MeLoDiC

بایگانی دی ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
دی
۹۳


 

* این تصویر شده آینه ی دق ِ این ایام ِ من . دیگه حالم ازش بهم میخوره . نمیدونم چرا اینجوری شده . این مدت باز با Vپی N میشد به وبلاگها سرکشی کرد ولی حالا دیگه اون راهکار هم جوابگو نیست . انقدر Reload کردم ماوس هم صداش در اومده . یعنی چی آخه ؟؟؟ ببینم این مشکل فقط برای منه یا شماها هم برای ورود به وبلاگ دوستان همچین مشکلی دارین ؟؟؟ :((( اعصاب نذاشتن برای ما . 

چند وقته برنامه ی مهاجرتُ روی سیستمم نصب کردم ولی دل رفتن از این بلاگفای لعنتیُ ندارم . با این مسخره بازیهای اخیرش واقعا دیگه کلافه م کرده . 

** نـ مراتُ ثبت کردم و برگه های ارزشیابی ُ تکمیل کردم و یه لیست از نمرات مرتب کردم تا در جلسه ی نمره مثل دفعه ی قبلی سرگیجه نگیرم . حالا منتظرم تا تاریخ 7 بهمن برم و دستمُ بزنم زیر چونه م و نمراتُ ارائه بدم و بعد بخندم به اوناییکه باید بگردن تا از بین اوراقشون نمرات ِ دانشجوها رو در پیدا کنن :دی ! حالا خنده دار اینه که من این همه برنامه ریزی کردم برای راحتی کار اونروز . بعد یه جای کار بلنگه . آی میخندم . آی میخندم ...   

 
  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۹ دی ۹۳ ، ۲۲:۳۳
  • ** آوا **
۲۹
دی
۹۳


 

* امروز [یکشنبه] دوماد دایی جونم اومد و گچ کاری بالای پنجره رو انجام داد و نقاش هم خونه رو برای رنگ برانداز کرد و برای چهارشنبه به امید خدا کارشُ شروع میکنه . گفت حدودا 5 روز وقت می بره . برای شام دختر داییم به همراه آقاشون [گچ کار مربوطه] موندن و یه لقمه شام دور هم خوردیم و به دلیل خستگی زیاده همسرش خیلی زود رفتن . هنوز به حیاط نرسیده بودن که خواهرم گفت براش پیامک اومده که عموی مامان فوت کرده . مامان بعد از خداحافظی با برادرزاده ش وقتی برگشت داخل خبر فوت عموجون رو بهش دادیم ! کمی نشست و حسابی تو فکر رفت . با داداشش تماس گرفت و از صحت خبر مطمئن شد . من و مامان به اتفاق محمد راهی محل شدیم تا بریم خونه ی عموجون مرحوم . بزرگترین ِ خاندان ِ فامیل بود . علاوه بر اینکه عموی مامانم میشد ، شوهر عمه ی منم بود . خدا رحمتش کنه . بنده ی خدا چند سال ِ آخر عمرش به آلزایمر مبتلا شده بود ولی شکر خدا مرگ راحتی داشت . روحش شاد ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۹ دی ۹۳ ، ۰۱:۱۳
  • ** آوا **
۲۸
دی
۹۳


 

این پست مربوط به شنبه ست ! که بعد از نیمه شب ثبت شده ...  

* دیشب زمان اصلا نمی گذشت . تا خود صبح و تا همین لحظه چشم روی هم نذاشتم . هر بار چشمامُ می بستم و میگفتم خدایا یعنی ممکنه خواب باشه ؟! دوباره آروم چشم باز میکردم و باز صحنه ی جلوی روم برای چندمین بار بهم هشدار داد که زهی خیال باطل . از واقعیت هم واقعی تره ! حالا تصویر که هیچ . بوی گاز و دود واقعا داشت خفه م میکرد . داداشم بنده ی خدا در طول شب چند بار بیدار شد و اطرافُ چک کرد و منم همه ش میگفتم علی بخواب صبح باید بری سر کار . ساعت 08:00 شوهر خواهرم تماس گرفت که تو اداره ی بیمه ی مرکزی ِ و مشغول سر و سامون دادن به کارای بیمه ست و فرمُ پر کرده . منم برای خودم میچرخیدم و کم کم تمرکز کردم تا خلاصه از یه جایی شروع کنم . بین کار همسایه ی مامان اومد و بهم سر زد . خیلی اصرار کرد که بمونه و کمک کنه . مطمئنش کردم که تا کارشناس برای بازدید نیاد نمیتونیم هیچ کاری انجام بدیم . کمی بعد عموجون و زن عمو اومدن و ده دقیقه ای موندن و بعد زن عموم گفت ما هم زودتر بریم پلوپز روشن ِ ! بنده ی خدا یهویی استرس گرفت و رفتن . 

رها به اتفاق همسر و پسرش اومدن و تماس پشت تماس . انقدر این ماجرای تکراریُ برای آدمهای غیر تکراری تعریف کرده بودم که دیگه واقعا خسته شدم . بندگان خدا نگران بودن و میخواستن زیر و بمُ ماجرا رو بدونن ولی فکر نمیکردن ما برای چند دهمین بار داریم ماجرا رو تعریف میکنیم . به شوخی به شوهر ِ رها گفتم یکی بشینه کل ماجرا رو تعریف کنه سیو کنیم هر کی تماس گرفت براشون پلی کنیم و خودمون به کارهامون برسیم :)))) 

آبجی بزرگه برامون ناهار درست کرد و دم دمای ظهر شوهرش با یه دیگ پر لوبیا پلو و کلی ابزار اومد . دیگه به کمک ماکروویو غذا رو گرم کردیم و ساعت 13:00 بود که مامورین بیمه هم اومدن و اسنادُ جمع اوری و ضمیمه کردن و رفتن . بعد از رفتنشون تازه اول کار ما بود . اول آقا سعید ( شوهر خواهرم بزرگم ) گازُ سر و سامون داد و ما بساط چای گرفتم . بعد لوله کشی ِ آبُ انجام داد و آب گرمُ وصل کرد . فرشهارو روونه ی قالی شویی کردن . من و رها هم اسباب برقی مامانُ شستیمُ از اشپزخونه می فرستادیم بیرون . آقایون شیشه های شکسته رو جمع کردن و قاب پنجره هارو در اوردن تا ببرن برای نصب شیشه ... صندلی هارو کف مالی کردیم و شستیم .... دیگه جهادی شده بود برای خودش :) اطراف 15:00 بود که مامان اینا هم رسیدن . شکر خدا مامانی و باباجون روحیه ی خیلی اروم و خونسردی داشتن . هر طرفُ که چک میکردن میگفتن خدارو شکر که شماها سالمین .... خلاصه بعد از اینکه ناهار خوردن مامان هم دست بکار شد . دست جمعی شروع کردیم به تمیز کاری و خالی کردن اشپزخونه ! و شستشوی مبلها ... 

بعد از شام ض دایجونم به اتفاق خونواده ش اومدن . تمام روز کل اقوام تماس گرفتن و هر کدوم جویای احوال ما و چگونگی رخ داد این حادثه بودن . یه منشی تلفنی نیاز داشتیم تا وقایع رو اونطوری که بود شرح بده . دوماد داییم همونیکه 18 دی ماه جشن عقدش بود کارش گچ کاری ِ ! دیگه دوماد تازه به فامیل پیوسته مون اومد و برانداز کرد و قرار ِ از فردا کارُ شروع کنه :) بعد از رفتن مهمونها منم بعده شش روز شال و کلاه کردم تا برگردم خونه و فردا مجدد برم تا به مامان کمک کنم . همگی خسته شدیم . نای حرکت کردن نداشتیم ولی با تمام اوصاف گلایه ای نداشتیم . از هیچ کس و هیچ چیز . ذکر همه مون شده خدایا کرمتُ شکر ... 

** نـسبت به دیشب خیلی بهترم . با برگشتن باباجون و مامانی دلهره های منم تموم شد . با اینکه می دونستم من هیچ مقصر نبودم و هیچ کوتاهی ای نکردم ولی تهه دلم عذاب می کشیدم که نتونستم امانتشونُ صحیح و سلامت بهشون برگردونم ولی باباجون و مامانی برخوردی نداشتن که من ذره ای حس کنم که شاکی هستن و ناراحت و این نوع ِ برخوردشون خیلی آرومم کرد . راه براه هم از تک تکمون تشکر میکردن بابت " زحماتی که میگفتن همه مون کشیدیم " :دی 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۲۸ دی ۹۳ ، ۰۱:۱۹
  • ** آوا **
۲۶
دی
۹۳


 

گاهی وقتها اتفاقاتی تو زندگیمون میفته که آدم می مونه کِی ، کجا ، به داد کدوم بنده ی خدایی رسیدیم که حالا خدا انقدر هواتُ داشته ....


  • ** آوا **
۲۵
دی
۹۳


 

* دیشب شب خیلی سختی بود . خیلی سخت ... هنوزم باقیمونده ی درد جسمی ِدیشب توی تنم ِ ! و اذیتم میکنه . داداشمُ که راهی کردم احتمالا به جبران دیشب باز کمی بخوابم . امروز قبل از ظهر یاس کلاس زبان داره و برای ناهار هم جایی مهمون ِ ! منزل جاری ِ دختر داییم حباب :) پس نمیشه با خیال ِ راحت خوابید چون دلهره ی رسیدن ساعت کلاسشُ دارم :(((( 

** امروز بعده گذشت این همه وقت [یک ترم دانشگاهی] ، میتونم برم زیارت اهل قبور . اونم دقیقا در روز خاص ِ خودش . یعنی غروب پنجشنبه .


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۲۵ دی ۹۳ ، ۰۷:۰۰
  • ** آوا **
۲۴
دی
۹۳

دو سئوال هست که حسابی مرا به چالش میکشد !!! 

1  - اسکیموها چگونه زندگی میکنند ؟! ( سئوالی که محمد در برگه ی امتحانی مطرح کرده بود و دانش آموزی که با جسارت تمام جواب داده بود آنها خودشان میدانند چطور زندگی کنند . البته این پاسخ تنها می تواند از یک به اصطلاح بچه تهرون باشد و لاغیر ... ) الان دلم همون جسارتُ میخواد برای نوشتن .  

2 - خودتان را چقدر دوست دارید ؟! ( سئوالی که در جلسه ی مدرسه ، کارشناس مربوطه برای اولیاء دانش آموزان مطرح کرد و همه در جواب ، فقط سر تکان دادیم !!! ) 

 

* یـکی از همکارای سابق و ایضا دوست صمیمی محمد مسئول پروسه ی روش تدریس چند معلم پایه ی ششم بوده و از اونجا که محمد یکی از بهترین هاست از جانب ِ ایشون بعنوان داور انتخاب شده تا فیلمهایی که از روش تدریس سایرین گرفتن بازبینی کنه تا از بین اونها بهترین انتخاب شه . حالا این همکار هر از گاهی میاد منزلمون تا با هم این تحقیقُ انجام بدن . الان که من در منزل پدرم [در کنار برادرم و یاس ] هستم محمد به همراه همکارش در منزل ما به سر میبرن و امشب خونه مون موندگارن تا انشالله به لطف خدا کار تحقیقُ تموم کنن :) غروبی محمد تماس گرفت و گفت آقای سادات میخواد باهات صحبت کنه . اون بنده ی خدا اونور خط از من عذرخواهی میکرد که برای کاراشون گاهگاهی منُ از خونه دک میکنن و من اینور خط خیالشُ راحت کردم که اینبار من به میل خودم و البته کمی چاشنی اجبار بابت بی آبی و عدم حضور والدین ِ برادرم ، در منزل نیستم تا ایشون کمتر حس عذاب وجدان داشته باشن :دی


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۱:۵۹
  • ** آوا **
۲۴
دی
۹۳


 

* از یه ساعت بعد از درج پست قبلی تا این لحظه به دلیل بی آبی خونه ی مامان هستم . البته همین چند دقیقه ی قبل باباجون و مامانی راهی ِ تهران شدن و حالا من خونه شون تنهام . قرار بر این ِ که تا شنبه که به امید خدا برمیگردن همینجا بمونم تا داداشم تنها نباشه . به احتمال خیلی زیاد فردا محمد هم بهمراه دو سه تا از دوستان صمیمیش راهی ِ ییلاقن . ییلاق در زمستون چه شود ... !!! فعلا همین . چیز دیگه ای برای گفتن ندارم . 

** منزل مادر باشی  ولی پدر و مادر حضور نداشته باشن واقعا حس بدی بهمراه داری ... دقیقا درگیر همین حسم . مخصوصا که تنهام ... :(


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۲۴ دی ۹۳ ، ۱۲:۲۳
  • ** آوا **
۲۲
دی
۹۳


 

* قـبل از اینکه بیام سراغ سیستم برای خودم دنبال یه نشونه میگشتم ! شاید میخواستم برای خودم چیزیُ ثابت کنم . عدد 111 کاملا تو ذهنم نقش بسته بود و وقتی وبلاگُ باز کردم اصلا از دیدنش تعجب نکردم . برعکسِ اونروزی که اسم صهبا رو لابه لای کامنتها دیده بودم و شوکه شدم . حالا ولی کاملا آرومم و به این فکر میکنم ارقام و اعداد این تصویر چه تناسب زیبایی دارن . یه نظم ِ خاصی دارن ... 

** عـصری مامان اومد خونه مون . کمی حرف زدیم و بعدتر باباجون هم اومد و جای همگی خالی یه عصرونه ی مختصری خوردن و رفتن . به امید خدا آخره هفته راهی ِ سفرن ! جشن عروسی یکی از اقوام دور پدری دعوتن . فردا باید برم کمی نشونه های بزرگ شدن ِ مادرمُ از موهاش بزُدایم :دی

*** استرس یعنی اینکه هر بار میری شیر آبُ باز میکنی با دلهره میگی " وای نکنه باز آب قطع شده باشه " ! درست در همین لحظه من دچار استرس ناشی از قطعی آب هستم . وقتی آب قطع میشه همه ش دلم میخواد فرار کنم . حتی اگر باهاش کاری هم نداشته باشم دلم نمیخواد در اون مکان بی آب لحظات دلهره آورمُ سر کنم . امروز سومین بار ِ که آب قطع شده :(  

**** وزارت بهداشت دفترچه ی ارشد رشته های گروه پزشکیُ گذاشته توی سایت . سال قبل بر خلاف اصرارهای همسرجان از ثبت نام ِ ارشد شونه خالی کردم ولی امسال ( در کل از اول مهر ماه ) هر دو سه روز یه بار بهم میگه ثبت نام کِی انجام میشه ؟ هر بار میگفتم هنوز وزارت بهداشت اعلام نکرده . خلاصه اینکه از دیشب قضیه ی انتشار دفترچه در سایت لو رفت . الان راست میره چپ میره یهویی میگه " آوا ثبت نام میکنیااااااااا " :دی بعد دقیقا مثل آقا معلم ها می ایسته بالاسرم و میگه بخون بخون وقت خودتُ به بطالت نگذرون :دی ! دیشب مشغول شام خوردن بودیم و کاملا تمرکز کرده بودم تا لقمه مُ خوب بجوم که یه دفعه بی مقدمه گفت " مینویسیا ااا " ! من برای لحظه ای هنگ نگاش کردم . اولش فکر کردم منظورش به یاس ِ ولی وقتی سرمُ بالا گرفتم دیدم نه ! منُ نگاه میکنه . گفتم چیُ بنویسم ؟! گفت اسمتُ برای ارشد می نویسی :دی ! بله ! یه همچین شوهر مُشَوِقی دارم من . خدای ِ انگیزه ست . خدایا کمی همت در ما ارزانی دار تا دل شوهرجانُ شادتر از حال کنیم :*

+ رفتم انتخاب موضوع این پستُ انجام بدم که در کمال ناباوری دیدم موضوع " روزمرگی هام " تیک خورده ست :دی


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۲۲ دی ۹۳ ، ۱۹:۱۶
  • ** آوا **
۲۰
دی
۹۳


* نـمیخواستم بنویسم ولی حالا دلم داره میترکه ... 

روز پنجشنبه ما کلا 3 ساعت در جشن بودیم . از این 3 ساعت به جرات میتونم بگم یک ساعت و نیم فقط به این فکر میکردم " آخ دایی جون چی میشد اگه تو هم بودی " ! گوشه به گوشه لابه لای جمعیت دنبالش میگشتم . خیلی حس بدی ِ حس این لحظه هام . انگار دقیقا توی یک حباب گیر کردم . زنده ام ولی از دنیا جدام . انقدر دلم هواشُ کرده که حد و حساب نداره . اشکام یه بند میاد ... اونروز وقتی برگشتم خونه دلم نمیخواست از این همه چشم انتظاری بی نتیجه م با کسی حرف بزنم ولی شب وقت خواب خیلی خیلی بیشتر بودنشُ حس میکردم . اینکه هست ولی قادر به دیدنش نیستم . براش فاتحه ای فرستادمُ چشمامُ بستم . شب خوابشُ دیدم . بعده این همه وقت خلاصه خوابشُ دیدم . دیدم وسط حیاط ایستاده . با اخمی که از هر قشنگی قشنگترش میکرد . دستشُ توی جیب شلوارش فرو برده و همینطور نگام میکنه . پرواز کردم سمتش . از ذوق نمیدونستم باید چی بگم. فقط محکم بغلش کردم و بوسیدمش . همیشه وقتی تعداد بوسه هامون بیشتر میشد سرشُ به عقب میکشید ولی مشخص بود فقط داره خودشُ لوس میکنه که مثلا بگه بسه . همینطور سرشُ به عقب کشید و من باز هم صورتشُ عرق بوسه کردم . بعد از کلی بوسیدن سرمُ گذاشتم روی شونه ش و گفتم داییجون اصلا معلوم ِ کجایی ؟ بی معرفت نمیخواستی جشن برادرزاده ت بیای و شادمون کنی ؟ سکوتش سنگین بود . چیزی نگفت . همونطور که سرم روی شونه هاش بود و اشک میریختم از خواب بیدار شدم . پهنای صورتم خیس بود .

+ این دل ِ بی صاحاب ، این من ِ زبون نفهم خیلی خیلی براش دلتنگ شده .... 


  • ** آوا **
۲۰
دی
۹۳


 

* ساعت 15:00 تازه دلم گرم رفته بود تا چند دقیقه ای بخوابم که با صدای زنگ واحدمون از خواب پریدم . از چشمی نگاهی به بیرون انداختم ! تنها تونستم حضور یک شخصُ پشت درب واحدمون در سمت چپ ببینم ولی جنسیتش برام مجهول بود . با احتیاط درُ باز کردم که دیدم خانم واحد بالایی بلوز و شلوار با شال مشکی بر سر که اگر نبود هم فرق چندانی نداشت [پوشش اون خانم به خودش مربوطه فقط خواستم توصیفش کنم تا عدم تشخیص جنسیت ایشونُ قبل از باز نمودن در از جانب خودم توجیه کنم ] با لبخندی ملیح ایستاده . بعد از سلام و احوالپرسی از من طلب نون بربری کرد . اتفاقا آخرین بسته ی نون بربریُ صبح به همراه یاس تناول نموده بودیم و عذرخواهی کردم و گفتم شرمنده نون نداریم ، تازه امروز سپردم عصری همسرم بخره . دوباره ادامه داد " آخه امروز از فاضلاب موش اومده تو خونه مون . رفتم دارو خریدم حالا کمی نون بربری میخواستم که دارو رو بهش بمالم سر راهش قرار بدم بلکه به دام بندازمش "  با چشمهایی گرد پرسیدم "مووووووووش ؟" با لبخند حرفمُ تائید کرد . باز پرسیدم " یعنی الان تو خونه توووووون موووووووشه ؟ " باز تائید کرد .برای لحظه ای به این فکر کردم که این خانم چقدر ریلکس ِ !گفتم بذار گوشه و کنار فریزرُ بگردم شاید کمی نون خرد و ریز پیدا کنم . کمی که گشتم اندازه ی دو تا کف دست نون بربری پیدا کردم و دادم . گفتم چقدر خوبه که شما نمیترسی من اگه بودم سکته میکردم :دی . بعد خیلی تند و سریع داستان اون شب خودمونُ تعریف کردم . گفتم در عرض یه ساعت چه بلایی سر زندگیمون اومد . کلی خندید و تشکر کرد و رفت . بعد ِ رفتنش تا دقایقی در ذهنم از وحشتهای زنانه ی خودم و ریلکسی اون خانم در عجب بودم . چقدر راحت تونسته بود موش رو تو خونه ش حبس کنه بره دارو بخره . حالا با لبخندی بر لب بیاد از من نون بگیره و دارو رو بماله بهش ... منتظر بشینه تا موش بیاد از اون دارو بخوره ! خودمُ تصور میکنم که در تمام مدت روی مبل جارو به دست ایستادم و گاها بالش بغل کردم و در حالیکه پاهامُ جمع کردم روی مبل نشستم و با چشمانی گرد و مملو از وحشت به دور و برم نگاه میکنم :دی ! خداییش به ریلکس بودن این خانم کمی حسودیم شد :دی 

** امروز همون راننده ای بود که یاس ازش می ترسید ! همون اومده بود تا بریم دنبال یاس . البته با آژانس تماس گرفتم و درخواست ماشین کردم که ظاهرا نوبت ایشون بود . در حد یه سلام گفتن و یه سلام شنیدن و گفتن مسیر با هم ، همکلام شدیم . سر خیابون مدرسه ازش درخواست کردم لحظه ای همینجا بمونه تا ببینم تو این ازدحام و شلوغی یاس هست یا نه که دیدم یاس با صورتی برافروخته و چشمای پف کرده منُ نگاه میکنه . سریعا سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت منزل . یاس تب دار بود ... لحظه ی پیاده شدن کرایه رو دادم که ایشون باید به من 1000 تومن برمیگردوندن . دو تا سکه بهم دادن . همزمان گوشیشون زنگ خورد و داشتن با مدیر آژانس صحبت میکردن . منم دو تا سکه رو که بخیالم دو تا 500 تومنی بود گرفتم و از ماشین پیاده شدم و ایشون هم سریعا رفتن . وقتی خواستم سکه هارو داخل کیفم بذارم دیدم ای داد بجای دو تا 500 تومنی دو تا 50 تومنی بهم داده . به یاس گفتم و اومدیم بالا . هنوز نفسم آروم نگرفته بود که گوشی موبایلمُ برداشتم تا شماره ی آژانسُ بگیرم که دیدم یاس میگه مامان چیکار میکنی ؟ بهش زنگ نزنی شمارتُ میگیره ها :دی . گفتم مامان به آژانس زنگ میزنم . تماس گرفتم و بهشون گفتم همچین اشتباهی رخ داده که راه حلشون این بود با سرویس بعدی که از آژانس ما میگیرین هر راننده ای که بود هزار تومن کمتر کرایه بدین [در واقع میشه 900 تومن کمتر] و به راننده بگین تا به ما خبر بدن که باهاتون حساب شده . تشکر کردم و گوشیُ قطع کردم . 

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ، بابت اینکه یاس انقدر حواسش جمع ِ خیلی خوشحال شدم . و هیچ تلاشی نمیکنم که این حساسیت هاشُ از بین ببرم . دلیلی نمی بینم که نیاز باشه به همه اعتماد کنه . تو این جامعه که گرگ صفت فراوونه همون بهتر که یاس با این حساسیت هاش مراقب خودش باشه . 

البته سکوت مرموز امروز این آقا یه جورایی منُ به این فکر انداخت که شاید از تعارفات اون روزشون واقعا هدفی داشته که حالا وقتی با سر رفته تو دیوار اینطور زبان سکوتُ ترجیح داده . یا بقول یاس شاید مخصوصا سکه های اشتباهی داده تا من باهاشون تماس بگیرم . نمیدونم والله . حالا دیگه خودمم دچار وسواس فکری شدم . 


  • ** آوا **
۲۰
دی
۹۳


 

* مـتاسفانه من نه تنها در دنیای مجازی ، بلکه در دنیای واقعی هم تبدیل به یک آدم بدبین شدم که دیگه به این راحتی نمیتونم به کسی اعتماد کنم . دلیلشُ خیلی از دوستان قدیمی میدونن . این روزها دوستان جدیدی داشتم که ازم درخواست رمز داشتن . به بعضیاشون با توجه به نکاتی که مد نظر خودم بود رمز مطالبمُ دادم ولی وبلاگ بعضی از دوستان برام حکم زنگ خطرُ داره ، برای همین واقعا شرمنده م از اینکه نمیتونم به همین راحتی اعتماد کنم و رمزُ در اختیارشون قرار بدم . از طرفی دوست ندارم این عزیزان ازم رنجیده خاطر بشن . به همین دلیل مطالبی رو که در ادامه ی پستهای رمز داره در Page جدا گونه ای قرار میدم و لینک اون page در اختیار دوستان جدید قرار داده میشه تا بتونن در ادامه ی مطالب رمز داری که جنبه ی عمومی ترُ دارن همراهم باشن . بالطبع باقی دوستانی که رمزُ در اختیار دارن مسئولیتشون سنگین تره . لطفا در حفظ رمز کوشا باشید . 


  • ** آوا **
۱۹
دی
۹۳


 

* هـ مونطور که اخبار هواشناسی اعلام کرد از دیروز صبح سرمای عجیبیُ تجربه میکنیم . انقدر سرد که حتی توی خونه هم احساس گرما نمی کنیم . گاهی با خودم فکر میکنم اسکیموها چطور روزگار می گذرونن . البته ! اینم باید در نظر داشت که بدن انسان به مرور با شرایط آداپته میشه و کمتر تحت تاثیر تغییرات محیط زیست واکنش نشون میده . دقیقا مثل افرادیکه به طور مداوم در ارتفاعات کوهستانی زندگی میکنن و سطح هموگلوبین بدنشون خیلی بالاست . راحت زندگی میکنن و هیچ مشکلی ندارن ولی کافیه ما یه سفر کوتاه مدت به اون ارتفاعات بریم از همون بدو ورود بدنمون نسبت به کمبود اکسیژن واکنش نشون میده و نهایتا با درد قفسه ی سینه و علائمی شبیه به ام آی برمیگردیم پایین . حالا شده کار ما ! بدن ما به این سرما اصلا و اصلا عادت نداره . الان در واقع یه جورایی تو شوکیم :( 

دیروز مراسم جشن عقد دختر داییم [من عسل صداش میکنم ] خیلی خیلی خوب برگذار شد . با اینکه بارندگی شدیدی داشتیم ولی شکر خدا مکانمون از نظر بارش پوشیده و محفوظ بود ولی از شدت سرما شدیدا" کم آورده بودیم . هر چی باشه دی ماه بوده و اونم درست در روزی که جبهه ی هوای سرد وارد شهرمون شد . سرما واقعا اذیتمون کرد . وسط مراسم حس کردم پهلوهام به خصوص پهلوی چپم شدیدا درد گرفت . همونجا بود که غم کلیه درد افتاد به جونم . عصر خیلی زود برگشتیم سمت خونه . خواهر محمد [زنداییم] هم اومدن پیشمون و آقایون [دایی جونم و محمد] مجددا برگشتن سمت محل و ما به اتفاق موندیم خونه و بعده خوردن عصرونه دست به کار شدم تا برای شام چیزی تهیه کنم دور هم بخوریم . آقایون آخر شب برگشتن و امروز صبح دایی جون اینا راهی ِ خونه شون شدن . 

** فـردا یاس آخرین امتحانشُ میده ولی از غروب تُن صداش عوض شده و صورتش برافروخته ست و آبریزش بینی شدیدی داره . برای شام سوپ بار گذاشتم و الان خاموشش کردم تا کمی جا بیفته تا بعد از ثبت این پست شام بخوریم . جای سوپ خوراش خالی . بخصوص حباب عزیزم ... 


  • ** آوا **
۱۷
دی
۹۳


 

همین حالا با خبر شدم که حال جسمی یکی از دوستانِ عزیزم بد شده و حالا بیمارستان بستری ِ و احتمالا میره کارش به جراحی بکشه . از آدمهای بی وجدان بیزارم. از ادمهای مغرور متنفرم .... انقدر عصبانی هستم که حد و حساب نداره .  .... لطفا براش دعا کنین . 

  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۷ دی ۹۳ ، ۰۰:۴۸
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۳


 

* سـه نوع میوه هست که من بی نهایت دوسشون دارم ولی تو خونه ی ما زیاد طالب ندارن . برای همین یه وقتایی محمد ته ِ سورپرایز کردن از این سه میوه برام میخره . لیمو شیرین یکی از اون سه مورد ِ که تنها تنها میخورم .  البته این عدم رقابت تنها در خونه ی ما وجود داره . اگه منزل پدرم باشیم و لیمو شیرین بین میوه ها باشه همه سر و دست می شکونیم برای بچنگ آوردنش :دی . تنها میوه ای هست که وقتی می بینم آنچنان دست و پام شل میشه که حتما حتما باید برای خودم بخرم .در عوض نمیدونم چرا محمد این میوه رو اصلا دوست نداره !!! دو تای دیگه هم گلابی هست و خربزه ی مشهد . توی تابستون و اوایل پاییز که فصول پر میوه ای هستن  هیچ میوه ای به چشمم نمیاد ولی امان از گلابی و خربزه ی . باز هم باید جمله مُ کامل کنم این میوه ها در منزل پدری من عجیب طرفدار دارن . خُب خوشحال کردن من به همین راحتی ِ . مثلا یه روز در باز شه و ببینم محمد با یک کیسه لیمو شیرین وارد خونه بشه و اونُ بگیره سمتم . همون لحظه دو سه تا نوش جان میکنم . از اینکه آب بگیرم خوشم نمیاد . لیمو شیرینُ باید اینجوری خورد [کلیک] اونم در حالیکه برنامه ی جادوی سینما رو نگاه میکنی :))) 

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۳ ، ۱۷:۵۳
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۳


* از گوشیم یه عکس بلوتوس/ث کردم به سیستم تا براتون بذارم وقتی فایل بلوتوس/ثُ باز کردم با این عکسها رو به رو شدم که چند وقت پیش گرفتم و قصد داشتم بذارم تو وبلاگ ولی یه سری مسائل پیش اومد که به کل یادم رفت . ترمی که گذشت تمااااااااام پنجشنبه هاش بیمارستان بودم . یعنی از اول مهر تا هفته ی گذشته . آخره این هفته هم که جشن عقد دخترداییمه و باز امکانش نیست به زیارت اهل قبور برم . و این مدت حضورم در مزار یه جور حسرت شد برای دل ِ خودم . ولی گاه گاهی که شدیدا دلتنگ مامان بزرگام و بخصوص داییام میشدم همون وسط هفته می نشستم پشت فرمون و میرفتم سمت محل . بعد انگار این من نبودم که رانندگی میکردم . انگار پاهام بی اختیار گاز میداد و دستام بی اختیار فرمونُ می چرخوند به هر سمتی که دلش میخواست . 

مزار محل از باب طبیعت خیلی زیباست ولی خاصیت وهم انگیز خلوتیش مثل تمامی قبرستون هاست . من که می ترسم . با همه ی وجود میرم ولی به محض پیاده شدن از ماشین حتی با شنیدن صدای ریزش برگها  دچار وحشت میشم . طوری که خیلی سریع سر چهار تا مزار فاتحه می فرستم و یه کوچولو بین حد فاصل مزار داییام می شینم و در حالیکه دستم روی هر دو سنگ سیاه ِ مزار ِ بهشون میگم که خیلی خیلی دلم هواشونُ کرده و دو پا که برای خودمه و دو پای دیگه قرض میگیرم و سریع می پرم تو ماشین و قفل درُ میزنم و بعد یه بسم ا... میگم و سریع از اون قسمت دور میشم . کل پاییز امسال کار من همین بود . با عشق میرفتم ولی با وحشتی عجیب برمی گشتم . از اونجاکه قبرستون داخل ِ محل ِمحلی ها به ندرت وسط هفته اونم ساعت 3 تا 4 بعد از ظهر به اونجا سرکشی کنن برای همین سکوتش انقدر سنگینه که وقتی برگهای زرد و قرمز در حال ریزش هستن صداش بی شباهت به شکسته شدن شاخه ی درخت نیست ...

این همه رو گفتم تا برسم به اینجا که یه روزی از همین وسط هفته ها با همین حس رفتم و کمی بعد از من یه پیکان که راننده ش یکی از جوونای محل بود وارد قبرستون شد و با اومدنش دلم به قدری قرص شد که در بودنش کلی عکس گرفتم . و این عکسها شد آخرین عکسهای پاییزی من در سال 93 . 

عکسها رو بدون رمز میذارم ادامه ی مطلب . 

  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۳ ، ۱۱:۲۶
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۳


 

* این روزهای آخر ترم تصمیم گرفتم که ناخنامُ کمی بلند کنم و با شروع تعطیلات برای دل خودم در زمانهای مختلف چند رنگ لاکُ امتحان کردم . این شد آخریش . از بس تا بحال [چیزی حدود 10 سال] ناخنام کوتاه بود حس میکنم دستام سنگین شدن :))) از وقتی که رنگی رنگی شدن هر از گاهی میگیرمشون سمت محمد و یاس میگم دستام قشنگه ؟! اونام میخندن و هر بار میگن آره خیلــــی قشنگه . مخصوصا که محمد میگه حق داری نیست که موقعیتشُ نداشتی حالا برای خودتم تازگی داره ، برای ما هم همینطور . دیروز مامان اومده میگه چرا لاک زدی ؟؟؟ گفتم هیچی همینجوری . مگه بد ِ ؟ میگه نه . خیلی هم خوبه . 

دیشب یکی از همکارای دانشگاه باهام تماس گرفت و گفت خانم فلانی براتون مقدوره که روز سه شنبه جایگزین من برید تو بخش ؟!برام یه مشکلی پیش اومده سه شنبه نیستم . این خانم در طول ترمهای گذشته واقعا هوای منُ داشت برای همین دلم نیومد جواب منفی بدم . گفتم از بابت ایاب و ذهاب دخترم خیالم راحت شه به روی چشم . تا آخره شب جوابتونُ میدم . با مامان هماهنگ کردم که مثل همیشه با مهربونی گفت نگران یاس نباش خودم میرم دنبالش . خلاصه باهاشون تماس گرفتم و گفتم سه شنبه من با دانشجوهاتون میرم بخش . نصف شبی دل اون خانم هم شاد شد . 

به محض اینکه گوشیُ قطع کردم بلند به یاس گفتم مامان جان یکی از اون پدهای لاک پاک کنُ برای من نگه دار سه شنبه باید برم بیمارستان . خلاصه که موجبات شادی پدر و دختر فراهم شد . حالا بهم میخندن :)))))) 

** بـلاگفا باز قاطی کرده و وبلاگهارو باز نمیکنه . امان از دستاین بلاگفا ... :((( 

*** امروز همه ش دلم میخواد بنویسم . یعنی چه خبره ؟؟؟


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۳ ، ۱۱:۲۲
  • ** آوا **
۱۵
دی
۹۳


* هـر روز کارم این ِ . ساعت 09:00 تا 09:30 آژانس میگیرم میرم مدرسه دنبال یاس و به اتفاق برمیگردیم خونه . همیشه به یاس می سپرم بعد از امتحان به هیچ وجه از مدرسه خارج نشو تا خودم بیام دنبالت . یه بار که یاس فکر کرد از اینکه بیاد سر کوچه منُ خوشحال میکنه بی نهایت استرس گرفتم و باز کلی سفارش کردم که تو حیاط مدرسه منتظر بمونه .

چند روز قبل طبق برنامه ی هر روزه راهی ِ مدرسه شدم .وقتی یاس سوار ماشین شد در مورد امتحان ازش پرسیدم که گفت مامان عـــــالی بود و کمی غُر زد از اینکه خیلی وقته امتحانش تموم شده و منتظره و حسابی خسته و کلافه شده . مخصوصا که بیشتر دوستاش رفته بودن . راننده که متوجه ی حرفامون شد خیلی محترمانه گفت اگه صلاح میدونین من که چهره ی دخترتون توی ذهنم مونده از فردا خودم برم دنبالش چند دقیقه ای هم شد منتظر می مونم بعد میارمش در منزل تحویلش میدم تا دخترتون خسته نشه . 

حقیقتش منم از این پیشنهاد یهویی متعجب شدم و برای لحظه ای موندم که هدفش واقعا کمک ِ یا بقول محمد بازاریابی برای کار خودش . خیلی محترمانه تشکر کردم و گفتم زمان امتحاناتشون تق و لق ِ و نمیشه برنامه ریزی کرد . باز دلیل آورد که نگران نباشید من منتظرش می مونم . یاس هم کاملا سکوت کرده بود . در نهایت شماره شونُ گرفتم و گفتم اگه همسرم موافقت کرد خبرتون میکنم .

به محض خروج از ماشین یاس گفت مامان تو رو خدا این نیاد دنبالم . من میترسم . چرا به زور داشت تو رو راضی میکرد ؟! مامان از تو که شماره نگرفت ؟ و کلی سئوال دیگه در این باب ! از حرفای یاس خنده م گرفته بود ... منم دیدم این موضوع برای یاس حکم یه دلشوره و استرسُ داره بهمین دلیل بهش اطمینان خاطر دادم که خودم حتما میرم دنبالش . بچه م کم برای درس و امتحانش استرس داره ؟ حالا این چه کاریه خودم دست دستی یه نگرانی مضاعف براش ایجاد کنم . والله ... 

شماره ی اون آقا داخل کیفم موند و دیگه سراغش نرفتم . به یاس اطمینان دادم که تا پایان امتحاناتش یا خودم میرم دنبالش یا در نهایت پدرجونش میره . بچه م آرامش عجیبی پیدا کرد ... 

دیروز که منُ تو ماشین دید بهم گفت میترسیدم اون آقا بیاد دنبالم و تو نباشی :) 

+ الانم باید کم کم آماده شم برم بیارمش .


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۱۵ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۷
  • ** آوا **
۱۴
دی
۹۳

* گاهی وقتها توی تقویم زندگی یه روزایی برجسته تر از همه ی روزاست . . .

روزی که دل آروم میگیره و با خودت میگی من خوشبختم . . .

اونوقت تمام روزهای ما قبل و ما بعدُ میذاری برای دیگران و از 365 روز سال به همین یک روز دل ، خوش میکنی . 

+ امروز تنها سهم من است با همون حس خوشبختی ...


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۱۴ دی ۹۳ ، ۲۲:۵۰
  • ** آوا **
۱۱
دی
۹۳


* دیروز از ساعت 2 بعد از ظهر سایت دانشگاه برای انتخاب واحد فعال میشد واسه همین کارورزی عصر رو تعطیل کردن . منم دنبال یه تعطیلی مناسب میگشتم تا یاس هم بیکار باشه و به اتفاق بریم براش کمی خرید کنم از طرفی قرار بود سه تا از همکارای محمد بیان خونه مون تا یه سری کارهای تحقیقی انجام بدن و این چنین شد که خیلی محترمانه عذر ما خواسته شد . صبح باباجون بعد از اینکه از باشگاه برگشت خونه و دوش گرفت اومد دنبالم و به اتفاق رفتیم مدرسه دنبال یاس . شکر خدا یاس از امتحان ِ زبان خیلی راضی بود . خودش که میگفت 20 میشه . امیدوارم که نمره ی کامل بگیره . بین راه باباجون دو تا نون بربری دبش هم خرید و به محض رسیدن به خونه ی مامان اینا بساط صبحونه رو راه انداختیم و یه صبحونه ی سه نفره خوردیم :) . نیم ساعت بعد هم مامان خانوم از باشگاه اومدن و دیگه خوش خوشنمون شد :))) 

** عـصر به اتفاق مامان و یاس رفتیم تا برای جشن عقد دختر داییم برای یاس یه لباس آستین دار پیدا کنم تا تو این سرما بتونه بپوشه . بعد از کلی گشتن این لباس رو [کلیک] دیدیم که تن خورش عاااالــــــــی بود . به یاس خیلی خیلی میومد . از خرید لباس که خیالم راحت شد با فراغ بال رفتیم تا یه کفش هم براش بخریم ولی این تازه اول بیچارگیمون بود .کف پای یاس پر و سینه ی پاش هم خیلی پهنه . اینجوری بگم شماره ی پای یاس در این سن = با شماره ی پای منه :))) تمام شهرُ گشتیم . کفش فروشی نبود که سرکشی نکرده باشیم . منم یه کفشی پام بود که بیشترین پیاده روی که باهاش تا به دیروز داشتم نهایتا 500 متر بود ولی دیروز باهاش چهار ساعت پیاده روی کردم و پاشنه ی پام شدیدا درد گرفته بود . یه جورایی از پیدا کردن کفشی که تو پای یاس خوش فرم باشه ناامید شده بودیم که یهویی این بوت رو [کلیک] پشت ویترین دیدیم . همچین گل از گلمون شکفت . چون به طور همزمان هم من ، هم مامان و یاس زوم کردیم روش . مشخص بود هر سه ازش خوشمون اومد . شکر خدا به پای یاس هم میخورد و توی پاش خیلی قشنگ بود . دیگه همینُ خریدیم و خسته و لِه منتظر محمد موندیم که بیاد دنبالمون . برای شام برگشتیم خونه ی مامان اینا به صرف آبگوشت و کشک بادمجون خوشمزه . من فقط کشک بادمجون خوردم . برای شام آبجی بزرگه و شوهرش و پسرش هم اومدن اونجا و دور هم بودیم . جای رها حسااااابی خالی بود . 

*** امروز آخرین روز کاری ِ که بعنوان مربی بالینی میرم تو بخش :) . 


  • ۰ نظر
  • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۳ ، ۱۲:۳۳
  • ** آوا **
۰۹
دی
۹۳


 

The Sixth Sense 1999

ژانر : درام ، رازآلود ، هیجان انگیز

با بازی زیبای  بروس ویلیس و هالی جوئل آزمنت :) 

اگه ندیدین حتما ببینید . قشنگه ! 

امتیاز فیلم 10/8.2

 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۹ دی ۹۳ ، ۱۱:۴۲
  • ** آوا **