MeLoDiC

بایگانی اسفند ۱۳۹۱ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

۲۷
اسفند
۹۱




* هـــیچ جمله ی زیبایی زیباتر از دعای بیمار در حق یک پرستار نیست ! 

خدا را شاکرم که بارها و بارها چنین جملات نابی را از زبان بیماران شنیدم ... 

میلاد حضرت زینب (س) بر تمامی دوستدارانش مبارک باد ... 

روز پرستار را با تمام وجودم به تمامی همکاران عزیزم تبریک میگم ! 

از تمامی عزیزانی که در چنین روزی بی منت بیادم بودند و تبریک گفتند واقعا ممنونم ... هیچ چیز به اندازه ی شنیدن یکپیام آشنا دل آدمُ شاد نمیکنه . امروزم با وجود شماها که برام عزیز هستید بهاری ِ بهاری بود ...


** این عکس تکراری ولی برای من جذابیت خاصی داره . منو به این باور می رسونه که با دستهای خالی هم میشه جوانه ای محبت پرورش داد ... خدا رو شکر که در برهه ای از دوران زندگیم تونستم کمک حال دیگران باشم . کسانی که نیاز به مراقبت و پرستاری غیر داشتن و خدا ما رو واسطه قرار داد ... 


*** عـیدی خودمُ از آسیه ی عزیز امروز دریافت کردم . کلیک ! آسیه جون ممنونم ... الهی که دستهای لطیفت همیشه و همیشه برای عزیزانت سرشار از مهر و محبت باشه گلم ! درست مثل همین تصویر ... 

.

.

.

****  باید همیشه و همیشه یادم باشد که همه چیز به میل تو پیش نخواهد رفت .... همین و بس ... !!!

+ شب کارم . بعد از کمی استراحت راهی ِ بیمارستان میشم .... لاله ! ببخش که باز هم لایق نبودم در ضیافت تو شرکت کنم . بدون بیادتون هستم ... :-*

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۷ اسفند ۹۱ ، ۱۷:۱۱
  • ** آوا **
۲۶
اسفند
۹۱

وقت خواب بی ترانه ست گل بیتای قشنگ 

پر اشکم ، پر شعرم منمُ این دل تنگ 

حالا تنهایی دوباره می زنه بارون رو دستات

پر میشن از باور شب رنگ آبی نفسهات ... 

* مرتضی پاشایی

.

.

.

* از دیشب شهر ما تو دل مه فرو رفته و امشب وقتی از بیمارستان برمیگشتم صورتم پوشیده از نم مه بود :) 


** دیروز حباب شیرم کرد (دقیقا شیرم کرد ) و رفتیم بازار و کمی برای خودم خرید کردم . حالا ازش قول گرفتم ماهی یکبار این عمل شیر شدن رو در من تقویت کنه بلکه کمی برای خودم پول خرج کنم :دی 


*** یاس کمی فین فین میکنه و سرما خورده و الان خونه ی مامانِ و محمد هم از ظهر با دوستاش رفتن ییلاق ! من دقیقا موندم تو این هوای مه آلود چطور پیچ و خم های جاده رو به سمت ییلاق طی کردن و از ته دل دعا میکنم که بسلامت برگرده :( 


**** امشب یکی از بی حس ترین شبهای عمرم ِ ! خنثای خنثام .... نه آرزویی دارم و نه حتی حسرتی .... 


***** امیرحسین رفت و بعد از اینکه حذف شد تازه فهمیدم دیگه اصلا و اصلا برام مهم نیست کدوم یکی از این سه نفر ِ باقیمونده برنده شن . اجرای دیشبش خیلی حرف داشت . به نظر ِ (نظر کاملا شخصیه ) من صداش واقعا زیبا بود ... 


همین ! دیگه هیچ چیزی برای گفتن و نوشتن ندارم ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ اسفند ۹۱ ، ۲۱:۳۹
  • ** آوا **
۲۴
اسفند
۹۱

هفته ی قبل یادم رفت براتون بنویسم که یکی از شعبه های بانک ملت شهرمون هم دچار حریق شد . اینبار تلفاتِ جانی هم داشتیم ولی اونروز همون وقتی بود که شب کاریم آف شد و بنده یک روز قبل تر و پنج روز بعدش نرفتم بیمارستان برای همین اخبار دقیقی از مصدومین ندارم . انقدر میدونم که هم درمان سرپایی داشتیم و هم اعزام به سوانح سوختگی ساری .... سرچ کنید آتش سوزی بانک ملت تنکابن اونوقت میتونین توضیحات کاملتری رو داشته باشین . انگاری ناف پاریس کوچولوی مارو با آتش سوزی بریده باشن :( طی دو ماه اخیر این دومین حادثه با وسعت نسبتا زیاده :( 


** سرپرستارمون امروز عجیب مهربون شده بود و موقع خداحافظی و خروج از بخش تند و تند منو می بوسید . امروز اخرین کشیک امسالشه و بعد تا هفدهم فروردین میره مرخصی ... امروز وقتی گفت حلالم کن شاید دیگه برنگردم یهویی دلم گرفت . نزدیک بود اشکم راه بیفته باز بغلش کردم و با تموم وجود بوسیدمش ... تا دم آسانسور بدرقه مون کرد و وقتی ما داخل آسانسور می رفتیم همینطور نگاهمون میکرد ... 


*** از استایل  کامنتدونی بلاگفا اصلا خوشم نیومد . شدیدا بی رنگ و رو و همچنین بی روح شده ... و بدتر از همه اینکه اصلا یادم نمیاد قبلی چطور بوده :( فقط یادمه همیشه میگفتم بلاگفا هر بدی داشته باشه کامنت دونی مردم پسندانه ای داره :) ! اینم اولین خونه تکونی جناب شیرازی در سایت بلاگفا ! 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۴ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۳۶
  • ** آوا **
۲۳
اسفند
۹۱



*  اولین باری که ندا رو دیدم با یه ژست خاصی گفت " من اومدم بترکونم " ! چقدر اون شب به این ژست و بیانش خندیدم ... ولی حالا که میبینم من بدون ف/ی/ل/ت/ر شکن تلاش کردم تا آخرین اجراشُ دانلود کنم تازه فهمیدم که منظورش از ترکوندن چی بود .... 

اونکه دنبال منه / اون که قلبم رو میخواد / با تب عشق اومده / قلب پاکم رو میخواد / این دل منتظره مهربونم رو میخواد ... 

اعتراف میکنم که ترکوند. اونم اساسی ..... 

حالا امشب شب کارم ! من بی Aکaدmی چه کنم ؟ به باباجون سپردم برام ضبط کنه ... به گمونم دختر مردم معتاد شد :دی 


**  هـ مکارم که مشکل دار شده بود و از یه هفته قبل باز برگشته بود به بخش دیروز دوباره مشکل پیدا کرد . انقدر گریه کرد که چشماش تمام پُف داشت . قرار بود با هم عصرکار باشیم ولی خب اون نتونست بیاد و منم که وضعیتم داغون ... دیگه دیروز به هر شکلی بود شیفتُ تمام کردم . شانسی که آوردم این بود که همکارای شب کارم از اوناش نبودن که بخوان آدم ضایع کنن :دی دیگه دیروز بدترین شیفت رو تحویل شب کار دادم .... 


*** دیشب شام به اتفاق آبجی بزرگه شام خونه ی مامان بودیم . برگشتنی یه کامیون جلوتر از ما بود . وقتی بهش نزدیک شدیم دیدم چراغ عقبش تند تند خاموش روشن میشه . به محمد گفتم این چرا اینطوری میشه ؟ گفت با اهنگ تنظیمه . دقیقا با آهنگی که ما تو ماشینمون می شنیدیم رقص نور داشت انگاری .... آهنگ شهرام شکوهی .... یه وقتایی ازش دورتر میشدیم دیگه چراغ نمیزد . نزدیک میشدیم باز می زد . دقیقا با ترانه . یه جاهایی که شهرام اوج میداد به صداش چراغ هم پر نور میشد و... عجیب بود ! چند باری برای آزمون خطا هی دور و نزدیک شدیم . دیگه برام مسلم شده بود که با اهنگ ماشین ما هماهنگه ولی محمد با خنده گفت چراغش اتصالی داره تو چاله و چوله های خیابون خاموش روشن میشه . وقتی از کنارش رد شدیم دیگه چراغ نزد . هنوزم من موندم چطور این همه وجه تشابه ممکنه با یه اتصالی ایجاد شده باشه ؟ اوناییکه از این چیزا سر در میارن ... به نظر شما ممکنه صدای پخش ماشین ما امواجی ایجاد کنه که روی چراغ عقب ماشین جلویی تاثیر داشته باشه ؟؟؟ :) 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۲۹
  • ** آوا **
۲۲
اسفند
۹۱

می نشیند رو به رویم ... لبخند میزند ! در جوابش من نیز ... 

میگوید تا بحال عاشق شده ای ؟ می پرسم تو چطور ؟ 

+ اوووووه ... 

* این "اوه " مربوط به کمیت است یا کیفیت ؟؟ 

+ هر دواَش ... 

مشتاق به چشمانش چشم میدوزم ... ! لبخند میزند و فهمیده که مشتاق شنیدم . با پرزهای فرش بازی میکند . میگویم هزار شانه ست ... باز می خندد . 



  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۰۷
  • ** آوا **
۲۲
اسفند
۹۱



*  اسمش عیسی بود ولی بچه ها عِسی صدایش می زدند . حتی من ... کلاس دوم که بودیم به دلیل تعداد کم دانش آموزان دختر به شیفت پسرها جابه جا شدیم و اولین کلاس مختلط رو تجربه کردیم . از همان سال شناختمش ... کنار انگشت شست هر دو دستش یک انگشت اضافه داشت و برای همین معروف بود به شش انگشتی ... تنبل بود . یک کودن واقعی ! ولی از خرابکاری هر چه بگویم کم است .... 

همان وقتها با خودم میگفتم اگر یک زمانی من پولدار شدم به عسی پول میدهم تا انگشت اضافه ش را بردارد ... ولی من هیچ وقت آنقدر پولدار نشدم که بتوانم به این افکارم بها دهم ... 

مهربان بود ولی کسی دوست نداشت با اون همکلام و هم بازی شود . بعدها از دستانش برای ترساندن کسانی که سر به سرش میگذاشتند استفاده کرد ... کم کم جز اوباش مدرسه شد ... 

چند وقت قبل در کوچه پس کوچه های شهر دیدمش . ناخوداگاه دنبال انگشت های ششمی اش گشتم . هنوز سر جایشان بود . عِسی با قدی متوسط و هیکلی چاق و ظاهری لات منشانه ... سیگاری لای انگشتانش بود . لحظه ای مات نگاهم شد ولی منم سریع نگاهم را دزدیدم .... 

نمیدانم او هم مرا شناخت یا نه ! خیلی دوست داشتم بدانم سرنوشتش به کجا کشید ولی همینکه هنوز انگشت ششمَش را دارد یعنی پولدار نشده ..... 

یاد علی گاز انبر افتادم . عسی شش انگشتی ! عجب اسم بامُسمایی ... 


**  چندتایی وبلاگ هست که نویسنده شون آقان و همیشه می خونمشون . خاموش خاموش ... 

یکی از اینها " گویی مرا برای وداع آفریده اند " (کلیک) خیلی وقت بود که ازش خبری نداشتم . امروز باز تونستم پیداش کنم و بخونمش :) مطمئنم حباب هم اگه بدونه فرشید باز می نویسه خوشحال میشه . 

\
  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۲۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۲۷
  • ** آوا **
۲۱
اسفند
۹۱


* دیروز از صبح نتونستم از جام بلند شم . کمر درد بدی داشتم و تا ظهر فقط تو جام جا بجا شدم . بعد از ناهار همت کردم و اوکی دادم که برای یاس بریم خرید . با مامان هماهنگ شدیم و ساعت 14:45 باتفاق یاس راه افتادیم و مامان هم مرکز شهر بهمون ملحق شد ... اینکه چطور تو خیابونهای شلوغ فدم میزدم بماند ... خلاصه تا ساعت 18:00 دیگه کارمون تموم شد و محمد اومد دنبالمون که مامانُ رسوندیم خونه و خودمون برگشتیم خونه مون . کمی (در حده نیم ساعت ) دراز کشیدم و بعد بسم ا... گفتم برای شروع تمیزی هال ! از شانسم محمد هم قرار شب شکار گذاشت و یاس هم بعده دوش گرفتن خوابید و من کمی مبلها رو جابه جا کردم و تا حدی که تونستم تمیز کردم ولی از شدت کمر درد ساعت 22:15 رفتم تو رختخواب . آخره شب هم محمد کمی با پیروکسیکام ماساژ داد که با همون درد خوابیدم . 


** امروز تا ظهر بیشتر هال رو تمیز کردیم و فقط تنهایی میز ناهار خوریُ نتونستم جابه جا کنم . حتی مبل سه نفرهُ هم کشون کشون جابه جا کردم و دستمال کشیدم :( دیگه ظهر با کمک محمد میزُ جا به جا کردم و فرش و موکتُ شُت کشیدم . شامپو فرش بپای محمدِ که نمیدونم کی میخواد انجام بده :( ! 

بعد از ظهر هم کار هال کلا تموم شد . البته بجز لوستر که باز باید آقا زحمت بکشن و تمیزش کنن :دی ! و بعد رفتم افتادم بجون اتاق خواب ! کمد لباسها تمیز شد و سه تا کیسه زباله لباس ریختم بیرون :دی ! میز سیستم هم تمیز شده . زیر تخت یاس هم مرتب شده . دیگه نایی برام نموند که کار تعطیل شد و باقی موند برای فردا که دیگه تمومش کنم :) 


*** ساعت 21:30 هم قراره دندون پزشکی داشتم ( آخرین جلسه ) ! رفتم و ده دقیقه ای که نشستم نوبتم شد . بمحض اینکه آمپول بی حسی ُ تزریق کرد و گفت برو بیرون منتظر بشین تا خواستم از روی صندلی بلند شم دیدم سرم گیج میره و دست و پاهام کلا می لرزه .... خیلی آروم آروم اومدم بیرون و همینکه درب رو بستم رو به محمد گفتم " اصلا حالم خوب نیست " همزمان اونم گفت "وای لبات مثل گچ سفید شده " ! کمی نشستم که دیدم ای وای نبضم کندتر ولی ضربانم قوی تر شده ..... بی حسی و لرزش همچنان باقی بود . سردم شد که پالتومُ روی خودم کشیدم و کمی نفسم تنگ شد که با دو پاف  اسپری کمی بهتر شدم . هر چی بیشتر میگذشت بدتر میشدم . آخرش به محمد گفتم آب خنک  میخوام که اونم رفت از سوپری خرید . خوردم ولی اثر نداشت :( همش میگفتم به گمونم بی حسی رو بجای عصب تو وریدی ، رگی چیزی تزریق کرده که مستقیم از خون رفته به قلبم و سیستمم بهم ریخت ... بماند که اصلا دندونم بی حس نشد ... هر چی هم گفتم دندونم حس داره ولی میگفت غیره ممکنه و وسط کار که میدید تا مته می کشه من می پرم تند و تند اسپری میزد ولی باز تمام بدنم از درد منقبض بود :((( هنوزم که یادم میاد تموم بدنم درد میگیره ...... 

گفت دندونت سطحی کار داره کمی تحمل کن دیگه امپول نزنم . منم مظلوم وار مقاومت کردم ولی با همون لرزشی که داشتم باز خودمو سفت کرده بودم کمتر درد بکشم و این بیشتر عضلاتمُ درگیری کرد :( الان کمی گردنم درد داره که اونم ناشی از منقبض کردن ارادی عضلات گردنم بوده :( هر چی تو این چهار جلسه ی قبلی بی درد بود این یه شب جبران شد و حسابی ازم پذیرایی کردن :(((( وقتی پیشبندم رو باز کرد و گفت پیشاپیش عیدت مبارک دلم میخواست بزنم زیر گرفته . سکوتمُ که دید گفت خیلی درد داشت ؟؟؟ با ابرو اشاره کردم که خیلی ... خودشم ناراحت شده بود :( خیلی بد بووووووووووووووود ..... هنوزم موندم اون امپول پس کی میخواد اثر کنه ؟ هنوزم دندونم کاملا حس داره . با اون وضعیتی که من پیدا کرده بودم شک ندارم که امپول تو عروقم تزریق شده . هنوزم بدنم کمی لرزش داره :( 


**** چقدر غُر زدم من ...


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۱ ، ۰۰:۰۷
  • ** آوا **
۱۹
اسفند
۹۱



+ دیروز صبح با نیت تموم کردن تمیزی آشپزخونه چشم بر جهان گشودیم :( چه نیت کسل کننده ی اجباری هم بوده لامصب ..... خداییش محمد خیلی کمک کرد و اگه جز این بود الان هلاک شده بودم . همینجوریشم هنوز بدنم کوفته ست و درد بدن دارم ... مخصوصا دست درد . 

تمامی ظرفها رو با سفید کننده برق انداختم ( الان لذت میبرم .... ولی امان از دیروز با اون بوی مواد شوینده ) 

و بعد داخل کابینت ها ! سقفشون که کار محمد بود :دی ! تا ظهر .... 

ناهار هم مهمون محمد بودیم و بعد از ناهار رفتیم سمت دوهزار برای خرید ماهی قزل الا .... 

بعد از خرید محمد گفت بریم کمی بالاتر برف باریده شاید اخرین برف سال باشه که میتونیم ببینیم . این حرفُ به فال نیک گرفتیم و رفتیم . البته اصلا برای برف مجهز نبودیم . یاسی حتی شالگردن و کلاه و دستکش نداشت .... 

دیگه از این جاده (کلیک) برفی رفتیم به سمت بالا و رسیدیم به جنگلی که پوشیده از برف بود . باورش حتی برای من هم مشکل بود که این درختها (کلیک ) همونها هستن که تابستون سبز میشن .... 

شب قبلش که تو وبلاگ یکی از بچه ها تصویر برف دیده بودم گفتم آرزومه زمین پوشیده از برف بکر (کلیک ) باشه و من آروم آروم روش راه برم و اونو از بکر بودن در بیارم و برف اسیر گامهای من (کلیک) بشه و من دیروز به این آرزوم رسیدم :دی 

اینم از پدر و دختری که جنبه ی دیدن برفُ نداشتن :دی ! البته خودمم کم بی جنبه بازی در نیاوردماااااااااا ! ولی بدون دستکش واقعا سرد بود و غیرقابل تحمل .... 

+ من عاشق این درخت شده بودم . اون بالا یه ابهت بی نظیری داشت . (عکس واضح تر در ادامه ی مطلب ) یادم باشه تابستون هم ازش یه عکس بگیرم براتون بذارم . اگه خدا عمری بهم داد و باز قسمتم شد . راستش اینو که دیدم باز یادم اومد که چقدر دوست دارم یه دونه از اون بن سای های چندین ساله داشته باشم . مخصوصا افرای پاییزی  هم باشه ......... هی وای ! چه آرزوهایی دارم من :-( 

از اونجا هم رفتیم مرکز شهر و کمی خُرد و ریز برای اشپزخونه خریدم و بعد برگشتیم خونه و باقی کار :((((( تا ساعت 22:00 دیگه تمومش کردم و الان فقط باید فیلتر هود بخرم که دیگه دل و روده ی اونم جمع شه :دی 

بعد کشون کشون رفتم پای تلفن و با مامان تماس گرفتم که گفتن دارن برنامه ی حذفی Aکaدmی رو میبینن . حالا محمد میگه میخوای برو خونه شون ببین . گفتم من دارم از خستگی جون میدم برم کجا ؟؟؟؟؟؟؟ بی خیال ! از مامان خواستم فقط اسمسی بهم خبر بده کی حذف شد .... تاکیدم کردم که حتما اسمس بده و تماس نگیره که من جون بلند شدن و جواب دادن به تلفنُ ندارم :دی 

بعد خبر رسید که امیر ............ وقتی مطمئن شدم که خودشه خداییش ذوقیدم . حتی وقتی به یاس گفتم امیر حذف شد خندید گفت " آهان ! خدارو شکر " 

به طرفداراش تسلیت عرض میکنم :دی قابل توجه ویرجینیای عزیزم :)))))))))) 

دوست دارم امیرحسین یا مجید (بازم امیرحسین بیشتر تر مقبوله برام ) اول شن . حالا ببینیم چی میشه . 

فعلا که هر دو دوره نظر من درست از آب در میاد تا ببینیم اینبار چه میشود :دی

میخواین بدونین چقدر بیادتونم ؟ انقدر که دیروز برای اینکه برای شماها عکس بذارم این عکسها رو گرفتم و الان دیگه هم یاس و هم محمد میدونن من برای وبلاگم عکس میگیرم :دی


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۹ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۴۱
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۱



دیشب بعد از شام قرار شد برای دیدن aکaدmی بریم خونه ی مامان اینا . محمد عصر رفته بود دندون پزشکی و درد داشت و از طرفی سریال دلخواهش شروع شده بود و زیاد تمایل به اومدن نداشت و اینچنین شد که در راستای همان حس خبیثانه ای که از صبح در درون من ولوله به پا کرده بود مادر و دختر راه افتادیم . برف و بارون با هم می بارید و جاده هم به لطف شهرداری پر از آب بود و هر طرف که میرفتم باز آب بود که به اطراف می پاچید و یاسی هم غش غش می خندید :دی 

از همون اول شروع برنامه من تو بغل مامان خوابیدم و یاسی هم تو بغل من و هر سه زیر یه پتو ... باباجون هم جلوتر از ما دراز کشیده بود و یهویی مچمُ میگرفت و میکشید که مادر بیا پیش من بخواب ُ منم یه بند میگفتم " باباجون مُچ نه مُچ نه ... " ول میکرد و باز چند دقیقه بعد این سیکل ادامه داشت و تا آخرشم از بغل مامانم جدا نشدم :دی 

ساعت 23:30 برگشتیم خونه ... برگشتنی فقط بارون می بارید و منم یه دستم به فرمون و یکی به دستمال یزدی که باهاش تند تند بخار شیشه رو مثلا پاک میکردم .... 

چقدر اون وقتها از دستمال یزدی بدم میومد :( همیشه یاده راننده کامیون و اتوبوس و جرثقیل میفتم که سبیلهاشون از بناگوش در رفته و یه دستمال یزدی نمدار هم پشت گردنشون مینداختن و باهاش لب و لوچه و پیشونیشونُ پاک میکنن ) حالا من " آوا " تو یه شب سرد و بارونی با یه دستمال یزدی .... بوعَق ! :دی

.

.

.

یه خبر داغ داغ ! خدا رحمت کنه مسیب دایجونمُ ( بقولش یه خبر سوجـــِن = سوزنده = داغ )

طی اخبار حاصله و تازه رسیده از پرسنل گرام بخش ما ، بنده امشبم آف شدمممممممممممممم ! هوریاااااااااااااا ! بزن کف قشنگه روووووووووووو :)))))))))))) عیدیمُ پیش او موعد دادن . چی از این بهتر ! عملا چهار رو دارم برای خونه تکونی :) امروزم گاز رو تمیز کردم :) 


 ادامه مطلب بدون رمز ... ( مربوط به هنر رانندگی آوا و ارتباطش با عنوان وبلاگ )

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۰۳
  • ** آوا **
۱۷
اسفند
۹۱



به یاد نمی آورم شب های عید این سالها چگونه سپری شد .... 

تنها میدانم که قلبم از یادآوریش به درد می آید .... 

.

.

.

+ قبول دارید که هر چقدر به عید نزدیک تر میشیم نبود کسانی که دیگر نیستند ملموس تر و زجرآور تره ؟؟؟

من دلتنگ نبودن خیلی ها هستم این روزها ....


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۷ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۱۲
  • ** آوا **
۱۶
اسفند
۹۱



+ صبح وارد بخش که شدم یقین داشتم که یک نفرمون آف میشیم :) و با توجه به ساعت کار بنده که به 264 ساعت رسیده بود اون یه نفر هم اینجانب بودم :دی ولی از اونجا که رئیس روسای بخش اصلا انصاف ندارن و هر چی آف رو برای خودشون میخوان دو نفریشون همش میگفتن "میخوام بگم منُ آف کنه " و اصلا به روی مبارک خودشون نمی آوردن تا وقتی آوا با اون ساعت کاری بالا حضور داره شماها کیلویی چند :دی

با ذوق فراوان استوکُ تحویل گرفتم و برنامه پیگیری بیمارهامُ چک کردم و تازه می خواستم برم بالین تا تاریخ میکروست و آنژیوکت هارو چک کنم و اصلا به روی مبارک هیچ کدومشون نیاوردم که اگه بگه آوا آفی با سر از بخش میرم بیرون . همین بین سرپرستار محترم بخش وارد شدند :دی

یه نگاه به بُرد و یه نگاه به برنامه ی بخش و آنی فرمودند " آوا تو برو آفی ... " و هنوز کلام ایشون پایان نپذیرفت که یکی از بچه ها که القضا یه دختر مقطع راهنمایی هم داره فرمودند " آوا اگه نخواد بره من حاضرم برم " که بنده هم طی یک حرکت ژانگولری و کاملا خبیثانه که تا اون لحظه اظهار نظری برای آف شدن نفرموده بودم فرمودم " اتفاقا از خدامه برممممممممم :دی " و ایشون و اوشون بادشون خالی شد و منم کلی لذت بردم که دندونی به سنگ خورد :دی

منم همچنان خبیثانه با نیشی کاملا باز پیگیری های بیمارهامو گرفتم سمتشون و گفتم کی اینو میخواد ؟؟؟ و سپس با سر از بخش خارج شدمه و کلی کیفور شدیم . 

این رفتن و برگشتن نه تنها برام سخت نبود که اتفاقا دو فایده ی بسیار بسیار اعلا هم داشت . یکی اینکه باعث شد بعده چیزی حدود یک ماه همکار جیگرمو ببینم و کلی ماچ ماچش کنم ( همونیکه باردار بود و براش مشکل پیش اومده بود . امروز صبحکار بود و کلی ذوقیدیم وقتی همو دیدیم ) ! کلی نی نی ش رو از روی شکم ناز کردمُ و تهدیدش کردم که دیگه مامانی خودشُ اذیت نکنه و بعد ازش خداحافظی کردم . میگفت آوا نرو پیشم بمون :( دلم یه جوری شد وقتی اینو گفت . امیدوارم که بعده این مدت مرخصی استعلاجی شروع شیفتش خوب باشه... 

و دوم اینکه بعلت رفتن به بیمارستان سحرخیز بودم و خواب کاملا از سرم پریده بود و بنده به محض برگشت به خونه یخچال و فریزر رو تهی از هر چیزی نمودم و مشغول تمیز کردنشونم :دی حالا بزن کف قشنگه روووووووو .... 

+ امروز وقتی وارد بیمارستان میشدم دلم به شدت گرفت ... علتش می مونه برای خودم ! 

خدا گاهی انقدر صمیمی و راحت حس میشه که انگاری یه دوست خیلی صمیمی دست گذاشته روی شونه ت و میگه نگران نباش من هستم .... خدایا شکرت !!!


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۰۶
  • ** آوا **
۱۵
اسفند
۹۱



از ظهر دیروز تا ظهر امروز مشغول چیدن و پاک کردن و شستن و خرد کردن و پختن سبزی بودیم به همراه مامان و در نهایت امروز ساعت 11:45 صبح کار بسته بندی هم تموم شد و بنده ساعت 12:00 راهیه بیمارستان شدم ... 

اینم از اون یه دونه آفی که بیش از یه ماه بود چشم انتظارش بودم :( به همین راحتی بدون هیچ استراحتی تموم شد و امروز باز راهیه بیمارستان شدم :( 

دیروز به اتفاق خاله جون و مامان رفتیم باغ تا سبزی بچینیم . زیاد نبود ولی خب با توجه به مبلغی که دادم سبزی بیشتری گیرم اومد :دی الهی که خدا برکت باغشُ زیاد کنه تا ما هم این وسط سودی قسمتمون شه . مامان و خاله جون می چیدن و من همونجا پاک میکردم :) خیلی خوب بود . سر یه قضیه ای هم نیم ساعت سه نفری ریسه رفته بودیم . از دست مامان و خاله جون کم مونده بود از دست بره این آوا .... امان از دستشون ... تا حالا شنیدین تو این دوره و زمونه کسی چهار ماه حموم نره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که نشنیده بودم :( 

50000 تومان بابت سبزی هزینه کردم . هنووووووووووووز گوشت و مرغ نخریدم . خرید یاسی هنوز مونده . خونه تکونی هم شروع نشده ... هی وای ! چقدررررررررررررررررررررر کار دارم من .... 

راستی ! قرار شده ما امسال هیچ گونه آجیلی نخریم ... امیدوارم که محمد روی حرفش بمونه . واقعا لجم میگیره از بابت اینکه واسه سنتهامون اینطور پدر ملت رو در آوردن ..... یه سال بی آجیل می مونیم ببینیم عیدمون چطور برگزار میشه :) 

دیروز هندونه خوردیم . به جبران شب یلدایی که بی هندونه گذشت :) چسبید . خوشمزه و شدیدا قرمز بود ... 

+ از دیشب بارون میباره و امروز غروب شدت بارون در حدی بود که دیگه میشد اسمشُ سیل گذاشت . کوچه ی ما بی شباهت به دریاچه نیست :) ! رعد و برق هم که فراووووووووون .... همین الان که وسط هال هستم هنوز صدای شُر شُر بارون میاد و به شدت هوا سرد شده . غلط نکنم ننه سرمای زمستون داره زورهای خودشُ میزنه تا آبرومندانه زمین و ساکنینش رو به نوعروس بهار بسپره ... 

امروز عصر کار بودم و فردا هم صبح کارم و باید سریع تر بخوابم ... 

یه خبر خیلی خیلی خیلی مهم ! بنده سه روز اول فروردین آف تشریف دارم ! البته اگه سران بخش برنامه رو تغییر ندن و باز یه خبر مهم دیگه . امسال سیزده بدر هم مثل پارسال صبح کارم :) 

.

.

.

+ حوادث گاهی عجیب تکرار میشن ! پارسال همچین شبایی باد بدی می وزید .... من از باد خاطره ی خوشی ندارم .............. ! اون شب کاری نحس که هیچ وقت خستگیش از تنم در نرفت .... اون شب سرد که ایکاش هیچ وقت به سپیده نمی رسید .....


+ عکس بالا رو به یاد شماها گرفتم . تو مسیر جاده ای که به باغ خاله جون ختم میشد . زیباست ! نه ؟؟؟ ولی با سرمای امشب بعید میدونم که این شکوفه های زیبا به بار بشینن :(

+ ادامه ی مطلب بدون رمز :دی


.
  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۳۲
  • ** آوا **
۱۴
اسفند
۹۱



+ یه روزهایی خیلی درد به همراه داره . درست مثل همین روزهای سرد اسفندماه ......... 

این روزها ذهنم عجیب درد داره ! 

.

.

.

.

می نشینم اینجا . . . 

کنار دلتنگی هایم . . . 

قلم در دست میگیرم و می نویسم . . .

اولین قافیه هنوز بی پایان است که تو (!) در تک تک واژه هایش حضور می یابی . . . 

* آوا


بچه تر که بودم خونه ای داشتیم با حیاطی وسیع ! برای خودمون نبود ولی خب دوره ای از زندگیم اونجا سپری شد . یادمه یه روز یه تیکه کاغذ رو برداشتم و روش نقشه ی یک گنج رو کشیدم . و بعد کاغذ رو مچاله و خیس کردم و وقتی خشک شد بی شباهت به یک نقشه ی ولقعی و زیر خاکی نبود :دی 

یه روز دست به کار شدم . اول غروب خورشید بیلچه ی باغبونی باباجونُ برداشتم و رفتم سراغ گنج . . . 

شنیده بودم که همیشه وقتی کسی دنبال گنج میره وقتی گنج بی نهایت بهش نزدیک میشه یه حیوون نگهبان هست که بهش اجازه ی دسترسی رو نمیده و از گنج محافظت میکنه . . . 

یه ساعتی کندم . بیل زدم و خاکُ زیر و رو کردم . نمیدونم تا چه عمقی کندم ولی یه وقتی دیدم یه مار تو گودالی که ایجاد کردم چنبره زده . ترسیدم و فرار کردم . . . 

حالا بعد این همه سال به این فکر میکنم که نکنه واقعا اونجا گنجی پنهان بوده که من راحت ازش گذشتم . . . 

الان دقیقا دلم یه نقشه ی گنج میخواد و یه  جزیره ی بی نام و نشون . . . من صاحب اون گنج بشم ولی با اون همه ثروت هرگز نتونم دل از جزیره ی خودم بکنم  . . .

+ بعضی دردها رو باید فقط و فقط خودت تحمل کنی تا محکوم نشی . . . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۱ ، ۱۱:۱۹
  • ** آوا **
۱۳
اسفند
۹۱


دیشب شبکار بودم و تا ساعت نزدیک 05:00 تقریبا همه چی عادی بود ولی از همون ساعت به بعد سرگیجه های من شروع شد و حی کرحتی بهم دست داد که در نهایت همکارم فشارمو چک کرد که نزدیک هفت بود . بازم مثل همون وقتی شده بودم که خودم به خودم آنژیوکت زدم . بنده خدا به زور منو فرستاد تو رست و یه سرم نرمال سالین بهم وصل کرد . یه ساعتی چشامُ بستم و خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت 06:10 بود و فشارم به 9 رسیده بود :-) 

شکر خدا ! چشم شیطون کور و گوشش کرررررررررررررررررر امروز بعده یک ماه کاری فشرده یه شب دو آف دارم و فردا سرکار نمیرمممممم ! بزن کف قشنگه رو :) 

دیروز قرار بود کنفرانس باشه . ظهر هلکُ هلک تو بارون و رعد و برق رفتم بیمارستان و دیدم بعله بچه لطف فرمودن تاریخ 13-12-91 رو اشتباها دوازدهم ثبت کردن و من این همه راه الکی رفتم و کنفرانسی در کار نیست . امروزم وقتی سرپرستار دید من حال خوشی ندارم گفت امروز دیگه نمیخواد بیای و غیبتت کاملا موجهه . دو سه نفری شاکی شدن که بهشون گفت اصلا من دوست دارم آوا رو با این حال خراب بگم نیاد به شما چه !!! و این چنین شد که ما امروز دیگه این همه راه تا بیمارستان نمیریم :دی

رفتم آزمایشگاه عس... دفترچه رو دیده ! میگه خانم آوا چند سالته ؟ جوابشو میدم . با تعجب میگه چه ماهی هستی ؟ میگم خرداد ماه . انگشت به دهن می مونه و میگه نه بابااااااااااااا ! حالا چه روزی از خرداد ؟ میگم اول خرداد ! که اینبار چشماش دقیقا میزنه بیرون و با دهن باز منو نگاه میکنه . 

دقیقا همسن و سالیم :) دیگه رفتیم تو مقایسه ی ساعت و دقیقه ی تولدمون که من از اینش دیگه خبر نداشتم . ولی اون ساعت 04:20 بود . یادمه مامانم میگفت منم متولد سپیده دمم :دی ! همزادمه واقعا :) چقدرم بچه ی خوبیه :) خلاصه تو آزمایشگاه یه همسن پیدا کردم ...

+ ادامه ی مطلب با رمز همیشگی ...

جوابی که منتظرش بودم رسید :دی ادعای من مکتوب شده ! شیرینی بی شیرینی :دی

  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ اسفند ۹۱ ، ۱۴:۱۵
  • ** آوا **
۱۲
اسفند
۹۱



+ بین خونه ی ما و هیچکس قد بستر یه رودخونه فاصله ست ! یعنی اگه دوران قدیم بود و انقدر فرهنگها تغییر نمیکرد می تونستم هر زمانی که دلم برای هیچکس تنگ شد پاچه های پیژامه م رو بدم بالا و بزنم به دل رودخونه و اونورش به هیچکس پیوند بخورم و یا وقتی میخواستم ازش خبری بگیرم من اینوره رودخونه فریاد میزدم هیچکسسسسسسسسسس هووووووووو خوبی ؟؟؟؟ و اونم از همونجا بلندتر داد میزد که قربااااااااااانت ! ولی خب نمیشه ! نگاه ها طوری تفسیر میکنن که اگه این کارو تو مرکز شهر کسی انجام بده بی شک سر از تیمارستان زارع ساری در میاره :)

ولی خب به لطف فرهنگ نوین و شهر نشینی حالا برای اینکه برم خونه ی هیچکس باید با ماشین طی طریق کنیم ...

چند شب قبل پرستار هیچکس بودم . و برای شام هم مهمونشون بودیم . برگشتنی ( با ماشین البته ) محمد میگه این ی تیکه رو خلاف بندازم برم چی میشه ؟ ( حالا ساعت 00:00 شبه ) ! میخندم و میگم بیا نکن یهویی دیدی مامور سر راهمون سبز شد . میگه این وقت شب ماشین کجا بود که حالا پلیس هم باشه ؟؟؟؟ 

تا نزدیکی جاده اصلی میرسیم یهویی یه جفت لامپ میبینم که ظاهر شده . میگم محمد بی خیال راه خودمون رو بریم ... همینطور که ماشین نزدیک و نزدیک تر میشه میبنم که تویوتای چراغ داره :)

میگم وای محمد مامور بوده هاااااااااااااا! 

باز باور نمیکنه . از پل بالایی کمی میکشه کنار و میبینه بلهههههههههههههه همون یه ماشین هم ماشین گشت بوده :) 

یعنی یه همچین شانس گندی داریم ما ! حالا تصور کنید واقعا خلاف مینداختیم و با اینا شاخ بشاخ می شدیم . چه میشد . عجب اکشنی میشد لامصب :دی 


دیشب برنامه ی مکعب رو میدیدم ! چقدر دلم سوخت برای زوج جوونی که باورشون شده بود که دیگه میتونن بدهی هاشونو بپردازن .... طمع چیزه بدیه ! مامانم براشون دعا میکرد و هی از خدا کمک میخواست و میگفت خدایا کمکشون کن . حالا رها تند و تند میگه مامااااااااان اینا ضبطش برای چند ماه قبله هاااااااا ! ولی مامان خانوم با دل پاکش همچنان دعا میکرد :)


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۴۵
  • ** آوا **
۱۲
اسفند
۹۱



داخل آسانسور بیمارستان دوربین کار گذاشتن ... 

شلوارم یه جیب کوچولو داره مخصوص برای کلید کمدم . وقتی وارد اسانسور میشدم دست میبردم و کلید رو بر میداشتم . اونروز هم خیلی ریلکس اقدام به در آوردن کلید کردم و بعد دیدم بچه ها میگن دوربین کار گذاشتن :دی ! آسانسور بیمارستان تنها جای دنجی بود که ما ترس از دیده شدن نداشتیم که اونم از ما گرفتن . البته کار خوبی کردن چون ما رکیک ترین و زشت ترین حرفها و نقاشی های دیواری رو توی آسانسور شاهدیم . تاسیسات تند و تند رنگ میزنه و نمیدونیم کدوم از خدا بی خبرهایی هستن که میان روی در و دیوارش فحش میدن و نقاشی های مستهجن می کشن :) از طرفی بعضی از افراد هم مشکل اخلاقی دارن و از دنج بودن آسانسور برای مشکلات اخ*لا*قی خودشون سو استفاده میکردن ....

دیروز بین شیفت رنگ خودکارم تموم شد و دیدم گزارشم داره چند رنگ میشه رفتم تا رختکن که خودکار مشابه رو از تو کمدم بردارم . برگشتنی خودکارُ طوری تو دستم گرفتم که اگه بر فرض کسی اونور تلویزیون نشسته ببینه که خودکار تو دستمه که اگه اگه یه زمانی منو بابت خروج بی موقع از بخش دادگاهی کردن بر علیه من شهادت نده :))))) ! 

+ اینارو گفتم تا اگر یه زمانی مسیرتون به آسانسور بیمارستان ما خورد بدونید که نباید دست از پا خطا کنید چون همیشه چشم ناظری حرکات ساکنین آسانسور را می پاید :دی

  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۱ ، ۱۰:۳۷
  • ** آوا **
۰۸
اسفند
۹۱


دیشب تا ساعت 23:30 دندون پزشکی بودم . دکتر رفیع میگه : شام خوردی اومدی ؟ وقتی جوابشُ دادم خندید گفت " حداقل بگو نه تا دل ما نسوزه :) " و بعد صدای خنده ی همسرشُ می شنوم ... چقدر این زن و شوهر خوش برخورد و مردم دار هستن :)

تصمیم میگیرم تا زمانی که محمد بیاد دنبالم از مطب بیام بیرون ولی وقتی دکتر می فهمه که هنوز موفق نشدم که خبرش کنم میگه همینجا بمون تا برسه ... و یه جور حس امنیت بهم دست میده که میتونم تا رسیدن محمد یه جای امن منتظر بمونم ... یه جلسه دیگه مونده تا دندونام کاملا ترمیم شه :) 


نمیدونم تا حالا شده که یه تصویر ! یه خاطره ! یه تکه از یه فیلم ... یا حتی یه انیمیشن برای شما کلی مفهوم داشته باشه ؟؟؟ 

مری و مکس ... (Mary and Max ) 

داستانی واقعی که بصورت انیمیشن ساختن ...

تلخی ماجرا اون لحظه ست که مری وقتی به سراغ مکس میاد که اون در حالیکه به سقف اتاقش چشم دوخته زندگی رو بدرود گفته ... 

مری و مکس داستان زندگی دختری 8 ساله و مردی 44 ساله ست که بعد از 18 سال عشق و دوستی از طریق نامه ، با هم رو به رو میشن ... دختری از استرالیا و مردی از نیویورک .... 

آدمها گاهی اوقات خیلی دیر بهم میرسن . انقدر دیر که برای یه عمر افسوس و حسرت براشون باقی می مونه . پیشنهاد میکنم اگر ندیدین ببینین ! 

این انیمیشن دلخواهمه و بعد از بابا لنگ دراز واقعا دوسش دارم و بارها و بارها دیدنشُ تکرار کردم ... 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۸ اسفند ۹۱ ، ۱۲:۲۱
  • ** آوا **
۰۵
اسفند
۹۱


+ در مورد شیفت کاری "مامان ساغر " پرسیده بود که تصمیم گرفتم همینجا توی یه پست توضیح بدم . 

صبح کار : شروع ساعت کاری از 07:00 تا 14:00 ( با نیم ساعت ادغام کاری با شیفت قبل و بعد ) 

عصر کار : شروع از ساعت 13:30 تا 20 ( با نیم ساعت ادغام کاری با شیفت قبل و بعد )

و نهایتا شب کاری : از ساعت 19:30 تا ساعت 08:00 صبح فرداش ( با نیم ساعت ادغام کاری با شیفت قبل و بعد ) 

خب تا اینجا شاید ساعت کاری های صبح و عصر زیاد چشم گیر نباشه ولی قوانین دیگه رو هم میگم ... 

طی قانون تعدیل نیرو ... در شیفت صبح به ازای هر 5 بیمار یک پرستار باید تو بخش باشن . 

در شیفت عصر و شب به ازای هر 7 بیمار یک پرستار و در صورتی که از بیست و یک نفر بیشتر شدن باز همون سه پرستار ... 

+ در شیفت شب هم مثل شیفت عصر .... 

حالا یه سئوال پیش میاد . 

اونم اینکه چرا من " آوا " وقتی شیفت میدم انقدر خسته و بی حس و حال میشم .... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۲۳:۰۲
  • ** آوا **