چه کنیم وقتی دلمان زن بودن میخواهد ؟!
* این روزهای آخر ترم تصمیم گرفتم که ناخنامُ کمی بلند کنم و با شروع تعطیلات برای دل خودم در زمانهای مختلف چند رنگ لاکُ امتحان کردم . این شد آخریش . از بس تا بحال [چیزی حدود 10 سال] ناخنام کوتاه بود حس میکنم دستام سنگین شدن :))) از وقتی که رنگی رنگی شدن هر از گاهی میگیرمشون سمت محمد و یاس میگم دستام قشنگه ؟! اونام میخندن و هر بار میگن آره خیلــــی قشنگه . مخصوصا که محمد میگه حق داری نیست که موقعیتشُ نداشتی حالا برای خودتم تازگی داره ، برای ما هم همینطور . دیروز مامان اومده میگه چرا لاک زدی ؟؟؟ گفتم هیچی همینجوری . مگه بد ِ ؟ میگه نه . خیلی هم خوبه .
دیشب یکی از همکارای دانشگاه باهام تماس گرفت و گفت خانم فلانی براتون مقدوره که روز سه شنبه جایگزین من برید تو بخش ؟!برام یه مشکلی پیش اومده سه شنبه نیستم . این خانم در طول ترمهای گذشته واقعا هوای منُ داشت برای همین دلم نیومد جواب منفی بدم . گفتم از بابت ایاب و ذهاب دخترم خیالم راحت شه به روی چشم . تا آخره شب جوابتونُ میدم . با مامان هماهنگ کردم که مثل همیشه با مهربونی گفت نگران یاس نباش خودم میرم دنبالش . خلاصه باهاشون تماس گرفتم و گفتم سه شنبه من با دانشجوهاتون میرم بخش . نصف شبی دل اون خانم هم شاد شد .
به محض اینکه گوشیُ قطع کردم بلند به یاس گفتم مامان جان یکی از اون پدهای لاک پاک کنُ برای من نگه دار سه شنبه باید برم بیمارستان . خلاصه که موجبات شادی پدر و دختر فراهم شد . حالا بهم میخندن :))))))
** بـلاگفا باز قاطی کرده و وبلاگهارو باز نمیکنه . امان از دستاین بلاگفا ... :(((
*** امروز همه ش دلم میخواد بنویسم . یعنی چه خبره ؟؟؟
- دوشنبه ۹۳/۱۰/۱۵