کنین :) امروز محمد اومده خونه دو عدد مای بی بی و یه شلوار نوزادی مارک دار (حتی) آورده میگه اینُ ف... ( جاریم ) داده برای علیرضا و نریمان ... یعنی دیگه ببین این دو عروسک چقدر مورد توجه فامیلن :دی ! مامان که عاشق علیرضاست و همیشه به جون یاس غُر میزنه که چرا اونُ بردی خونه میذاشتی همینجا پیش من می موند دیگه :دی ... 



  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۲ خرداد ۹۲ ، ۱۱:۱۲
  • ** آوا **
۲۰
خرداد
۹۲


* الان که می نویسم یه آوای تنهام ...

ساعت سه و نیم بود که محمد و یاس رفتن و ساعت هفت و نیم هم به مقصد رسیدن . ساعت 08:35 دخترک تماس گرفته که باهام حرف بزنه :) الهی مامانش فداش بشه ...

این رها انقدر انگولکم کرد که الان (09:19) دارم به ترانه ی" ستایش " پاشایی گوش میدم و واقعیت اینه که منو برده تو عالم خلسه ....


دوباره نم نم بارون . . .

       صدای شر شر ناودون . . .

                دل بازم بیقراره . . .

دوباره رنگ چشاتُ . . .

        خیال عاشقی با تو . . .

               این دل آروم نداره نداره نداره . . .

شبامُ خواب نوازش . . .

        دوباره هق هقُ بالش . . .

                گریه یعنی ستایش . . .

ستایش ِ توُ چشمات . . .

         دلم هنوز تورو میخواد . . .

              دل بازم پر زده واسه عطر نفسهات . . .


امروز عصرکارم و کنفرانس ماهانه هم داریم و باید زودتر برم بیمارستان . خودمم کمی ناخوش احوالم ولی اصلا جای نگرانی نیست . اینکه اینجا می نویسم واسه اینه که بعدها اگه به آرشیوم سر زدم یادم بیاد با چه حسُ حالی این پست رو نوشتم و صرفا واسه این نیست که بخوام شماهارو نگران حالم کنم . خوبم ...


** دیروز تو بخشمون آقایی بستری بود که فامیلیش ( هشت و چهار ) بود . از قضا بیمار من هم بود . من عادت دارم وقتی بالین بیماری میرم به اسم فامیل صدا میزنم تا مطمئن بشم بیمارُ اشتباه نگرفتم . بعد تا بالا سر این آقا میرفتم میگفتم " آقای ... " واسه گفتن فامیلیش دچار مشکل میشدم و یهویی جناح عوض میکردم و میگفتم حاج آقا :دی

یه بارم تو استیشن مجبور بودم که همراهشُ صدا کنم واسه کاری . خب دیگه نمیتونستم بگم " همراه حاج آقا " واسه همین به همکارم گفتم به همراه تخت ... فلان بگو بیاد کارش دارم . این آقای تنبل هم نرفت جلو بهش بگه از همون استیشن فریاد زد همراه هشت و چهار ... یه وقتی دیدم سه تا همراه اومدن جلو میگن مارو صدا زدین کاری داشتین ؟؟؟ هم همراه خود بیمار اومده بود و هم همراه تخت هشت و هم تخت چهار ... حالا تصور کنین من چطور خندمُ کنترل کردم تا بخوام حرفمُ برسونم و ازشون کتک نخورم :دی بعده اینکه رفتن به همکارم میگم اخه اگه میخواستم فریاد بزنم که خودم این کارُ میکردم . اونم کلی خندید و میگه خانم ... اگه بدونی وقتی داشتی با همراش حرف میزدی قیافه ت چقدر دیدنی بود :دی


*** یادم باشه اینبار که پشت رُل نشستم این ترانه رو گوش بدم :دی

اتاقم عطر تو رو داره . . .

دلم گرفته دوباره . . .

کار من انتظاره . . .

دلم یه بارندگی توپ میخواد . الان که یهویی هوای بارونُ کردم تهه دلم خالی شد از اینکه داریم به تابستون نزدیک میشیم و احتمال بارش کم ِ و از طرفی نمیدونم برای شالیزارها ضرر داره یا نه ... اصلا هر چی خدا خودش میخواد . من فقط خواستم بگم دلم لک زده برای هوای بارونی ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۴۶
  • ** آوا **
۱۸
خرداد
۹۲

* دوشنبه یاسی به اتفاق محمد میرن کرج تا یاس چند روزی رو خونه ی پدرجونش بمونه و الان هم شدیدا ذوق داره بابت رفتن :) امروز بردیمش بازار و کمی براش خرد و ریز خریدیم و برای فردا هم قراره که ساک سفرشُ ببندم ... 

از چهره ی امروز ( و این ایام ) شهر اصلا خوشم نمیاد . افرادی که با یه لبخند بزرگ که کاملا ساختگیه جلوی ستادهای تبلیغاتی ایستادن و به همه خوشامد میگن ... و شک ندارم همینا دو فردای دیگه که خرشون از رو پل گذشت سلام ملتُ علیک هم نمیدن ... حالا فکر کنین این همه کاندید و این همه ستاد تو یه شهر کوچیک به اندازه ی کف دست ... 

کاغدایی که هر کدومشون کلی هزینه برداشته ( البته اینش به ما مربوط نیست و از جیب اونها رفته ) همینطور ریخته کف پیاده رو ها و خیابون ... و برای من خیلی جالبه که اون دو نفری که با هم یه بنر مشترک دارن چطور به تفاهم رسیدن :دی 

امروز بعده مدتها که مشتاق دیدن فیلم قلاده های Tala بودم موفق به دیدنش شدم . جالب بود ... و بعد هم مجدد گشت ارشادُ دیدم که باز کلی خندیدیم .مخصوصا قسمتی از فیلم که حاوی پیام ( 30 یا 30 ) همین تصویر بود ... 

عاشق بازی حمید فرخ نژادم . از بازیش واقعا خوشم میاد . حتی وقتی تو سریال حلقه ی سبز بازی کرده بود نسبت به بازیش حس خوبی داشتم . و حتی چهارشنبه سوری :) کلا بازیشُ دوست دارم ... 

** فردا قرار بود عصر کار باشم ولی امروز که مرکز شهر بودم همکارم تماس گرفت و خبرم کرد که صبحکار شدم و هنوز نمیدونم رو چه حسابی این اتفاق افتاد ! هر چند حس صبحکاری رو نداشتم ولی از اونجا که روز بعدش مسافر دارم برای همین این صبحکاری رو به فال نیک میگیرم تا عصر راحت تر بتونم یاس رو سر و سامون بدم . دخترکم امروز کارنامه ش رو گرفت و با معدل بیست کلاس پنجمُ تموم کرد . الهی که خبر قبولی دانشگاهشُ بهتون بدم :دی 

جدیدا آهنگ " خونه ی مادربزرگه " رو یاد گرفته و تمرین میکنه و حسابی هم لذت میبره :) 


*** مُناظره ی دیشب .... !!! واقعا تاسف داره ... قدرت چیز کثیفیه ! و هر کدوم برای رسیدن به این قدرت از هر راهی وارد میشن ... ! بیچاره ملت .... 


**** وضعیت مامان بهتر شده و در حال حاضر استراحت میکنه تا کمی رو به راه بیاد تا بتونه خودشُ به تهران برسونه تا اونجا درمانشُ پیگیری کنه ... 



  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۸ خرداد ۹۲ ، ۲۱:۴۱
  • ** آوا **
۱۶
خرداد
۹۲


* ساعت که به نیمه شب رسید میخوام چشمامُ ببندم ... 

واقعا نمی دونم مامان بهتر شده یا نه . یعنی وقتی ازش می پرسیم میگه " شکر ! دیگه چی میتونم بگم ؟!" و همین جمله ی دومش کافیه تا بفهمیم که .... 

رها این چند روز حسابی به کارهای مامان سر و سامون داد و خواهرکوچولوی ما بشدت خسته شد از این همه فشار کار ... امشب قراره برگرده خونه شون . خواهری من دستت درد نکنه واقعا ازت ممنونم . 

دیگه همین ! 

اهان اینو هم بگم که مطالب همه تون ُ خوندم ولی جز چند مورد که نفهمیدم چی شد که نظر گذاشتم الباقی بدون نظر موند . به بزرگواری خودتون آوا رو ببخشید 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۶ خرداد ۹۲ ، ۱۸:۴۲
  • ** آوا **
۰۹
خرداد
۹۲


* هـدیه ی تولدم از طرف مامان گلم :) ( امروز به دستم رسید ! )

** مــشکلی برای مامانم پیش اومده ازتون خواهش میکنم برای بازگشت سلامتش دعا کنین :(


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۹ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۳۴
  • ** آوا **
۰۴
خرداد
۹۲


* اسمش فندق ِ ! چند روز قبل رها و مانی خونه ی مامان اینا بودن که فندقُ هم با خودشون آوردن :) منم رفتم و نصف روز پیششون بودم . این موجود دوست داشتنی کلی سرمونُ گرم کرده بود و کلی هم برامون شیرین زبونی کرد :) 

تصویر خودشُ میدید و هی خم و راست میشد و به چپ و راست حرکت میکرد و با تصویر خودش رقابت داشت :))


اینم که یه نگاه عاقل اندر سفیه :دی 

عکاس ( به روایتی همان سفیه ) هم بنده بیدم :دی :دی :دی 

فندق جملاتی مثل " مانی کو ؟ پسر بوس بده ؟ عسل / فندق/ یک دو سه چهار / و صداهایی مثل صدای " میو ( صدای گربه ) صدای بشکن های متوالی و بسیار بسیار زیبا و صدای بوسه ( اینو وقتی میخوان بهش غذا بدن میگن " پسر بوس بده " اونم بوس میده و بعد بعنوان جایزه بهش غذاشُ میدن ... انواع صوت ها از نوع بلبلی بگیررررر تا صوت آوای نام خودش و ... " صدای قهقه ی خنده ی رها !!!! ( اینو نشنیدم ولی رها میگفت ) و آخریش هم "فندق بیا بخور" 

  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۴ خرداد ۹۲ ، ۰۹:۴۸
  • ** آوا **
۰۳
خرداد
۹۲


* چـ هارشنبه  1392/3/1

( 09:18) صبح

با صدای گوشیم از خواب بیدار میشم ... وقتی صدای مریم جون تو گوشم می پیچه که با لحنی شاداب تولدمُ بهم تبریک میگه دوباره و چند باره هر چی حس خوبه در من بیدار میشه و سرحال میشم ... روز تولدمُ با تبریک شنیداری مریم جون شروع کردم و این نمونه ای از محبت های بی دریغ دوستان و عزیزانی بود که حسابی منو شرمنده ی خودشون کردن . از تک تک شماها بابت این همه محببتون متشکرم :) 

دوست داشتم روز خودمو  همینطور که خوب شروع کردم خوب هم به پایان برسونم . دوست داشتم لحظاتمُ با افرادی سر کنم که از بودن در کنارشون لذت ببرم . از یسنا و حباب و رها خواستم همراهم باشن که یسنا و حباب برنامه شون جور نشد و من به اتفاق یاس و مامانی و رها رفتیم بیرون تا لحظاتی رو با هم خوش باشیم ... به صرف عصرونه :) میگو سوخاری ، بال سرخ شده ، پیتزا مخصوص ... و متعلقات . 

از اونجا هم به اتفاق رفتیم برای محمد و باباجونم هدیه ی روز پدر خریدم ! برای هر دوشون روبدوشامبر ( حوله ی تن پوش ) از یک مارک با رنگهای متفاوت :) این برای محمدِ ولی نمیدونم چرا این رنگی شده تو عکس ! اخه رنگش بادمجونیه :دی 

بعدش هم به اتفاق محمد رفتیم بسمت محل مامانی . سر راه هم رها رو سر خیابون خواهرشوهرش پیاده کردیم و رفتیم محل ... باباجون دو شب بود که پشت سر هم تب میکرد . شب اول که ساعت سه و نیم بامداد محمد رفت خونه شون و باباجونُ برد بیمارستان و بعدش باز برگردوند خونه . روز دوم که همین روز مذکوره وقتی برای کاری رفته بود خونه ی عموجونم اینا بد حال شد که خودشُ به خونه ی دایجونم رسوند و همونجا افتاد تو رختخواب تا ما رسیدیم ! بعدش هم برگشتیم به سمت خونه ... سر راه خونه ی خاله جون رفتیم ... 

هدیه ی روز تولدمُ از محمد نقدی گرفتم . بنده خدا نمی دونست برام چی باید بخره . البته می دونست ولی نمیدونست چه مدلی بگیره که خوشم بیاد . این شد که پولشُ داد تا خودم به انتخاب خودم بخرم :دی 



** پـ ـنچشنبه 1392/3/2 

صبح حباب تماس گرفت که میاد . ازش خواستم به همسرشم بگه اگه دوست داره بیاد ! که نزدیکای ظهر مجدد تماس گرفت که به اتفاق هم میان . منم برای ناهار ماهی شکم پر به همراه میرزاقاسمی درست کرده بودم دیگه جاتون خالی دور هم خوردیم :) 

بعد از ظهر اقایون خوابیدن و ما هم کمی نت گردی کردیم :دی ! عصر من و حباب به اتفاق رفتیم "شهر کتاب " ! آقایون هم به اتفاق یاس موندن خونه تا یاس ریاضی تمرین کنه و بعد به ما بپیوندن :دی 

تا حالا شهر کتاب نرفته بودم ... وای روحم زنده شد وقتی لابه لای اون همه کتاب قدم میزدم و همه ملموس و قابل بررسی بودن . هر کتابی که دوست داشتم براحتی در اختیارم بود و ورق میزدم . از هر نویسنده ای که دوست داشتم . 

اینم لیست کتابهایی که خریدم :دی 

بلندی های بادگیر " امیلی برونته " * 

موج ها " ویرجینیا وولف " *

این دو کتاب بالاییُ حباب به عنوان هدیه ی تولد برای من خرید . دستش درد نکنه ! البته انتخاب از من بود و بعده اینکه انتخابشون کردم خانوم اقرار کرد که منو با نقشه ی قبلی به شهر کتاب آورده :دی 

نان آن سالها " هاینریش بل "

آزردگان " فئودور داستایوفسکی "

شازده کوچولو " آنتوان دونست اگزوپه ری " 

موریانه " بزرگ علوی "

و در نهایت ...

هر قاصدکی یک پیامبر است " عرفان نظر آهاری " که این آخری رو به همراه استیک نُت و اهن ربا تزئینی برای یاسی خریدم ! 

البته حباب هم چند جلد کتاب برای خودش و خواهرش خرید و حالا قرار شده که کتابهامونُ بهم قرض بدیم و استفاده بهینه ببریم ... 

بعد از چیزی بیشتر از یک ساعت گشتن تو شهر کتاب راه افتادیم به سمت مرکز شهر... برای گوشیم یه حفاظ لپ تاپی خریدم :) چیزی که یه مدتِ تو تمام موبایل فروشی ها دنبالش بودم و پیدا نمیکردم در یک مغازه خارج از مرکز شهر یافتم :دی 

سر راه نفری یه لیوان آب آلبالوی خنک ( بقولی تگری ) خریدیم و رفتیم زیر پل تو پارک کنار رودخونه نشستیم و نوش جان نمودیم :دی ! بعد هم کمی حرف زدیم و از هوای مطبوع بهاری استفاده کردیم و در نهایت با آقایون هماهنگ کردیم که بیان پارک تا با هم برای شام بریم بیرون :دی 

برای شام هم هر کی هر چی دوست داشت سفارش داد . البته امیدوارم که سفارشات واقعا باب میلشون بوده باشه :) بعد از شام هم  دسر ( اکثریت ) شکلات گلاسه و آقایون هم یکیشون بستنی مخصوص و دیگری شیرموز بستنی خوردیم . فکر کنم کلی سوژه ی دور و بری هامون شده بودیم ولی خب اصلا برامون مهم نبود :دی 

از اونجا که رفتیم بیرون من به اتفاق حباب و یاس رفتیم تا اون چیزی که محمد دوست داشت بعنوان هدیه ی تولد برام بخره رو بخریم ! وقتی رسیدیم که فروشنده لامپُ خاموش کرد و دربُ قفل کرد و ما باز از رو نرفتیم و گفتیم چی میخوایم :) اونم با کلی ذوق مجدد دربُ باز کرد و ما هم به خریدمون رسیدم . بعد از شام هم برگشتیم خونه ... 

حالا هم بعد از کلی اینور و اونور زدن به این نتیجه رسیدم که اول از کتاب " آزردگان " شروع کنم ...  


قراره ناهار سوم خرداد هم بریم خونه ی مامانی تا هدیه ی روز پدرُ تقدیم پدر گلمون کنیم :دی 

روز پدر بر تمامی پدران زحمتکش جهان بخصوص پدران ایران زمین مبارک ... 

+ یه فاتحه برای شادی روح پدرانی که در قید حیات نیستن و این روزها بچه هاشون بی تاب دوریشون هستن ... بخصوص برای دو تا دایی هام !!!! 



  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۳ خرداد ۹۲ ، ۰۳:۳۷
  • ** آوا **
۰۱
خرداد
۹۲



* نه برای من می ماند و نه برای تو ... 

می شتابد ! 

حتی گاهی به تو فرصت نمیدهد که برگردی و به راه رفته ات که پشت سر نهاده ای نظر بیفکنی ... 

که ببینی در راه هستی و یا بیراهه ... 

می شتابد ! 

می شتابد و تمام تُرا با خود می کشاند... 

می روی ! 

می روی و هر از گاهی میخواهی پاهای خسته ات را در رودخانه ای پر آب و زلال به آب بسپرایی ولی ...

ترا مجالی نیست ... 

باید بروی ... 

امشب نیز می رود . میرود تا شب به فردایی دیگر بپیوندد و من باز تکرار شوم ... 

تکرار بودن ... ! 

تکرار شدن ...! 

امشب که به صبح بپیوندد دگرباره تکرار میشوم ... 

در اولین روز از ماه جوزا دگرباره متولد میشوم ... ! 

می شتابد ... زمان را می گویم ... ! کمی آهسته تر لطفا ... 

میلادم مبارک ! 

+ نهایت تشکرُ دارم از عزیزانی که تبریک خاص داشتند برای تولدم . 

آقا یزدان  و شادی عزیزم  ! بی نهایت سپاسگزارم ! 

** مــامان تعریف میکنه که از اونجا که من دومین فرزند و دومین دختری بودم که خدا بهشون داده بود و وقت تولدم  باباجون برای کار تهران بود و ما شمال ! ( منزل مادربزرگ پدری متولد شدم . درون اتاقکی کوچک در خونه ای کاهگلی ! ) اطرافیان نگاهشون به تولد من طور دیگه ای بوده . اینکه باز فرزند دختر به دنیا اومده  ... تا شد وقتی که باباجونم از تهران برمیگرده ! بقدری نگاهش مشتاق دیدن فرزند بود که باقی افراد برای همیشه ساکت میشن :دی و من میشم دختر دوم این خونواده ! دختری که هنوزم که هنوزه وقتی باباش میخواد ببوسدش میگه " باباجون نکن " و باباش تو جواب این حرکتش میگه " دستتُ بکش کنارُ خودتُ لوس نکن " ... شب از نیمه که بگذره تولد همین دختره لوس ِ . تولد آوای متولد جوزا ... خودم که میتونم به خودم تبریک بگم . نه ؟؟؟؟؟؟؟ 

تولدمــــــــــــــــــــــــ مبارکـــــــــــــــــــــــــــــ  :)

*** امشب تمام قافیه ها را میگذارم گوشه ای ... 

با آنها کاری ندارم ... 

شعر تعطیل ... 

قافیه تعطیل ... 

وزن و آهنگ تعطیل ... 

امشب میخواهم تنها در دو واژه خلاصه گردد ... 

تولدم مبارک :) 

( آیکون تهـــــــــــــه خودشیفتگی آوا ) :دی 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۰۱
  • ** آوا **