این چند روز که گذشت و فردایی که هنوز نیومده !!!
+ جمعه ۴ شهریور ماه :
از سر شب تا ۶:۳۰ با حباب بیدار بودیم . و دقیقا از ۶ تا ۶:۳۰ سر یه قضیه ای توی اتاق غلت میزدیم و می خندیدیم . طوریکه من حنجرم درد گرفته بود و اشکم در اومده بود
... آخرش مجبور شدیم دیگه چشم از هم برداریم تا بلکه خوابمون ببره . بعد از اون تازه خوابیدیم ![]()
بعد از ظهر یهویی تصمیم گرفتیم بریم خونه ی آبجی کوچیکم (رها) ! حباب هم همراهمون اومد ...
آخره شب برگشتیم خونه !
+ شنبه ۵ شهریور ماه :
صبح مامانی اومد خونمون و حباب هم بود . بعد هم باباجون اومد و لطف کرد لوسترمون رو آورد پایین و کمی به سیم کشیش نظر انداخت و آخرش تنها کاری کرد این بود که لامپ های شمعیشو باز کرد و بدون لامپ گذاشت سر جاش . در نتیجه الان لوسترمون بدون هیچ لامپی زیر سقف آویزونه ... حالا تا کی بشه که محمد بره براش لامپ بخره ![]()
بعد از ظهر هم بارندگی داشتیم و منم پرده ی اتاق رو کشیدم کنار و رفتم درست رو به روی پنجره روی تخت یاسی دراز کشیدم و انقدر به بارون نگاه کردم تا خوابم برد . البته اینم بگم که حباب اصلا نخوابید
و همش داشت آهنگ دانلود میکرد ...
بعد از شام هم حباب رو بردیم خونشون رسوندیم و برگشتیم .
+ یکشنبه ۶ شهریورماه :
از دیروز آلرژی دستم عود کرده و امونمو بریده . امروز همزمان هم به حباب و هم به محمد گفتم برام پماد بگیرن تا هر کدون زودتر رسیدن خونه اونو برام بیارن
در نتیجه الان دو عدد پماد همنام و یک شکل دارم و دستی که صورتی شده
... یسنا هم تماس گرفت که بریم دنبال آشمون و از طرفی اگه میشه بریم برای پخش کردنش کمک کنیم که من نتونستم برم . ولی محمد رفت که کمک کنه .
برای عصر هم مثلا قراره بریم بازار . هم خودم کار دارم و هم حباب . با این بارندگی نمیتونم به هدفمون از بازار رفتن برسیم یا نه
... مامان خانوم هم لطف کردن کلی بادمجون و گوجه و پیاز خریدن که برای فردا بمونم باهاش درست کنم . دستم اینجوری شده و روم نشد بهش بگم از دست راست معلولم
...
امروز صبح هم باباجون تصادف کرد . خدارو شکر خودش خوبه ولی ماشینش خسارت دید ! مقصر هم خودش بوده . خدایا بابت سلامتش ازت ممنونم ![]()
امشب برای شام میریم خونه ی مامان اینا ...
+ و اما فردااااااااااااااا .... ![]()
پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۱ ، مُصادف با میلاد با سعادت حضرت فاطمه (س) ساعت ۲ بعد از ظهر ،بیمارستان بو علی سینا ، واقع در میدان امام حسین (ع) تهران ... یه دختر لوس با وزنی معادل سه کیلو و ۲۵۰ گرم و قد ۵۳ سانت ... با پوستی سفید و پر از موهای ریز به دنیا اومد و دلمون رو شاد کرد .
این دختر لوس هم کسی نیست جز یاس خوشگله من ... ![]()
با اینکه فردا نُه سالش تموم میشه ولی من هنوز حس میکنم همون نی نی کوچولوئه نُه سال قبل هست و هنوز بزرگ نشده !
قربون دختر نازم بشم من ... ![]()
یاسی جون خوشگلم امیدوارم شاهد بلوغ فکری و جسمی و روحیت باشیم و بتونی تو زندگیت به موفقیت های زیادی دست پیدا کنی ...
یاس عزیزم تولدت مبارک
الان هم خونه ی مادرجونشه و باهام تماس گرفته که براش کتاب بخرم . کادو تولدش رو خودش پیش پیش اعلام کرد
+ هنوز هم بارون می باره و کم کم باید آماده شم تا به همراه حباب بریم بازار ...
به کسی نگینا ! تو این آب و هوا اصلا حس رفتن ندارم ! خودش هم رفته زیر پتو دراز کشیده ...
- يكشنبه ۹۰/۰۶/۰۶