MeLoDiC

بایگانی شهریور ۱۳۹۰ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

۳۰
شهریور
۹۰

+ شنبه ۲۶ شهریور ماه :

بعد از ظهر به قدری حوصلم سر رفته بود که خدا میدونه . مامان اینا هم امروز از تهران برگشتن . باهاشون تماس گرفتم تا ببینم میان بریم سمت زادگاه مادری که دیدم مامان میگه من زیاد حال خوشی ندارم و نمیام و قرار شد که بریم رهاجون و مانی رو با خودمون ببریم . همین کارو هم کردیم . برای شام خودمون رو خونه ی یسنا اینا دعوت کردیم و تا دیر وقت اونجا بودیم . بعدش برگشتیم خونه و خوابیدیم ...  

+ یکشنبه ۲۷ شهریور ماه :

امروز تا ظهر که تو خونه بودیم و مانی کلی آتیش سوزوند برامون و بعد از ظهر حس بی حوصلگی بد جوری بهمون فشار آورد و ساعت حدودای ۶ عصر بود که تصمیم گرفتیم بریم سمت رامسر  ... دیگه تا راه بیفتیم ساعت ۷ شده بود . رفتنی با مامان تماس گرفتیم و گفتیم شام میریم اونجا ولی دیر میریم . این مانی کوچولوی ما شدیدا ترسو هستش و هیچ نوع بازی بچگونه رو راضی نشد امتحان کنه . فقط ماشین سوار شد اونم در کنار مامانیش  بعد هم من و رها فیریز بی سوار شدیم و رها کلی جیغ جیغ زد و من بیشتر میخندیدم  ...

بعد هم کمی تنقلات خوردیم و یه بستنی فالوده و حرکت به سمت منزل ...

بین راه خونه ی مهسا ( هم کلاسی ) رفتم و برگه های قسط وام دانشجویی دوران تحصیل رو ازش گرفتم  ۴۸ تا قسط هر کدوم به مبلغ ۳۹۷۰۰ تومان که از دی ماه امسال شروع میشه  ... آخه آواجان اون وقتا که تند تند درخواست وام میدادی فکر برگردوندنش نبودی ؟ حالا فکر کنین هنوز کارم مشخص نشده باید برم قسط بدم  

بعد از شام برای فردا شب که مامانی تصمیم گرفته حباب و آقاشون رو دعوت کنه رسما دعوت شدیم 

+ دوشنبه ۲۸ شهریور ماه :

از شب قبل با "هیچکس " جونم هماهنگ کردم و برای ساعت ۵ صبح در خونشون بودیم و حرکت کردیم به سمت دانشگاه علوم پزشکی بابل ... چرا ؟؟؟ برای اینکه نامه ی بدبخت فلک زده ی من که دو ماهه اسیر دست این هم استانی های گرام شده رو از چنگال دژخیمان زمان در بیارم و روونه ی ساری کنم  ... ساعت ۸ جلوی درب ورودی دانشگاه بودیم و یه جهاد حسابی به همراه محمد پی ریزی کردیم ...

 خلاصه بعد از کلی این ساختمون و اون ساختمون و این دبیرخونه و اون دبیرخونه موفق شدیم نامه رو پیدا کنیم . و باقی کارهاشو خودمون انجام دادیم !

دو تا خانوم که کارشون رسیدگی به مدارک تحصیلی دانشجوهای فارغ التحصیلی هست نشستن و دارن از دستور پخت کوکویی خاص صحبت میکنن و دقیقا گوشی تلفن داره خودشون می ترکونه و کسی جواب نمیده . دلم به درد میاد ! خدا میدونی کدوم بدبختی " مثل من " پشت خط هست و از جواب دادن اینها هنوز ناامید نشده ....

 نهایتا نامه رو داخل پاکت قرار داده شد و مبلغ ۴۰۰۰ تومان هم جهت پست پیشتاز دادیم تا برای فرداش ارسال شه برای دانشگاه علوم پزشکی مازندران واقع در ساری ... !

آخر کاری هم خانومه یه شماره داد و گفت که فردا حدود ۱۲ تا ۱ ظهر با این شماره ( که برام یادداشت کرده بود) تماس بگیر تا بارکد نامه رو بهت بدن تا بتونی پی گیریش کنی ...

از بغل یه اتاقی رد میشیم .

یکی از آقایون به یه همکار دیگه ش که اونم آقاست میگه مرده حسابی سه روزه زنگ میزنم اتاقت چرا جواب نمیدی ؟! اونم شروع میکنه به بهونه آوردن و در کمال پررویی وقتی همکارش داره از پله ها میره پایین داد میزنه میگه آقای فلان اضافه کاریهارو دادن ؟؟؟ " عجب رویی ... هه ! اضافه کاری هم میخواد "

ساعت ۹:۴۵ از بابل به سمت شهر خودمون حرکت کردیم .

با اینکه بین راه همش چرت میزدم ولی حسابی کسل بودم و ساعت ۱ رسیدیم خونه و من بدون ناهار خوابیدم و ۵ بیدار شدم . محمد کمی کمتر خوابیده بود 

+ مامان اینا هم برای ناهار ولیمه اقوام زندایی (ز) رفته بودن . زائر امام حسین (ع) بودن

+ غروبی رفتم آزمایشگاه جواب آزمایش محمد و همکارش رو بگیرم که دیدم جناب محمد خان کلی چربیشون بالاست 

+ شام در منزل مادر گرام دعوت بودیم ! هر سه تا خواهر بودیم البته بجز دوماد کوچیکمون و به همراه حباب و همسرش  ... خوش گذشت ! 

+ سه شنبه ۲۹ شهریورماه :

ظهر هر چی با دانشگاه بابل تماس گرفتم هیچ کس جواب نداد 

تا غروب هیچ اتفاقی نیفتاد . خوردن غذاهای کم چرب و بدون چربی محمد رو هم شروع شد . کلی ناراحته سر همین موضوع  

بعد از شام علیرغم بارندگی زیاد تصمیم میگیریم که بریم شب نشینی خونه ی خالجون . میریم و آخره شب به دلیل بارش شدیدددددددددددد و همینطور خواب آلودگی محمد برای خواب اونجا موندگار میشیم ...

چهارشنیه ۳۰ شهریور ماه :

امروز خلاصه بعد از ۸ روز دوری یاسی   برگشت خونه ! به اتفاق عمه کوچیکش و پدرجون و مادرجونش . بعد از کمی استراحت جمع و جور کردن که برن عروسی ! یاس هم باهاشون رفت . برای شب هم یه جا دیگه دعوتن و باز قرار یاس باهاشون همراه شه  

+ خلاصه امروز موفق شدم با دانشگاه تماس بگیرم و یارو میگه نامه ای واسه ساری ارسال نشده ! شماره نامه رو دادم ولی دبیرخونه میگفت نامه ای به این شماره دریافت نکردم . دیگه محمد با یارو کمی جدی تر حرف زد و اون گفت خودم پیگیری میکنم . این بار خودش تماس گرفت و گفت نامه تو دبیرخونه ی آموزش جا مونده بود و تا ظهر ارسال میشه . ظهر باز خودش تماس گرفت شماره بارکد رو داد  ... خداییشا ! ایرانی جماعت چرا انقدر باید زور بالا سرشون باشه ؟؟؟ 

+ امروز رهاجون برگشت خونه شون . وای دلم برای مانی جونم لک زده 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۳۰ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۳۱
  • ** آوا **
۲۶
شهریور
۹۰

+ چهارشنبه ۲۳ شهریورماه :

بعد از اینکه کمی به سرو وضع خونه زندگیمون رسیدم برای رفتن به مجلس سوم پدربزرگ دومادمون آماده شدم و نزدیکای ساعت ۱۲:۱۵ به سمت مقصد حرکت کردیم و سر راه هم آبجیمو از محل کارشون برداشتیمو رفتیم سمت مسجد ... حدودای ۳ بود که دیگه موفق شدیم کمی غذا میل کنیم و از اون رعشه های حاصل از کف و ضعف گرسنگی خلاص شیم  

خدا رحمتش کنه ...  ! اونجا اتفاقهای خیلی جالبی هم افتاد که به دلایل کاملا استراتژیکی معذوریم از بیانش  

از اونجا حرکت کردیم و بین راه محمد بهم میگه میخوای ببرمت خونه ی خاله ت ؟ زنگ زدم کسی جواب نداد . گفتم نه میرم خونه !

گفت میخوای بری محل مادری خونه ی داییات ؟ گفتم نه ! میرم خونه ... گفت آخه من باید برم پیش دوستام تو خونه تنها می مونی ! گفتم نه میرم خونه  خلاصه آوا یه جایی گیر داد که منو ببر خونه   البته اینم بگما ! به قول اقوام وقتی میگم بریم دیگه یه سره میگم و حرفم دو تا نمیشه  

خلاصه من اومدم خونه و محمد هم رفت پیش دوستاش . همون بین یسنا اسمس داد که خونه ای بیام ؟ گفتم بله تشریف بیاورید قربان  ! غروبی یسنا اومد و بعدش آبجیم تماس گرفت که ما واسه شام می مونیم خونه ی بابابزرگ و به میلاد(پسرش) گفتم بیاد خونه ی شما تا ما برگردیم .

بماند که این بچه اون شب چقدررررررررررررر اذیت کرد  ! یه جایی واسه اینکه بتونم مهارش کنم سر جاش مجبور شدم با دستهام قفلش کنم و نیم ساعتی به همون شکل نگهش داشته بودم و وقتی رهاش کردم دستهای خودمم درد گرفته بود . اون بچه هم انقدر که زور زده بود که از دستم فرار کنه خسته شده بود  آخره شبی رفت خونه !

پنجشنبه ۲۴ شهریورماه :

برای امروز ناهار محمد عروسی دعوته و من و یسنا خونه می مونیم . بعد از اینکه محمد برامون کمی خرید کرد برای عروسی آماده شد و رفت . یسنا هم منو اغفال کرد که بریم تو یه سایتی که پر از رمان هست یه رمان انتخاب کنیم و بخونیم .

یه فیدبک میزنم به چیزی حدود ۱۵-۱۶ سال قبل ! اون وقتها هنوز مجرد بودم ! آبجیم که اون موقع عقد بود از دختر دایی دومادمون کتاب رمان میگرفت ومی خوند . یه شبی وقتی از خونه ی پدرشوهرش اومد یه رمان با خودش آورده بود به اسم " شب ایرانی " و گفت آوردم که تو و یسنا بخونین . یسنا اون شب خونمون بود . این شرط رو هم گذاشت که من فردا صبح باید برم و کتاب رو به مهین (دختردایی شوهرش) پس بدم . حالا ساعت ۱۲ شب هست و باباجون هم بهمون حکم کرده امشب باید قبل از خواب یه رج دیگه از قالی رو ببافی !  دیگه من و یسنا نشستیم پشت دار قالی و به ذوق خوندن اون کتاب تند تند گره میزنیم  ...

خلاصه ! از ساعت ۱ شروع کردیم به خوندن کتاب ! از اونجا که وقت کم بود و باید سریع تمومش میکردیم نوبت به نوبت بلند بلند می خوندیم ! بنده خدا یسنا ... بیشتر حجمش رو اون خوند و کمتر من .

من که گلوم زخم شده بود و یه جاهاییش به قدری گریه آور بود که دو تایی زار میزدیم ... یه وقتی گشنمون می شد و نون و پنیر لقمه میکردیم و میخوندیم . خلاصه ! تا صبح بیدار بودیم و با کلی سانسور یه بخشهایی که فکر میکردیم زیاد مهم نباشه رمان رو خوندیم . و برای ساعت ۶ بود که دیگه کلا بستیمش و رفتیم تو رویای کتاب . واقعا کتاب زیبایی بود .

به جرات می تونم بگم قشنگترین رمان ایرانی بود که خوندم . با داستانی کاملا واقعی ! حیف که دیگه نشد پیدا کنم و بخونمش . دلم میخواد باشه تا یه بار دیگه با آرامش بخونم .

آبجی ما هم فردا تا ظهر از خونه بیرون نرفت و عصبانیت خاموش منو یسنا فقط تبدیل به خودخوری شده بود که چرا شب انقدر به خودمون عذاب دادیم . بگذریم !!!! اینو گفتم تا بگم سابقه ی ما دو تا در رمان خونی قدمتی دیرینه داره 

+ پنجشنبه هم از ساعت ۱۱ صبح رمان اینترنتی به اسم همخونه  رو شروع کردیم به خوندن . البته تا وقتی یسنا بود اون خوند و من گوش دادم . هر چی میگفتم بذار کمی من بخونم میگفت نه ! به گمونم خوندن منو قبول نداشته  منم روی تخت یاسی دراز کشیده بودم و با دقت گوش میکردم . به زور رفتیم یه لقمه ناهار آماده کردیم و خوردیم و دوباره برگشتم و ادامه ی رمان ...

غروبی آبجیم تماس گرفت که میاد خونمون . این بین فقط یه ساعتی که آبجیم اومده بود یسنا استراحت کرد . برای شام هم محمد موند عروسی و نیومد . بعد از رفتن آبجیم باز ادامه ش رو خوند و ساعت ۱۱:۳۰ دیگه محمد اومد خونه و یسنا رو برد خونشون . و دقیقا از همون زمان من نشستم پشت سیستم و تا ساعت ۱:۳۰ نیمه شب جمعه رمان رو تموم کردم  قشنگ بود ... فکر کنم یسنای بیچاره امروز صداش در نیومده باشه  

جمعه ۲۵ شهریور ماه :

به علت دیر خوابیدن امروز تا حدودای ۱۱ خوابیدم و بعد خوردن صبحونه دیدم بدون یاس در و دیوار خونه انگاری داره خفمون میکنه ! این شد که ساعت ۱ تصمیم گرفتیم که بریم بیرون . ولی محمد گفت که تنهایی خوش نمیگذره و قرار شد بریم محل و سه نفر دیگه رو هم همراه خودمون ببریم . با یسنا تماس گرفتم که داداشش گفت مهمون دارن و مطمئن بودم ممکن نیست بیاد . به بقیه دخترها هم که گفتم تو جشن عروسی هم محلیشون بودن  و اینجوری شد که رفتیم با پسرخاله ی گرام رفتیم سمت جنگل سه هزار ... خوش گذشت ... ولی تنها بودن من باعث شد که دو تا محمدها همش کنار من بمونن ! فقط برای دقایقی رفتن اطراف قدم زدن و من تنها موندم .

قبل از اینکه فوتبال شروع شه رفتیم خونه ی خاله جون اینا . آقایون نشستن پای تی وی . خاله جون هم سر باغ بود . منم که دیدم تنهام رفتم تو اتاق دراز کشیدم و همونجا خوابم برد ...

وای این خاله ها چقدر خوبن . یه وقتی دیدم یکی پتو کشید سرم . اونم درست وقتی که لرز کرده بودم . چشم باز کردم دیدم خاله جونمه !!! منم که سردم شده بود حسابی رفتم زیر پتو و باز خوابم برد . نزدیکای ۹ بود که بیدارم کردن که بیا شام بخور . دقیقا ۱:۲۰ ساعت خوابیدم  

بعد از شام هم دختر خالم از مهمونی برگشت و تا دیر وقت اونجا شب نشین کردیم ... 

+ بُرد آبی ها رو هم بهشون تبریک میگم ...  به خودم و امثال خودمم تسلیت میگم ....

البته قرمز فقط پیروزی که در عنفوان جوانی ما شکل گرفته بود . با این تیمهای جوان نوپا زیاد میونه ی خوبی ندارم .

امروز محمد با منزل پدری تماس گرفت که حال یاس رو بپرسه . اونوقت مامانش میگه امروز بعد از ظهر وقتی از خواب نیمروز بیدار شدم دیدم یاس نیست . تو آشپزخونه برای خودش مشغول بوده که وقتی مادرجونش رو میبینه میگه مادرجون ظرفهای ناهار رو شستم  ! خدارو شکر . حداقلش یاس اونجا آبرو داری کرد  ولله خونه ی خودمون که به زور باید ازش بخوام که لباسی که در میاره رو مرتب بذاره سره جاش 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۲۶ شهریور ۹۰ ، ۰۲:۳۹
  • ** آوا **
۲۳
شهریور
۹۰


+ سه شنبه ۲۲ شهریور ماه :

همونطور که قرار بود برای پاگشا بریم ساعت ۱۱:۳۰ تو حیاط م...دایجون خدابیامرز جمع شدیم ! شما که نمیشناسین ولی من می نویسم تا بعدها که خوندم یادم بیاد کیا بودیم  

خاله جون و پسر خاله بزرگه ، زن دایی و یسنا و داداش وسطیه و خانومش ، ی...دایجون و زن دایی و پسرشون ، علی دایجون و زن دایی و پارسا ، ض...دایجون و زندایی و صاحبه و هستی ، آوا و محمد علی ، باباجون و مامانی ، نسیم و نرگس ، حباب و خواهر کوچیکش و مادرش ...  ما دقیقا ۲۵ نفر بودیم  

اقوام دوماد هم ماشالله از ما کمتر نبودن که هیچ ! بیشتر هم بودن 

 بزرگ خاندانیم دیگه ! چه کنیم ؟!  خدا بده برکت ............

دیگه تا ساعت ۱۲ همه جمع شدن و با هم قدم زنون راهیه خونه ی دوماد شدیم ( مسافتی در حدود ۱۰۰ قدم  )  

جای همگی دوستان سبززززز بدو ورود با چای و شیرینی ازمون پذیرایی شد و بعدش هم تو حیاط تخت زدن و رفتیم ناهار خوردیم ! از بس جمعیت زیاد بود دیگه بیرون غذا دادن  ! بعد هم برگشتیم تو خونه و باز هم چای و شیرینی و میوه ... پدر شوهر حباب هدیه ی خودشو دو دستی تقدیم عروس گلش کرد  مبارکش باشه ! نپرسین چی ! چون قرار نیست جواب بدم  

بعد هم ساعت ۲:۳۰ همه خداحافظی کردیم و حباب رو اونجا میون اون همه جمعیت شوهر تنها گذاشتیم و برگشتیم خونه  الهی ! دلم به حال حباب سوخت  ... ولی یه همسر داره که نمیذاره بهش بد بگذره ! ضمنا فامیلمون هستن و غریبه نبودن . از تموم شوخی ها گذشته ! امیدوارم لحظات خوبی رو اونجا با اقوام آقاشون گذرونده باشه . بچه مون برای اینکه احساس دلتنگی نکنه گاهی بهش یه اسمس میدادم اونم جوابمو میداد .  

مثلا من براش این شکلک رو می فرستادم 

اون تو جوابم اینو میداد  ...

حالا خودتون تعبیر کنین من چی میگفتم و اون چی جواب میداد 

بعد از ظهر علی دایجون اینا روونه ی خونشون شدن ...

+ از اونجا من به اتفاق باباجون و مامانی اومدم خونشون ! بعد از صرف چای و کمی استراحت مامان اینا تصمیم گرفتن به اتفاق رها و مانی و یاسی برن خونه ی پدر بزرگ دومادمون برای عرض تسلیت . ولی خب من نه اینکه با دامن و مانتو بالدار  رفته بودم هیچ جوره راضی نمیشدم همراهشون برم . بعد مامان یه شلوار گشاد ( از این دمپا یک متری ها ) بهم داد گفت اینو بپوش بریم  دیگه خودتون تصور کنین با اون مانتو شاپرکی و اون شلوار چه تیپی بودم ... همین مونده بود که بال در بیارمو پرواز کنم !

خلاصه منم همراهشون رفتم و یه ساعتی اونجا نشستیم و برگشتم خونه ی مامان اینا . محمد هم غروب اومد ...

+ محمد قبل از شام با پدرش تماس گرفت و فهمید که داییش رو مرخص کردن و گفت بعد از شام میریم عیادتش . بعد از شام باز با همون تیپی که رفته بودم عرض تسلیت رفتیم خونه ی داییش اینا شب نشین   ! همونجا بود که یاس خانوم از پدرجونش خواست که اونو همراه خودشون ببرن کرج و در نهایت این خواهش یاس با موافقت اکثر آرا پذیرفته شد . آخره شبی برگشتیم خونه و یاسی رو حموم بردم و اون خوابید . منم تا دیر وقت داشتم وسایلش رو جمع میکردم و بعد

+ چهارشنبه ۲۳ شهریور ماه :

صبح زود یاسی صبحونه خورد . بچه از ساعت ۵ بیدار شده بود  حالا دو روز دیگه مدارس شروع شه مردی یاسی رو بیدار کن  

ساعت ۸:۳۰ بود که اومدن دنبالش و بردنش   دلم از الان براش تنگ شده . موقع رفتن بهم میگه مامانی من دارم می رم چرا خوشحال نیستی ؟؟؟ گفتم باید خوشحال باشم ؟؟؟ میگه آره !!! گفتم خب دلم برات تنگ میشه ... اونم کمی بغض کرد و گفت منم دلم تنگ میشه ولی زود میام ... کمی بوس بوسش کردم و راهیش کردم  خدا پشت و پناه تموم مسافرا باشه  

مامانی و باباجون و رها و مانی و داداشم صبح زود راهیه تهران شدن .

+ امروز ناهار هم برای مراسم سوم پدربزرگ دومادمون دعوتیم . مامانی نیست باهاش برم احساس غریبی میکنم . ایکاش اونجا خواهرم هوامو داشته باشه و کنارم بمونه ....  چقدر الان که مامان اینا نیستن احساس غریبی میکنم  خیلی بده آدم تو شهر خودش حس غریبی کنه ها 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۳ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۲۱
  • ** آوا **
۲۱
شهریور
۹۰


+ شنبه ۱۹ شهریور ماه :

روز قبلش اصلا یادم نیست چیکار کردیم و کجا بودیم . ولی اونروز ناهار خونه ی مامان بودیم به اتفاق علی دایجون اینا + اسما + سوگند و رها و کودک دلبندش

بعد از ظهر قرار بود بچه ها بمونن خونه پیش مامانی و ما بریم بازار 

 وای چه جمعیت کثیری ! سر جمع ۶ نفر  ... !!! البته من از بازارگردی بی هدف اصلا خوشم نمیاد ولی به دلیل اینکه باید میرفتم دکتر و همچنین بعلت سقلمه های مامانی بر این مبنا که " تو هم پاشو باهاشون برو " راهی مرکز شهر شدم .

اول کاری با "هیچکس" عزیزم تماس گرفتم و گفتم بیاد با من بریم مطب که تنها نباشم و بعد از ۱۵ دقیقه از هیئت مذکوره جدا شدم و به همراه "هیچکس " راهیه مطب شدم .

بعد از کلی انتظار وارد اتاق دکتر شدم و بعد از رویت کردن دستم ازم خواست یه آزمایش پوستی اورژانسی بدم که همین کارو هم کردم و مجدد برگشتم مطب ...

بر خلاف تصورات ۹ ساله ای که از حساسیت پوستی و اگزما داشتم تشخیص آزمایشگاه "قارچ" بود ولی بدون سرایت ! و خدارو شکر این بخش از قضیه به نفع من و مخصوصا اطرافیان بوده که از من مبتلا نشدن ولی همین عدم سرایتش باعث شد تا امسال همچنان اونو به حساب اگزما بذاریم  و تشخیص داده نشه ...

برای ریزش مو هم ازم سئوالاتی در این زمینه پرسید !

+ بابات مو داره ؟؟؟

* کم مو هستش 

+ داییات مو دارن ؟؟؟

* یکی در میون مو دارن  

+ ( در سکوت فقط خندید ) 

آخرش بهم گفت احتمالا ریزش موهات ارثیه ...

+ کم خونی نداری ؟؟؟

* دارم !

+ برای کم خونی چیکار کردی ؟؟؟

باید روزی دو تا قرص آهن بخورم که متاسفانه با هر ترفندی خوردم معده م درد گرفت + یک روز در میون هم فولیک اسید ...

( اوه مای گاد ) پس ریزش موهات از کم خونیت باید باشه ...

با این مصاحبه ی پزشکی داروهامو ردیف کرد و قرار شد که ۲۰ روز بعد برای معاینه ی مجدد برم مطب . برای کم خونیم هم قرص آهن خارجی تجویز نمودند که شکر خدا طی این دو روزی که دارم میخورم تا به حال معدمو اذیت نکرده 

از مطب اومدم بیرون استاد ن... رو دیدم . با هم احوالپرسی کردیم و کمی ازم در مورد وضعیت کارم پرسید و براش توضیح دادم . بعد دیدم ازم بابت معلق نگه داشتن درخواست دوستیم تو ف ب عذرخواهی کرد و گفت عذاب وجدان دارم که اد نکردم چون ارتباط ما اونجا تنگاتنگ فامیلی هستش و قراره غریبه ها رو وارد این گود فامیلی نکنیم که منم در جوابش گفتم اختیار دارین حق داشتین  ...

هر چند واسم فرقی هم نداشت  بنده خدا خبر نداشت که کلا یادم رفته بود که براش پیشنهاد دوستی ارسال کردم  

کمی بعد هم رهاجون به ما دو نفر پیوست و رفتیم شلوار مانی رو که تازه خریده بود رو عوض کردیم و موقع برگشتن هم "هیچکس" رفت خونشون و من و رها هم برای شام رفتیم خونه ی مامان . اون خیل عظیم هم دست از پا درازتر برگشتن خونه و تنها رهاجون برای مانی چند تا تیکه وسیله خرید ...

محمد هم عصری رفته بود چالوس عروسی و برای همین آخره شب آژانس گرفتم و با یاس اومدیم خونه !

+ یکشنبه ۲۰ شهریور ماه :

برای ناهار علی دایجون خونمون بود . بعد از ناهار راهیه خونه ی مامان شد تا خانواده و برادرزاده هاشو ببره به منزل پدریشون و برای شام هم صحبتش بود جایی برن . ما هم غروب رفتیم لباس یاس رو تحویل بگیریم که آقاهه گفت بمونین همین الان آماده میکنم . نشستیم و سه تا سه سوت لباس رو داد دستمون  

بعد هم محمد گفت بریم محل ! با حباب تماس گرفتم ببینم هست یا نه ! که دیدم میگه شما بیاین خونمون عمو اینا خونه ی ما هستن ولی من و آقامون میریم بازار و برمیگردیم . ما رو هم که دیگه شما کاملا شناختین ...  

رفتیم و سر پایی حباب و آقاشون و زنداییمو دیدیم و بعد به همراه آنیا (دختر داییم و دختر عمه ی یاسی ) رفتیم مزار و بعد از اونجا رفتیم خونه ی یسنا اینا و کمتر از یه ساعتی روز نشینی کردیم و برگشتیم خونه ی حباب اینا .

جاتون خالی شیرینی تولد همسرشون رو هم خوردیم و نوش جان کردیم 

سر شام ی...دایجون به همراه خونواده ش اومدن شب نشین که دختر داییم بهم گفت نتایج ارشد اعلام شده ... از اونجا که کد رهگیری باهام نبود اون بنده ی خدا فقط برای خودش رو دید که اونم مجاز نشد ...

 آخره شبی هم رهاجون به همراه پسر گلش به جمع ما پیوست و با ما راهیه خونمون شد . بدو ورود وارد سایت سنجش شدم و دیدم بله ! این بنده هم مجاز نشدم  حالا محمد اولش میگه اشکال نداره سال دیگه ! پشت بندش به رها میگه " حالا خودمونیم آوا کم کاری کرد "  خب راست میگه ! چی باید میگفتم ؟؟؟ خداییش کم کاری کردم  تا حالا هم از قبولی دوستام هیچ خبری نشده . نمیدونم بچه های دیگه چیکار کردن 

+ دوشنبه ۲۱ شهریور ماه :

امروز دایی محمد رو عمل کردن ! بعد از ظهر محمد به همراه خواهرش رفتن تا یه احوالی از داییشون بپرسن . امیدوارم هر چه زودتر حالشون خوب بشه ! داییش واقعا مرد دوست داشتنی هستش 

یاسی هم به اتفاق خاله ش و مانی جون رفتن خونه ی مادرجون  البته مامان هم امشب مهمون داره و من به دلایل کاملا استراتژیک دیگه موندم خونه و اونجا چتر ننداختم  !

الان هم محمد تماس گرفت که برای شام خونه نمیاد و من تنهام  گاهی اوقات تنها بودن خوبه ... امشب هم از همون شبهاست 

+ پیش بینی سه شنبه ۲۲ شهریور ماه :

برای فردا ناهار حباب عزیز توسط خاندان همسرش پاگشا میشه و ما هم دعوتیم  ... البته ما حکم اشانتیون رو داریم آخه فقط قراره اصلی ها دعوت باشن ولی ما از دسته ی فرعی ها دعوت شدیم  ! برای همین تصمیم بر آن شد که یاس رو هم بذاریم خونه ی مامانی اینا تا پیش خاله ش بمونه ...

دیگه نمیدونم فردا و فرداها چه خبر میشه ...

و اما چند تا خبر که این بین جا موند که بیان شه ...

+ پدر بزرگ دامادمون بعد از ماه ها مریضی دو روز قبل فوت شد ... بنده خدا خیلی عذاب کشید این اواخر ! برای آرامش روحش لطفا دعا کنین 

+ مادربزرگ "هیچکس" عزیزمون به دلیل کهولت سن بدحاله و بیمارستان بستری شده ! براش دعا کنین لطفا  

چهارشنبه مامان اینا به همراه رهاجون و پسرش قراره برای عروسی برن تهران . پنجشنبه عروسی دختر عموی این حقیر می باشد  برای خوشبختی تمامی زوجین جوان دست به دعا بشین لطفا 

+ با طرز نوشتنم به این نتیجه نرسین که سر خوشم ! اتفاقا دلم خیلی گرفته ...

همینا ....


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۱ شهریور ۹۰ ، ۲۱:۲۳
  • ** آوا **
۲۰
شهریور
۹۰


۱۳ سال پیش در چنین روزی ............ 

+ ۲۰ شهریور ۱۳۷۷ ...

در منزل یک کارمند ساده جشن عروسی برگزار بود و دو جوان می رفتند تا زندگی مشترک خویش را آغاز نمایند ...  

 لازمه ی شروع زندگی جدید برای دخترک دوری از خانواده ی خویش بود .

آن هم نه فقط دوری از خانه !

بلکه باید از آن شهرستان کوچک به شهر بزرگتر نقل مکان میکرد تا در منزل پدری داماد زندگی مشترکشان را پی ریزی کنند ... 

و این چنین شد که آوای قصه ی ما از شهسوار به تهران نقل مکان کرد ... 

سیزدهمین سال شروع زندگی مشترکمون مبارک باشه  

 

+ امروز تولد دوماد تازه واردمون (همسر حباب عزیز) هم هست . و اینجانب وبلاگم رو به عنوان تریبون آزاد در اختیار دوستان قرار میدم تا تبریکات خودشونو از همینجا ابلاغ نمایند 

تولدت مبارک باشه عضو تازه وارد فامیل 

با آرزوی سلامت و سعادت و بهروزی و کامرانی برای خودت و حباب عزیزمون 

 

تصمیم گرفتم از این به بعد اگه چیزی برام سئوال شد (مثل نظرسنجی در مورد دروغ گفتن) اینجا مطرحش کنم تا نظر دوستان رو هم بدونم . چه بسا نظرات بیان شده باعث شن کمی بیشتر بیندیشیم و درست تر تصمیم بگیریم .

از تک تک دوستانی که وقت گذاشتن و در مورد موضوع مورد بحث نظر دادن ممنونم . امیدوارم هیچوقت زبون هیچ کدوم از ما به دروغ باز نشه 

+ همین الان تماس گرفتن که لباس مدرسه ی یاس برای پرو آماده هست . حالا قراره غروب بریم که براش پرو کنن 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۰ شهریور ۹۰ ، ۱۵:۰۱
  • ** آوا **
۱۹
شهریور
۹۰


+ چهارشنبه ۱۶ شهریور ماه :

از صبح رفتیم محل مادری تا ببینیم برای مراسم عقد حباب به کمک نیاز دارن یا نه ؟! واسه خاطر حساسیت دستم کار خاصی نکردم و بیشتر حضور فیزیکی داشتم  ...

ناهار خونه ی ض...دایجون بودیم .

 غروبی هم با حباب کادوهایی که برای داماد بودُ کادو کردیم . بعد هم به همراه همسری و یاس رفتیم خیاطی تا اندازه های یاسی رو بگیره براش لباس مدرسه بدوزن ... اه که چقدر لباس فرم مدرسشون بــــــــــــــد رنگ بود . رنگ اصلیش سبز تیــــــــــــره به همراه زردی که روز جیب و سر آستینش کار شده  و همینطور دکمه های زرد ... حالم داشت بهم میخورد .

مقنعه هم سفید با نوار آبــــــی !!! کلا هنوز که هنوزه محوه این تناسب رنگها هستم  

من و یاسی هم کلی غُر زدیم ... آخه تا بحال همش لباسهای یاس به رنگ یاسی بود . حتی مقنعه ش . اونوقت با این لباس فرم مدرسه ی جدید دقیقا شبیه مدادرنگی میشه  

بمیرم بچه م میگفت مامانی یا منو ببرین همون مدرسه ی قبلی یا من دیگه مدرسه نمیرم 

برای شام هم خونه ی ض...دایجون بودیم !!!

آخره شب هم رها (آبجی کوچیکم ) کارهای آرایشی و پیرایشی حباب رو انجام داد و ما هم آخره شب رفتیم تغییرات حاصله رو ببینیم 

همون وقتها بود که دیدم خواهر شوهرم باهام تماس گرفت که " کجایین ؟؟؟ " در نهایتش گفتم تا شما برسین ما خودمون رو میرسونیم خونه ... داشتن از تهران میومدن و اطراف سلمانشهر بودن که تماس گرفتن . ما هم سریع آماده شدیم و اومدیم خونه .

پنج شنبه ۱۷ شهریور ماه :

صبح به همراه دایجون و محمد راهیه بازار شدم تا کمی خُرد و ریز بخرم . دایجون هم کار بانکی داشت و برای همین من ازشون جدا شدم . چیزایی که لازم بود رو خریدم . محمد هم سپرده بود براش یه پیراهن بگیرم که با مغازه داره نظرم یکی نبود . سر سایز هی بهم میگفت لارج ببر اندازشه  من هی میگفتم آقا همسرم قدش بلنده این آستیناش کوتاه میشه براش . خلاصه دیدم تفاهم نداریم زنگ زدم به محمد که خودت بیا انتخاب کن . بعد از کلی التماس خلاصه رضایت داد که خودش بیاد ... 

تا محمد از درب بوتیک اومد داخل فروشنده گفت وای آبجی همون ایکس لارج رو ببر ماشالله آقا دستاش کشیده هستش ... یه ساعت همینو بهش میگفتم قبول نمیکرد  خلاصه پیراهن رو خریدیم و به همراه دایجون برگشتیم خونه . محمد هم رفت سلمونی ...

دایجون اینا به اتفاق یاس رفتن سمت محل مادری و منم یه دوش گرفتم . بعد هم محمد اومد خونه و دوش گرفت و نزدیکای ۱ بود که ما هم رسیدیم خونه ی ض...دایجون اینا و ناهار خوردیم .

بعد از ناهار هم مشغول کارهای جانبی شدیم  ... من از ترس اینکه نکنه اونجا با کمبود آینه رو به رو شیم یه آینه ی دیواری کوچیک با خودم برده بودم . وقتی اونو از داخل ساک در آوردم اولش دختر داییام مسخرم کردن ولی بعدش که دیدن چقدر من در آرامش به کارها رسیدم کلی تشویقم کردن که خوب کردی که آینه آورده بودی 

خلاصه کلی به خودمون رسیدیم و بعد اونا هم کلی ازمون تعریف بی مورد  کردن و هی گوشهای منو درازتر میکردن که چی ؟! خوشگل شدی 

 حدودای ۵ صیغه ی عقد جاری شد . انشالله که خوشبخت شن  

شام هم اقوام دوماد رو برای شام دعوت کردن که همون شب پاگشای دوماد تموم شه ! حدودا ۱۵۰ نفر بودیم . همه هم فامیل ... آخه دوماد پسر عموی مامان ایناست و در کل دیشب خاندان جد مادری همه دور هم جمع بودن  خیلی خوب بود . البته جای دو تا داییام خالی بود . مخصوصا پدر حباب ... 

بعد از شام هم مراسم شکستن قند (قنداشکنی خودمون  ) به طرز بسیار جالبی برگزار شد و پسر داییم که در واقع پسر عموی عروس خانوم میشد این نقش رو ایفا کردن و ۲۰۰۰۰۰ تومن کاسب شد 

آخره شب هم تا حدودای ۲ اونجا بودیم و بعد راهیه خونه ی خودمون شدیم 

جمعه ۱۸ شهریور ماه : 

صبح تموم بدنم درد میکرد و نای تکون خوردن نداشتم . به هر شکلی بود برای یاس ناهار رو آماده کردم و خودم دو تا سرماخوردگی و یه استامنیفن کدئین خوردم و یه گوشه افتادم ... 

محمد از صبح زود رفته بود برای کمک به خاله اینا ... (خرمن داشتن) حدودای ۴ بود که اومد خونه ! اونم وقتی دید حال خوشی ندارم دیگه چیزی نگفت و گذاشت استراحت کنم

دقیق تا ۹ شب خوابیدم . تموم استخونهای بدنم درد میکرد ! وقتی چشم باز کردم دیدم یاسی پرید منو بوسید و میگفت مامانی ۷ ساعته خوابی  

این بین ظاهرا باباش بهش قول داده بود که بذار مامان بخوابه برای شام میریم بیرون .اونم کلی ذوق کرده بود که خلاصه من بیدار شدم ...  میگم نکنه من یکی از یاران اصحاب کهف بودم و خبر ندارم  

برای شام رفتیم فست فود ... بعد از همونجا رفتیم خونه ی ض...دایجون اینا تا شب نشینی داشته باشیم  

+ سگ دختر داییم اینا تو این دو هفته به دو نفر حمله کرد و پاهاشون رو گاز گرفت .

یکی راهیه اتاق عمل شد ولی اون یکی مراقبتهای سرپایی گازگرفتگی براش انجام شد و شوهر دختر داییم دیگه به این نتیجه رسید که اون سگ رو از بین ببرن .

 البته جز اون سگ ظاهرا سه تا دیگه هم اون اطراف بود که رسما دور و بر خونه ی اونا بودن و یه جورایی بقیه اونها رو هم از آن دختر داییم اینا میدونستن . به ظاهر جمعه ای مراسم سگ کشی داشتن  .

دو تا رو با تفنگ مورد هدف قرار دادن که بعد از تیر خوردن معلوم نیست کجا رفتن و یکیو هم دار زدن !

اون یکی فرار کرده بود و آخره شب برگشته بود خونه و جلوی حیاط خوابیده بود . بعد شوهر دختر داییم میگفت فردا قرار پسر داییم تفنگشو بیاره تا اینم از بین ببرن ...  

حالم خیلی گرفته شد وقتی اینو شنیدم .

جالب اینجاست در هر دو مورد حمله ، خود افراد سگ بدبخت رو تحریک کرده بودن .

ما آدمها حق زندگی و زنده بودن رو فقط برای خودمون می خوایم ... 

واقعا برای انسانیت به تاراج رفتمون متاسفم . خدا از سر تقصیراتمون بگذره 

+ شکره خدا هم حال یاسی خوب شده و هم کسالت باباجونم رفع شده . از احوالپرسی و نگرانی تموم دوستان ممنونم ! 

برای امروز عصر اگه خدا بخواد دیگه میرم دکتر پوست ببینم برای این دستم چیکار میکنه برام !!! 

+ یه سئوال ، حتما جواب بدین : اگه یه روزی بفهمین یکی که انتظار ندارین ازش دروغی بشنوین بهتون دروغ گفته چیکار میکنین ؟؟؟  میخوام فقط بدونم شما باشین چیکار میکنین !!! دنبال شخص خاصی نباشین . هیچ اتفاقی هم نیفتاده . فقط میخوام بدونم هر کی جز من باشه چیکار میکنه ... 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۱۹ شهریور ۹۰ ، ۰۴:۳۱
  • ** آوا **
۱۵
شهریور
۹۰


+ دوشنبه ۱۴ شهریور ماه :

ساعت ۳:۴۵ نیمه شب مامان تماس میگیره که بیاین اینجا باباجون حالش بهم خورده ... نمی فهمیم که خودمون رو چطور میرسونیم خونشون . بابام وسط اتاق دراز کشیده و مثل کسی که تشنج کرده باشه (!) یه بند می لرزه و ناله میزنه ...

کمی که آروم میشه راضیش میکنم به اتفاق محمد بره بیمارستان . اول قبول نمیکنه و میگه بی وقت مزاحمتون شدم . میگم یعنی نمیری ؟؟؟ میگه نه الان عرق کردم بهتر شدم ! مامان التماسش میکنه که ببردش دکتر ولی خودش زیر بار نمیره . میگم پس به محمد بگم بیاد بالا بخوابه دیگه ؟! اینار بلند میشه و در حالیکه تلو تلو میخوره میره سمت راه پله ...

تا ساعت ۶:۳۰ بیمارستان بودن ...

یاسی هم سرفه های خروسکی میکنه و نمیتونه راحت بخوابه ...

نزدیکای ظهر یاسی میگه منو ببر دکتر ! قرصی که دادم کمی بهترش کرده ولی خوب نه ! نزدیکای ۱۱:۳۰ اونو میبرم دکتر و تا برگردم نزدیکای ۲ بود . یه بتامتازون و یه پنس سیلین ۶.۳.۳ زد . کلی هم اشک ریخت . برگشتنی رفتیم یاس لباسهاشو پرو کرد . بد نشده بود ...

مانی من و مامانش هم اومدن . بعد از ظهر این دو تا کلی آتیش سوزوندن .

باباجون همچنان تو تب می سوزه و از صبح دو بار تب و لرز شدید داشته طوری که باز گفتم ببریمش بیمارستان ولی خودش میگفت برم اونجا زیر دستشون م ی م ی ر م   ...

واسه شب آبجی بزرگه به اتفاق شوهرش و پسر طلاشون میان اونجا  . آخره شب هم نخود نخود هر کی رود خانه ی خود . فقط مانی و مامانش موندن 

+ برگشتنی رفتیم بیمارستان تا یاسی یه پنی سیلین دیگه هم بزنه . منو باش که اومده بودم بچه رو ببرم بیمارستان و خودم تو خونه بهش پنی سیلین تزریق نکنم .

دختره برداشته دارو رو حل کرده همونجور مونده با همکارش حرف میزنه . به دلم افتاده بود که الانه که دارو تو سرنگ ببنده . همینم شد . کشت بچه رو ...

مجدد سرنگ رو در آورد و سرسوزنشو عوض کرد . حالا بماند که این بین کمی از دارو هم هدر رفت ...

یاس هم عین ابر بهااااااااااااااااااار اشک میریخت ...

مجدد تزریق کرد ولی هر چی فشار داد دارو تزریق نشد . حسابی عصبی شده بودم . میگه بچه خودشو منقبض کرده ! گفتم دارو تو سرنگ بسته ! به عضله ربطی نداره که ... ( حالا اصلا نگامم نمیکنه هااااا )

دوباره رفته آب مقطر آورده ! میگه جلوی چشم خودت بهش آب مقطر اضافه میکنم . سر یاسی تو بغلمه و همینجور گریه میکنه . بمیرم برای بچه م ...

گفتم بده خودم براش تزریق میکنم . منو باش آوردمش بیمارستان که تو خونه یه وقتی بلایی سرش نیاد ... با شک و تردید گرفت سمتم . گفت بلدی ؟؟؟ گفتم منو نگاه کن شاید یادت بیاد !!! نگام کرد و کلی عذرخواهی کرد ... :((((

سرنگ رو ازش گرفتمو گفتم یه نیدل بده ! آورد و منم تزریق کردم ... بچه از سه ناحیه سوراخ سوراخ شد تا خلاصه یه تزریق انجام شد .

آخرش ازم کلی عذرخواهی کرد . گفتم خواهشا با بقیه این کارو نکن ... اونم هیچی نگفت !!!

یاسی تا نیم ساعت یه بند اشک میریخت و گریه میکرد . خیلی دلم براش سوخت ...

حالا اومدیم بیرون محمد میگه از اول خودت براش تزریق میکردی ! گفتم چه می دونستم اینجوری میخواد بشه وگرنه که عمرا نمیذاشتم ...

یاده حرف یکی از اساتیدمون افتادم که میگفت یادتون باشه وقتی به عنوان بیمار یا حتی همراه بیمار به مراکز درمان مراجعه میکنین هیچ وقت خودتون و شغلتون رو بهشون معرفی نکنین . بذارین اونا بدون هیچ نگرانی و استرسی کارشون رو انجام بدن . بعد چیزی که دیشب دیدم کاملا این دیدگاه رو نقض میکنه . چون اگه ندونن خودت به این کار آگاهی همچین حق طلبانه باهات حرف میزنن طوریکه خودت رو محکوم میکنن . اگه کسی جز منی که از تزریق چیزی سرم میشه بود خدا میدونه چقدر میخواست به جون بچه غُر بزنه که چون خودتو سفت کردی خاله نتونست تزریق رو انجام بده ...

خلاصه ی کلام ! یاسی در مجموع دیروز ۶ تا تزریق داشته ! یکی هم امروز خودم براش انجام دادم که اصلا نه گریه کرد و نه ناله 

+ اصلا خوشی بهمون نیومده انگار ! برای فردا ظهر مراسم سوم یکی از آشنایان دعوتیم . خدا رحمتش کنه ...  حالم خیلی گرفته شد !!!

+ همین امروز احضاریه ی دادگاه داداشم اومد . هه !!! هم طلاق میخواد هم مهریه !!!

اونوقت آدم همچین آزارش نمیگیره که اذیت کنه ؟؟؟

ما که مردم آزار نبودیم ولی انگاری از این به بعد باید بشیم تا سرمون همچین مفتی مفتی کلاه نره ...

+ تماس گرفتم بابل ! خانومه میگه نامه ی درخواستت به دستم نرسیده ! میگم خب باید چیکار کنم ؟ میگه زنگ بزن دبیرخونه ببین چرا نرسیده ! شماره ی دبیرخونه رو میگیرم خانومه میگه اینجا نیست !

زنگ میزنم ساری ! به خانومه میگم نامه م کو ؟؟؟ میگه من تو تاریخ ۲۰ تیرماه فرستادم دبیرخونه ی دانشگاه ! شمارشو میگیرم و زنگ میزنم .... خانومه میگه این شماره اشتباهه ! برای پیگیریه نامه ها با این شماره تماس بگیر ...

زنگ میزنم و یه آقایی جواب میده . کل ماجرارو براش میگم ! میگه خب گوشی ! منه خوش خیال منتظرم که جواب منو بده . دیدم پشت تلفن میگه " جانم عزیزم ؟ "  میگم الوووووووووو ! میگه خانوم شما چند لحظه صبر کن ... بعد نمیدونم با کیه که دل میده و قلوه میگیره  ... دوباره یادش میاد من اینور منتظرم . میگه خانوم کارتون چی بود ؟  مجدد براش توضیح میدم ... میگه اسمت ؟؟؟ خلاصه ! بهم میگه نامه ی شما از اینجا در تاریخ ۲۲ تیرماه فرستاده شد واسه دانشگاتون !  ...

میگم سیر اداریش چجوریه ؟ یعنی کدوم بخش میره ؟؟؟ گفت زنگ بزن آموزش ... !

من همینجور هاج و واج موندم  . دوباره زنگ میزنم دبیر خونه ی دانشگاه بابل ! خانومه میگه این شماره زنگ بزن ! زنگ میزنم یه خانومه دیگه برمیداره ... بهش داستاااااااااانم رو میگم . میگه اسمت ؟؟؟ خلاصه بهم میگه این شماره نامته ! میگم خب نامم کجاست ؟ نیازه بیام بابل دستی ببرم ؟  .. میگه باید میرفته دست آقای .... ! میگم خب شمارشون چنده ؟ میگه نیست ! میگم من چیکار کنم ؟

میگه زنگ بزن به اون خانوم اولیه ! بگو این شماره ی نامه منه ... (نخود سیاه ؟!)

وای ! تماس میگیرم . اون خیلی با حوصله هست . میگم بهش . میگه خب چرا به من زنگ زدی ؟ گفتم همکارتون گفت  ! میگه به آقای ... زنگ میزدی ! گفتم نبود ... اسم و شماره ی ناممو می پرسه و بعد اسم یه خانومی رو بلند صدا میزنه .  چند بار صدا میزنه .

میگه ظاهرا نیستن . میگم خب من چیکار کنم ؟؟؟ میگه تو بگو من چیکار کنم ؟؟؟  گفتم خانوم اگه نیازه بیام بابل ... میگه نه ! خودشون باید نامه رو بدن همون آقایی که نیست ! و ادامه ش میگه من فقط موندم از اون تاریخ تا حالا دبیر خونه نامه تون رو برای چی پیش خودش نگه داشته  !!!

آخرشم هیچی به هیچی ! آقا تشریف نداشتن و نامه مون از تاریخ ۲۲ تیر ماه در دبیرخانه ی دانشگاه مذکور مسکوت باقی مونده ... به این ترتیب حالا حالاها نمیرم سر کار 

اینم روند کاغذ بازی نامه ی طرح ما 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۱۵ شهریور ۹۰ ، ۱۷:۴۱
  • ** آوا **
۱۳
شهریور
۹۰

چهار روز قبل دمه ظهری باباجونم تماس گرفته خونمون میگه آوا مامانت حالش بد شده دکتر براش آمپول داده میای خونمون براش تزریق کنی یا همینجا بزنم ؟؟؟

گفتم وای ! محمد نیست منو بیاره . اونوقت این پدرجان ما سریع گفت پس خداحافظ :((( انقدر حالم گرفته شد که حقیقتش کمی از روی دلخوری بود که دیگه زنگ نزدم بهش ... آخه باباجون من وقتی یهویی همچین خبری رو میدی کمی صبر کن تا منم حال مامان رو بپرسم . بعدش کمی که گذشت زنگ زدم خونه و با خود مامان صحبت کردم .

حالا جالب اینجاست که طرف پدری من بیمارستان های تهران رو قُرق کردن و همشون تو بیمارستان مشغولن ! احتمالا ژن منم کمی به اونا کشیده باشه  ... حالا باباجون در شرایطی به من زنگ زده که تو خونه ی خودشون سه نفر مسلط به تزریق حضور دارن  ...

علت بدحالی مامانی منم این بود که خانوم چند وقت قبل میره آزمایش میده دکتر می بینه قند خون ناشتاش کمی بالاست و سریع براش قرض تجویز میکنه و دیگه ازش نمیخواد یه بار هم قندخون غیر ناشتا بده . منم به مامانی گفتم وقتی این قرص رو میخوره ممکنه چند ساعت بعد یهویی قند خونش بیفته و همیشه چیزی همراهش باشه که بی حال نشه . مامان خانوم هم به ظاهر میگه این کارو میکرده . بعد سه روز که قرص رو استفاده میکنه هر روز بی حال بوده و روز سوم یهویی از حال میره ...

وقتی هم میرنش بیمارستان دکتر کشیک میگه این همکار من عجب بی سواد بازی در اورده ! حالا مجدد براش آزمایش نوشته ... گفت شاید اصلا نیاز به قرص نداشته باشی ! منم به مامان گفته بودم که این قرص یدونه ش خیلی زیاده ولی خب دکتر تجویز کرده بود و حرف من خریدار نداشت 

خدارو شکر که شانس آوردیم مامانی ما نرفت تو کما ... 

این از مامانی لوسمون  

و اما باباجونم !

امروز مامانی تماس گرفته که آوا جات خالی کنار رودخونه هستیم ( به اتفاق یاس که از دیروز رفته خونشون) ! نمیای ؟؟؟ گفتم نه مامان خوش بگذره !

چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت که آوا بابات رامسر بوده که حالش بد میشه و میره بیمارستان . دکتر براش آمپول نوشته داره میاد خونتون . حواست باشه پشت درب نمونه . من و یاسی هم همین الان میایم اونجا . ( آخه زنگ درب هالمون سوخته و درب آپارتمانمونم که دائم البازه )

خلاصه گوش به زنگ بودم که باباجونم بیاد . اومد ! دیدم بنده خدا علائم سرماخوردگی داره و تب و لرز کرده . اونم ترسوووووو و شدیدا از امپول میترسه  ! یاسی و مامانی هم اومدن ...

به محض ورودشون اولین جمله ی یاس این بود . مامانی آمپول پدر جون رو زدی ؟؟؟  اینم نوه !

هیچی دیگه ! دو عدد آمپول نثار باتکس مبارکشون کردم و اونم فقط وای وای میکرد 

اولیشو که زدم میگه " وای پام گرفت . مادر بد زدی ! "

میگم خب این یکی رو نمیزنم برو بیمارستان برات تزریق کنن ( حالا الکی ) پول اون یکی هم میشه ۱۰۰۰ تومن .

میخنده میگه " آوا تو که نامرد نبودی !!!" گفتم حالا میخوام باشم ...

میگه " خب اول یه بوس بده بعد اون یکی رو بزن " . گفتم بوس نمیخوام . دوتاش میشه ۲۰۰۰ تومن  

اون یکی هم جنتا ! گفتم باباجون از الان بگم این سوزش بدی داره ! نگی آوا بد زد 

یکی هم برای فردا صبح داره . میگه کدومشون باید دوباره زده شه ؟ میگم همین دومیه ... میگه وای از الان میسوزه 

هر کاری کردم برای شام بمونن باباجون قبول نکرد . گفت برم چون حس میکنم چند دقیقه بیشتر بمونم دیگه نمیتونم بشینم پشت فرمون .

دختر ناز پدرش رو بخره اونوقت کی باید ناز دختر رو بخره ؟؟؟  بیچاره آوا 

این چند روز اتفاق خاصی نیفتاد...

+ فقط اینکه همسایه مون همین الان داره باز با شوهره صیغه ایش دعوا میکنه و درست دو ساعته که ما اراجیفش رو داریم تحمل میکنیم .

+ بعد اینکه حباب شدیدا درگیره کارهای عقده و هر روز دنبال خرید و این چیزاست ...

+ بازم اینکه فردا صبح جیگیلیه من میااااااااااااااد و من فردا حسابی بوس بوسش میکنم ...

و دیگه اینکه امروز غروبی آبجی بزرگه زنگ زده ! منم خواب آلوووود میگم بله ؟ میگه آوا از اون سالاد الویه باز داری ؟ ( دقت بفرمایین که چهار روز قبل هوس کردم و سالاد الویه درست کردم )

میگم خواهرم اون برای ۴ روز قبل هستش که اگه مونده بود تا حالا کپک زده بود . میخنده میگه اخه خوشمزه بود . الان داشتم برای همکارم تعریف میکردم یهویی گفتم ببینم اگه هنوز داری تعطیل شدم بیام یه لقمه بخورم و بعد برم خونه  ...

منو میگییییییییی ! هم شاخ در آوردم و هم دُم  ...

اون تماسو قطع کرد و من شدیدا جوگیر شدم که عجب آوای پنجه طلایی هستم من ... 

اینم یهویی یادم اومد بگم تو دلم نمونه یه وقت !!!

اگه دوستان قدیمتر یادشون باشه آوای بینوا تو اسفند ماه کلی استرس و شوق و ذوق داشت که داره خواهر شوهر میشه . خدا هم برامون جور کرد و وصلت صورت گرفته و منم طعم مسخره ی خواهرشوهر بودن رو چشیدم ولی خب نمیخوام وارد جزئیات شم ... سه ماهی میشه که این خانوم دبه در آوردن و میگن نمیخوان با داداشم زندگی کنن ( در کل دو ماه و نیم بعد از عقدش بود که دیگه نیومد خونمون و حرف از طلاق زد ) حالا بحثم این نیست ...

بعد از این ماجرا چند وقتی بود که داداشمون حسابی مزاحمی داشت و همش میگفت ایناییکه تماس میگیرن دخترن . گفتیم شاید دختره میخواد از این طریق از داداشم بل بگیره و به نفع خودش همه چی رو تموم کنه و این شد که داداشم خطش رو عوض کرد که اون دیگه شماره ش رو نداشته باشه ...

ما هم برای اینکه اعصابش خورد نشه وقتی پیشمون بود اصلا در مورد طلاق حرفی نمیزدیم تا زیاد تو فکر نره ...

از قضا منم شماره ی جدیدش رو نداشتم .

تا شد امروز ...سر یه ماجرایی لازم بود به داداشم زنگ بزنم . با مامانی تماس گرفتم که شماره ی علی چنده ؟ اونم شماره رو داد و منم یادداشت کردم و شماره رو گرفتم

دیدم وای آهنگ پیشوازش بسی سوزناک و در وصف حال این روزهاشه ...

یادم نیست شعرش چی بود ولی مفهومش این بود که " من چه ایرادی داشتم که ترکم کردی و گفتی دوسم نداری و این چیزا ... " دلم براش سووووووووووووخت ! یه بار کامل زنگ خورد و بعد تماس قطع شد .

مجدد تماس گرفتم و باز گوش دادم و ناگفته نمونه که اشکم در اومد ! و کلی به شانس بد داداشم فحش دادم ... باز تماس قطع شد .

دوباره تماس گرفتم که یکدفعه دیدم یه دختر خانومی جواب داد ...  ازش عذرخواهی کردم و گفتم "فکر کنم اشتباه تماس گرفتم "

نگاه کردم دیدم بله دو تا شماره جا به جا شده  اینبار درست گرفتم دیدم به به داداش ما چه آهنگ نی ناش ناشی گذاشته  ... کلی تنهایی واسه خودم خندیدم ...

+ دعا کنین تکلیف داداشم زودتر مشخص شه 

میگم خوبه حالا این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده بود ! نه ؟؟؟ 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۳ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۰۷
  • ** آوا **
۱۰
شهریور
۹۰


این چند روز کلی ماجرا داشتیم که دست و پا شکسته تعریفشون میکنم .

یکشنبه ۶ شهریورماه :

غروبش به اتفاق حباب رفتیم بازار و این بشر اغفالم کرد و کلی خرج رو دستم گذاشت ...  

برای یاسی هم یه کتاب داستان درست و درمون و یه جامدادی شیک خریدم . حباب هم براش یه ظرف آب خوشگل و دفتر چه لوکس خرید .

شبش رفتیم خونه ی مامان اینا . زندایی و ابجی حباب هم بودن . به اتفاق خانواده ی یکی از دوستان خانوادگی باباجون اینا ! برای افطار هم محمد به همراه پسرخاله م با یه بغل آش اومدن خونمون . عجب آش خوشمزه ای بود ... (نذر یسنا اینا بود )

آخره شب به اتفاق حباب و پسرخالم اومدیم خونه ی خودمون . یاسی هم اونجا موند .

+ دوشنبه ۷ شهریورماه :

امروز تولد یاس هست و باباش بهش قول داده براش کیک میخره  ! مامان خانوم هم با شصت بغل بادمجون برامون نقشه کشیده . صبح زود به اتفاق حباب و پسرخالم میریم خونه ی مامان اینا . بساط کباب کردن بادمجونهارو راه میندازیم . جهاد سازندگی داریم ما  ...

باباجون هم درب ماشینش رو عوض کرده و قراره امروز ببره برای رنگ !

تا ساعت ۴ مشغول بودیم که باز این حباب منو اغفال کرد که بریم بازار ... حالا علت این همه بازار رفتن رو کمی پایین تر براتون توضیح میدم .

تا حدودای ۷:۳۰ بازار بودیم و یادم نیست چیزی خریدیم یا نه  

شبش هم محمد رفت از قنادی برادرشوهر آبجیم کیک خرید و دور هم برای یاسی یه تولد کوچولو گرفتیم . عکس کیک یاسی هم اینجاست ... دنیای قشنگ یاسی

دایجونش هم براش یه عروسک باربی گرفت . خاله و شوهر خاله ش هم بهش پول دادن . چون خبر نداشتن تولدشه . مادرجونش هم قول داده براش یه کادو میخره .

مثلا خواستیم کسی رو تو خرج نندازیم ولی خب باز نشد ...

آخره شب محمد زندایی اینارو به اتفاق پسرخالم رسوند خونشون . منم به اتفاق دومادمون با یه بغل بادمجون سرخ کرده و میرزا قاسمی رفتم خونه ... 

فرداش قرار بود برم یکی از دوستامو ببینم برای همین یاس رو گذاشتم خونه ی مامان اینا ....

که اونم به دلایلی کنسل شد  

+ سه شنبه ۸ شهریور ماه :

از صبح یه غم سنگین نشست رو سینه م و همش بغض داشتم . تا ظهر به هر شکلی بود گذشت . حساسیت دستم باز عود کرده بود .

با روشنک تماس گرفتم کمی به جونش غُر زدم که چرا هر وقت میخوام برم خونشون گوشیو جواب نمیده و اونم بنده خدا کلی شرمنده شد . گوشیو که قطع کردم کلی ناله زدم و اشک ریختم  ! خل شدم به گمونم ... 

بعد از ظهر " هیچکس " باهام تماس گرفت که حالش خوب نیست و به دادش برسم . دیگه انقدر اصرارش کردم که راضی شد آماده بشه تا ببریمش دکتر . تا نزدیکای اذان مغرب درمونگاه بودیم و اونم زیر سرم بود . برای وقت اذان هم تو ماشین خودمون بودیم . بعد هم هیچکس رو بردیم خونشون رسوندیم و کمی نشستیم !  از اونجا هم رفتیم خونه ی مامان اینا . شام اونجا خوردیم و یاسی رو آوردیم خونه ...

+ و امااااااااااااااااااااااا چهارشنبه ۹ شهریور ماه :

نزدیکای ظهر آبجی بزرگم اومد خونمون و یه ساعتی موند و رفت . محمد هم از صبح خونه نبود . برای ناهار که اومد خونه خبر داد که مادرشوهر دختر خاله م فوت شده و برای ساعت ۲:۳۰ باید بریم مراسم تشییع . تندی ناهار خوردیم و راه افتادیم . از وادی تشییع کردیم تا خونه شون و از اونجا تا سر مزار . دیگه تا مراسم تدفین انجام شه ساعت نزدیک ۵ شد . خدا رحمتش کنه ! راحت شد ...

از اونجا هم رفتیم محل !

و اما چرا محل ....  

خبـــر خبـــــــر خبـــــــــــــــر 

دیشب مراسم " بله برون " حباب عزیزم  بووووووووووووووووووووود  

دست ! سووووووووووووووووت ! هووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووورا ... 

اول رفتیم خونه ی یسنا اینا تا عید رو تبریک بگیم . صدیقه (دختر خالم ) هم باهامون بود .

از اونجا رفتیم خونه ی حباب اینا و کمی سر به سرش گذاشتم . کمی موندیم ولی دوستاش اومده بودن خونشون روز نشینی واسه همین دیگه زیاد وقتشو نگرفتم . بهش گفتم میریم ولی آخره شب بعد از اینکه آقاشون رفتن میرم پیشش ... اونم گفت حتما بیاین 

بعد رفتیم خونه ی اون یه داییم . از اونجا هم رفتیم خونه ی خاله جونم تا شام بخوریم و بعد از شام به اتفاق دختر خاله و پسر خالم بریم خونه ی حباب اینا ...

ساعت ۱۱:۳۰ بود که مامان تماس گرفت که دیگه میتونین بیاین که ما هم به چشم بهم زدنی آماده شدیم و رفتیم ...

هم خوشحال بودیم و هم ناراحت . ناراحتیمون فقط و فقط بابت عدم حضور جسم داییم بود . شک ندارم که دیشب روحش از بغل حباب تکون نخورد و کلی بهش قوت قلب میداده ...

وقتی وارد شدیم ی... دایجون رو که دیدم فهمیدم که اینا یه دل سیر اشک ریختن . دلم خیلی گرفت ولی خب تموم سعیمو کردم که بغضم نترکه و خلاصه موفق شدم . تا ساعت ۱:۱۵ نیمه شب اونجا بودیم و بعدش محمد خاله جون اینارو رسوند و بعد هم مامانی رو رسوندیم خونه شون و خودمون هم برگشتیم خونه .

دعا کنید که تموم جوونا خوشبخت شن و این دو گل نوشکفته ی تازه بهم رسیده ی ما هم خوشبخت شن 

حالا فهمیدین چرا چپ و راست این حباب خانوم منو اغفال میکرد و میکشوند بازار ؟؟؟  

بچه مون کلی استرس داشت  ! انشالله قسمت تموم مجردها 

+ پنج شنبه ۱۰ شهریور :

آبجی بزرگه برای ظهر اومد خونمون . خاله جون اینا هم باید شالی هایی که درو کردن رو جمع میکردن ( کر جمع کنی  ) که محمد از صبح رفته بهشون کمک کنه . الان هم آبجیم به اتفاق یاسی رفتن دندون پزشکی و من تنهام  ...

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۰ شهریور ۹۰ ، ۱۸:۴۶
  • ** آوا **
۰۶
شهریور
۹۰


جمعه ۴ شهریور ماه :

از سر شب تا ۶:۳۰ با حباب بیدار بودیم . و دقیقا از ۶ تا ۶:۳۰ سر یه قضیه ای توی اتاق غلت میزدیم و می خندیدیم . طوریکه من حنجرم درد گرفته بود و اشکم در اومده بود ... آخرش مجبور شدیم دیگه چشم از هم برداریم تا بلکه خوابمون ببره . بعد از اون تازه خوابیدیم 

بعد از ظهر یهویی تصمیم گرفتیم بریم خونه ی آبجی کوچیکم (رها) ! حباب هم همراهمون اومد ...  

آخره شب برگشتیم خونه !

شنبه ۵ شهریور ماه :

صبح مامانی اومد خونمون و حباب هم بود . بعد هم باباجون اومد و لطف کرد لوسترمون رو آورد پایین و کمی به سیم کشیش نظر انداخت و آخرش تنها کاری کرد این بود که لامپ های شمعیشو باز کرد و بدون لامپ گذاشت سر جاش . در نتیجه الان لوسترمون بدون هیچ لامپی زیر سقف آویزونه ... حالا تا کی بشه که محمد بره براش لامپ بخره 

 بعد از ظهر هم بارندگی داشتیم و منم پرده ی اتاق رو کشیدم کنار و رفتم درست رو به روی پنجره روی تخت یاسی دراز کشیدم و انقدر به بارون نگاه کردم تا خوابم برد . البته اینم بگم که حباب اصلا نخوابید و همش داشت آهنگ دانلود میکرد ...

بعد از شام هم حباب رو بردیم خونشون رسوندیم و برگشتیم .

یکشنبه ۶ شهریورماه :

 از دیروز آلرژی دستم عود کرده و امونمو بریده . امروز همزمان هم به حباب و هم به محمد گفتم برام پماد بگیرن تا هر کدون زودتر رسیدن خونه اونو برام بیارن  در نتیجه الان دو عدد پماد همنام و یک شکل دارم و دستی که صورتی شده ... یسنا هم تماس گرفت که بریم دنبال آشمون و از طرفی اگه میشه بریم برای پخش کردنش کمک کنیم که من نتونستم برم . ولی محمد رفت که کمک کنه .

برای عصر هم مثلا قراره بریم بازار . هم خودم کار دارم و هم حباب . با این بارندگی نمیتونم به هدفمون از بازار رفتن برسیم یا نه  ... مامان خانوم هم لطف کردن کلی بادمجون و گوجه و پیاز خریدن که برای فردا بمونم باهاش درست کنم . دستم اینجوری شده و روم نشد بهش بگم از دست راست معلولم ...

امروز صبح هم باباجون تصادف کرد . خدارو شکر خودش خوبه ولی ماشینش خسارت دید ! مقصر هم خودش بوده . خدایا بابت سلامتش ازت ممنونم 

امشب برای شام میریم خونه ی مامان اینا ...

و اما فردااااااااااااااا .... 

پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۱ ، مُصادف با میلاد با سعادت حضرت فاطمه (س) ساعت ۲ بعد از ظهر ،بیمارستان بو علی سینا ، واقع در میدان امام حسین (ع) تهران ... یه دختر لوس با وزنی معادل سه کیلو و ۲۵۰ گرم و قد ۵۳ سانت ... با پوستی سفید و پر از موهای ریز به دنیا اومد و دلمون رو شاد کرد .

این دختر لوس هم کسی نیست جز یاس خوشگله من ... 

با اینکه فردا نُه سالش تموم میشه ولی من هنوز حس میکنم همون نی نی کوچولوئه نُه سال قبل هست و هنوز بزرگ نشده !  قربون دختر نازم بشم من ... 

یاسی جون خوشگلم امیدوارم شاهد بلوغ فکری و جسمی و روحیت باشیم و بتونی تو زندگیت به موفقیت های زیادی دست پیدا کنی ... 

یاس عزیزم تولدت مبارک  

الان هم خونه ی مادرجونشه و باهام تماس گرفته که براش کتاب بخرم . کادو تولدش رو خودش پیش پیش اعلام کرد  

+ هنوز هم بارون می باره و کم کم باید آماده شم تا به همراه حباب بریم بازار ...

به کسی نگینا ! تو این آب و هوا اصلا حس رفتن ندارم ! خودش هم رفته زیر پتو دراز کشیده ...  


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۶ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۵۲
  • ** آوا **
۰۳
شهریور
۹۰


+ سه شنبه اول شهریور ماه

بعد از ظهری همینجوری تصمیم گرفتیم بریم خونه ی خاله جون اینا  نگفته بودم که فکر کنین واقعا چشممون زدین   ! به دلیل بروز درد معده ی مکرر این جانب رسما از ادامه ی جهاد روزه داری استعفا دادم . خدا برای کسی درد و مرض نیاره . ولی ناگفته نمونه دو روزی هست که برای من به ارمغان آورد  ! مامان و باباجون هم اونجا بودن . کلی گفتیم و شنیدیم و تا حد ممکن از حضار صحبت کردیم که غیبت محسوب نشه و بین روز مجبور نشیم گوشت تن برادرمون رو بخوریم و روزه خواری راه بندازیم !

غروبی مامانی و باباجون رفتن و ما در نهایت پر رویی برای شام موندیم  و خاله جونم به ظاهر خوشحال شده بود  ...

+ چهارشنبه دوم شهریور ماه

تا پایان سریال ۵ کیلومتر تا بهشت به زور تو خونه موندیم . کل روز بارندگی بود که عجیب باعث خنکی هوا شده و خدا حسابی در رحمت و برکت رو برای ما شمالی ها گشوده . البته به گمونم دل کشاورزها داره خون میره  . بعد از شام ( که البته بیرون صرف شد ) رفتیم خونه ی حباب اینا شب نشین !  اونجا هم کلی حرف زدیم و چه بسا غیبت هم محسوب شده باشه . ولی خب از اونجا که بعد از افطار بود نگران روزه خواری در ملا عام نبودیم  ! ( قابل توجه رها " آبجی کوچیکه" حالا نیای بگی غیبت کیو میکردین . بذار خودم بگم ! تو رو )  ... یه سریع کارای شخصی هم داشتم که انجام شد و آخره شبی برگشتیم خونه !

آخره شب هم بارون شدت گرفته بود و البته به همراه تندرهای آسمانی  منم تا نزدیکای ۴ صبح از ترس داشتم سکته میزدم . با هر صدا کف خونمون می لرزید 

پنجشنبه  سوم شهریور ماه

امروز قرار بر اینه که حباب و یسنا بیان خونمون  و از قرار معلوم گلمون کمه (اینم قابل توجه رها )

ضمنا مامان خانوم زحمت کشیدن در این هوای بسیار مطبوع و قشنگ برامون آش رشته پختن و اگه خدا بخواد برای امشب شام آش به دستمون می رسه انشالله  ... نوش جونمون 

و اما ...

به استناد یه سری مدارک و شواهد به خودم ثابت شده که واقعا نویسنده ی این سریال ۵ کیلومتری خودم هستم  ! اوناییکه تو "ف ب" با من همراه هستن می تونن رو دیوارم ببینن که چه قشنگ دو قسمت جلوتر رو براشون اونجا شرح دادم . رها هم شاهده . مگه نه ؟؟؟  این از این ...

امروز کیمی جونم اسمس داد و کلی دلتنگی کردیم  ! کلی قربون دستای تُپلم شد  ... فداش بشم دلم براش یه ذره شده . اینم گفت که احتمالا آخرای شهریور میاد شمال و اگه خدا بخواد می بینمش  آخ ! اگه بشه چه میشه ...  ایکاش بشه بیاد که شدیدا دلتنگشم

+ دیشب خواب دیدم طرح کاریم شروع شده و من درگیر سِت زدن به سرُم هستم ولی هر کاری میکنم موفق نمیشم . چقدر تو خواب به شانسم غر زدم که چرا انقدر زود طرحم شروع شد  ... خدایا با اون همه تعریف و تمجیدی که استاد پیش مترون بیمارستان از من کرده یه وقت آبروی منو نریزی  ... آخه ست سرم هم کاری داره ؟ 

به برکت نزدیک بودن به روز قدس اینترنتم از دیشب داره سینه خیززززززززززز میره . هیچ امیدی به اینکه این پست ثبت بشه ندارم . لهذا مجبورم اول کپی کرده و بعد تائیدش کنم 

+ بعدا نوشت : کاشف به عمل اومد که امشب یسنا نمیاد . حباب مگر اینکه دستم بهت نرسه ! منو ضایع میکنی ؟  

صدای خش خش اره نوید مرگ درختان است !

از صبح صدای اره موتوری که در جوارمون داره به تن درختها کشیده میشه میره رو اعصابم .

هم از صداش چندشم میشه و هم از رسالتش ...

  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۰۳ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۰۸
  • ** آوا **
۰۱
شهریور
۹۰


+ دوشنبه ۳۱ مرداد ...

از شب قبل با جناب همسر قرار گذاشتیم که روز ۲۱ ماه مبارک بریم برای زیارت به اماکن مقدس و البته قبلش بریم دنبال یسنا و زندایی گرامی .

صبح با زندایی تماس گرفتم تا ببینم نظرش چیه که دیدم موافقن . به این ترتیب ساعت ۱۲:۱۵ از خونه به مقصد محل مادری حرکت کردیم . آبجی بزرگه هم همراهمون اومد تا یه سر به اقوام بزنه . بین راه اونو پیاده کردیم و خودمون رفتیم دنبال زندایی اینا .

اولش رفتیم امامزاده شیر علی (که بازم دقیقا نمیدونم اسم اصلیش چیه !!! ولی به همین نام میشناسیمش ) بعد از زیارت کمی تو بازارچه ش چرخ زدیم و ناگفته نمونه چند تا وسیله کوچولو هم خریدیم . یه قرآن کوچیک هم نیاز داشتم که اونم خریدم و دیگه همه ش همراهمه  

بعد از اونجا رفتیم مزار محل مادری زنداییم . اونجا هم یه زیارتی کردیمو  برای اموات فاتحه خوندیم . یه محل بالاتر هم امامزاده ای بود که رفتیم و منم رفتم سر مزار مادرشوهر خواهرم . کمی مزارش رو تمیز کردم و بعد رفتیم سر مزار چند تا دیگه از اقوام و فاتحه خوندیم . مزار شهدا هم که جای خود داره ...

از اونجا رفتیم امامزاده شیرود ... تعزیه خونی داشتن که چند دقیقه ای موندیم ولی به علت سر درد بدی که همون اول بسم ا... اومد سراغم زودتر راه افتادیم تا به جاهای دیگه هم برسیم . یاس هم یکی از همکلاسی هاشو دیده بود و کلی ذوق کرده بود .

بعد رفتیم مزار بابابزرگم اینا . کلی از آشناهامون اونجا دفن هستن . البته تموم این جاهایی که رفتیم یه زیارتگاه هم داشت .

بالای مزار پسر عمو و بابابزرگ محمد یه درخت انار خوشگلی بود که کلی هم انار داشت . ما هم چندتایی چیدیم و گفتیم می خوریم و فاتحه میفرستیم . آخره شبی دون کردیم که باید اعتراف کنم شدیدااااااااااااااااااااا ترش بود و کمی معدمو اذیت کرد ... و دیگه اینکه از شانسمون همین امشب شبکه ی مازندران یه فیلم سینمایی نشون داد به اسم " آن روز " که در مورد چیدن میوه از درخت دیگران بود ... حالا کمی فکری شدم . ولی تموم دلخوشیم اینه که درخت بالای سر مزار دو تا از اقوام محمد بوده ! شخصی که محسوب نمیشه ؟! میشه ؟؟؟  

از اونجا هم رفتیم مزار داییام و مادربزرگهام و کمی موندیم و فاتحه خوندیم و دیگه رفتیم سمت خونه ی یسنا اینا ... این رفت و برگشتمون چیزی حدود چهار ساعت و نیم طول کشید . منم شدیدا حالم بد شده بود که دورو بری ها ( محمد ) کلی سر به سرم گذاشت که تو همش مریضی ... !

خونه ی یسنا اینا یه ساعتی خوابیدم ولی موقع بیدار شدنم یاس خانوم زحمت کشید بلند صدا زد و یهویی از خواب پریدم و باز سرم گنگ شد و حسابی عصبی شده بودم .

برگشتنی رفتیم ابجیمو هم سوار کردیم و راه افتادیم سمت منزل .

بعد از شام آقای مدیر (همکار محترم جناب همسر) با سه بغل پرونده تشریف آوردن خونمون و به همراه محمد لیست ثبت نامی هارو از طریق تکنولوژی برتر (اینترنت) وارد کردن . از یاس هم پرسید که دوست داره همون مدرسه ثبت نام شه یا با پدرش بره مدرسه ی جدید ؟! که یاس خانوم دستور فرمودن که همون مدرسه . موقتا همونجا ثبت نام شد تا ببینیم خدا چی میخواد . شاید همونجا بره ! نهایتش اگه دیدیم خیلی سخت شده شاید جابه جاش کنیم به مدرسه ی جدید . البته اینو نمیدونم میشه یا نه ! خودم دارم میگم  

ساعت ۱۲:۱۵ نیمه شب کار ثبت نام تموم شد و همکار محمد هم رفت خونشون .

+ این عکس هم هنر یسنا هست که براتون در نظر گرفتم تا ببینید و لذت ببرید :)

اونیکه با فلش مشخص شده هم سهم من بود که جاتون خالی نوش جون کردیم  شدیدا هم خوشمزه بود  !

+ راستی یسنا یه جاروی جادوگری داره که هر وقت لازم باشه کسی براش کاری انجام بده سوار بر اون جارو به سراغش میره و طرف هم جرات نداره بگه "نه ! من این کارو انجام نمیدم "  ! دیروز هم پسر داییم مورد سو قصد قرار گرفت ولی خب جون سالم به در برد . حالا بماند که یسنا اشتباهی سوار جاروی جادوگریش شده بود . البته از عشـــــــــــــــــق انجیر  


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۱ شهریور ۹۰ ، ۰۱:۲۰
  • ** آوا **