فوبیا .... :)
دیشب شبکار بودم و تا ساعت نزدیک 05:00 تقریبا همه چی عادی بود ولی از همون ساعت به بعد سرگیجه های من شروع شد و حی کرحتی بهم دست داد که در نهایت همکارم فشارمو چک کرد که نزدیک هفت بود . بازم مثل همون وقتی شده بودم که خودم به خودم آنژیوکت زدم . بنده خدا به زور منو فرستاد تو رست و یه سرم نرمال سالین بهم وصل کرد . یه ساعتی چشامُ بستم و خوابیدم وقتی بیدار شدم ساعت 06:10 بود و فشارم به 9 رسیده بود :-)
شکر خدا ! چشم شیطون کور و گوشش کرررررررررررررررررر امروز بعده یک ماه کاری فشرده یه شب دو آف دارم و فردا سرکار نمیرمممممم ! بزن کف قشنگه رو :)
دیروز قرار بود کنفرانس باشه . ظهر هلکُ هلک تو بارون و رعد و برق رفتم بیمارستان و دیدم بعله بچه لطف فرمودن تاریخ 13-12-91 رو اشتباها دوازدهم ثبت کردن و من این همه راه الکی رفتم و کنفرانسی در کار نیست . امروزم وقتی سرپرستار دید من حال خوشی ندارم گفت امروز دیگه نمیخواد بیای و غیبتت کاملا موجهه . دو سه نفری شاکی شدن که بهشون گفت اصلا من دوست دارم آوا رو با این حال خراب بگم نیاد به شما چه !!! و این چنین شد که ما امروز دیگه این همه راه تا بیمارستان نمیریم :دی
+ رفتم آزمایشگاه عس... دفترچه رو دیده ! میگه خانم آوا چند سالته ؟ جوابشو میدم . با تعجب میگه چه ماهی هستی ؟ میگم خرداد ماه . انگشت به دهن می مونه و میگه نه بابااااااااااااا ! حالا چه روزی از خرداد ؟ میگم اول خرداد ! که اینبار چشماش دقیقا میزنه بیرون و با دهن باز منو نگاه میکنه .
دقیقا همسن و سالیم :) دیگه رفتیم تو مقایسه ی ساعت و دقیقه ی تولدمون که من از اینش دیگه خبر نداشتم . ولی اون ساعت 04:20 بود . یادمه مامانم میگفت منم متولد سپیده دمم :دی ! همزادمه واقعا :) چقدرم بچه ی خوبیه :) خلاصه تو آزمایشگاه یه همسن پیدا کردم ...
+ ادامه ی مطلب با رمز همیشگی ...
+ جوابی که منتظرش بودم رسید :دی ادعای من مکتوب شده ! شیرینی بی شیرینی :دی
- يكشنبه ۹۱/۱۲/۱۳