روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر کار آخر شد . . .
.
.
.
.
پاییزم خدا نگهدار !!!
- ۰ نظر
- پنجشنبه ۳۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۴۵
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر کار آخر شد . . .
.
.
.
.
پاییزم خدا نگهدار !!!
+ از ساعت 09:00 صبح که از شبکاری خسته کننده م برگشتم خونه دقیقا مثل یک عدد ماده جغد با چشمهایی گشاد نشستم ! نه می خوابم و نه بیدارم . . . اصلا نمیدونم چی میخوام !
یکی بیاد منو بخوابونه لطفا :دی ! حس میکنم خوابیدن یه پروسه ی بسیار پیچیده ای بوده که از ذهن و غرایزم پاک شده . . . انگاری کار خاصی باید انجام داد تا چشام بسته شه و من اون کار رو فراموش کردم . تو مایه های هنگم الان :)
+ کمی با رهاجون چت کردم و از کاراش خندیدم . این شایعات آخرالزمانی چیه که تو صحبت همه هست ؟ رها که دیوونه م کرد ! آخرش هم اون به من میگفت " اگه راست باشه چی ؟ " تا این حد حتی !
+ با "هیچکس" م تماس گرفتم و گفتم بیاد به دادم برسههههه ! خب من باید بخوابم ولی واقعا نمیدونم چگونه . حالا قراره بیاد و امشب خونه مون بمونه . احتمالا بیاد پشت درب می مونه :دی
+ هوا بس ناجوانمردانه سرد است . رشته کوه های البرز تا کمر از برف پوشیده شده اند و در عین زیبایی بی نظیری که بهم زدن سوز و سرمای بدی توی ریه ها و سینوسها می پیچه و این کمی نگران کننده ست :)
.
.
.
الان به گمونم تابلوئه قاطی کردم . نه ؟؟؟؟؟؟؟
برای ناهار هم خورشت آلو درست کردم :) من عاشق این غذاااااااام . . .
+ هنوز صدای ریزش بارونُ میتونم حس کنم . هنوزم دلم میخواد پتوی گرم و نرمم رو بکشم تا زیر بینیم و دل بدم به این هوای بارونی که بشدت سرد شده . کنار شعله ی بخاری . . .
امروز ظهر یه ساعتی کنفرانس دارم و اصلا حس بیرون رفتن از خونه رو ندارم . . . و بعد از اون شب کارم !
+ چند وقتیه که تایپ برام کمی مشکل شده ! با دست چپ تیپ کردن کمی سخته و پراز غلط های تایپی ! ببخشین که نظراتتون رو دیر جواب دادم ولی خب دیشب موفق شدم وقت بذارم و به هر شکلی بوده تائیدشون کنم . ازتون ممنونم که با تمام کوتاهی هام باز همراهم هستین .
فتوشاپ رو نرسیدم انجام بدم . هنوز تمرکز لازم رو ندارم تا بتونم تمرینامُ انجام بدم و این بشدت ناراحتم میکنه . امیدوارم نقص در روند کار من باعث نشه باز سایر دوستان از جلسه ی بعدی باز بمونن . کمی که بهتر شدم حتما انجامش میدم . . .
زیر باران باید رفت . . .
+ امروز شاید برم . باید برم اون شالگردن بلند و قهوه ای که سال قبل برای خودم بافتمُ در بیارم و دو دور بپیچم دور صورتم تا شاید اینجوری دنباله هاش روی زمین کشیده نشه :) اینجوری فکر کنم حسابی گرم ترم میشم :) با اون دستکشهای قهوه ای که دور مچش منجق دوزی شده :) دوسشون دارم . . .
راستش رو بگم ؟ دوست دارم یه وقتی رو برای خودم بذارم و برم یه عطر خوشبوی توپ برای خودم بخرم . ولی همیشه برای خرید خوردم دچار تردید میشم . هیچوقت نتونستم برای خودم چیز خوبی انتخاب کنم . . . از طرفی استفاده از اینجور چیزا که آلرژی زاست برام خوب نیست . . . نمیدونم باید چیکار کنم . یکی یه راهکار بهم بده لطفا :(
+ مشکلات جسمی اخیرم به گمونم دیگه همه رو عاصی کرده . این آخریش خیلی داره اذیتم میکنه . دارم باهاش مدارا میکنم تا کمی بیشتر باهام راه بیاد و کمتر اذیت شم :(
میام و همتونُ میخونم ولی واقعا مشکل نظر دادن دارم . ایکاش بتونم از شرمندگیتون در بیام . . .
+ عکس مربوط به یه روز مه آلود تو ارتفاعات جواهرده ست . مهرماه1391 ! دلم باز اون روزُ میخواد . . .
از یه هفته قبل حباب گفته بود میخوان بیان خونه مون که به دلیل بدحالی من و از طرفی شیفتهای عصر و شبم ممکن نبود و عذرخواهی کردم و قرار شد خودم خبرشون کنم . . . تا شد دیشب !
+ دیشب مهمون داشتیم . . .
خونواده ی دایجونم ! حباب که با بازی چیکن خودکشی کرد از بس رون مرغ خورد :)
خواهرشَم که با پازل سخت مشغول بود . . .
شوهر حباب و یاس هم شطرنج . . .
محمد نخودی بود :)
منم همینطور !
بنده خدا زنداییم مثل مهندسین ناظر هر از گاهی به همه سرکشی میکرد . . .
آخرای شب هم سر چسبوندن تکه های پازل نزدیک بود به فنا برم . . . انقدر خندیدم که نهایتا دچار دیسترس تنفسی شدم طوریکه باز مجبور شدم از اون اسپری بد طعم استفاده کنم . سینه م طوری خس خس میکرد که حباب میگفت داغونی :) تا این حد !
جای همگی خالی . بنظرم که شب خوبی بود و بظاهر به همه خوش گذشت :))
+ نصف پازل تکمیل شده . علت اینکه انقدر طول کشید اینه که دارم تفننی انجامش میدم وگرنه باقیش رو میتونم یه روزه تمومش کنم . . .
+ این مدت اتفاقات زیادی افتاد ! لامصب صد در صد Action . . . !
اما در مورد چله نشینی ! من نگفتم چیزی نمی نویسم . نه ! من خودم تحمل اینکه چهل روز اینجا ننویسمُ ندارم . چله نشینی من کاملا شخصیه . . . ! این پست ثابت رو اینجا ثبت کردم که برام هشدار باشه . همین ! هستم . می خونمتون . وقت کنم حتما براتون نظر میذارم . ولی بعده یه روز آف بودنم باز برنامه های کاریم هر روزه و پشت هم ِ . شاید باز وقت آنچنانی نداشته باشم زیاد باشم . ببخشین که نگرانتون کردم :)
برگشتنی بقدری شدت بارندگی زیاد شد که رفتم داخل یک پاساژ و گفتم دیگه یک قدم هم نمیام جلوتر . برو ماشینت رو بیار ... حالا میگه بیا بریم زیاد نمونده ! فکر اینکه باز گوش دردم عود کنه و باز سرماخوردگیم برگرده منو مصمم تر میکرد به موندن . گفتم نه نمیام ! سردمه تازه کمی بهتر شدم . پالتو نپوشیده بودم . خلاصه اینجوری شد که من دقایقی موندم تو همون پاساژ و محمد رفت یه چتر خرید و برگشت :) و من برای اولین بار بعده این همه ساااااااال چتر بدست رفتم زیر بارون :) دیگه ببینید این سرماخوردگی اخیرم چه به سرم آورد که همچین تصمیم شومی گرفتم ...
همین الانم شدت بارندگی از اون اول هم بیشتر شده ... وای دلم یه پنجره ی باز میخواد که بشینم کنارش .... ولی هر دو پنجره ی خونه مون رو گِل گرفتن !!! یکی با پرده ای که نباید کنار زده شه و این قانون آواست :دی و اون یکی هم از خونه ی رو به رویی شدیدا دید داره و هر از گاهی که باز میشه از دید همسایگان محترم هم در امان نیستیم :) باید خونه مون رو عوض کنیم :))) انشالله در اینده ...
یگانه هم صداش ریز ریز میاد ...
.
.
.
حرفامو می شنوی از لابه لای شعر . . .
اینجوری بهتره !
اما بدون هنوز شبهام بدون اشک . . .
محاله بگذره . . .
دانشجویان عزیز روزتون مبارک :*
+ دیروز مشغول گزارش نویسی بودم که شنیدم یکی بالای سرم ایستاده و میگه چقدر تغییر کردی ! سرم رو بلند کردم . یکی از بهترین اساتیدمون بالای سرم ایستاده بود و با لبخند زیباش نگام میکرد ! استاد فتوکیان ! هیئت علمی دانشگاه مازندران ! با چه ذوقی با هم احوالپرسی کردیم . از کارم پرسید . اومد کنارم ایستاد و نزدیک یه نیم ساعت با من حرف زد . یادمه اون زمانی که دانشجو بودم همیشه از نگاه روشنش فرار میکردم . هیچ وقت تو نگاهش زوم نمیکردم و باهاش همکلام نمیشدم . ولی دیروز یه صمیمیت خاصی تو نگاه و کلامش بود . انگار دیگه نمیخواست به عنوان یک استاد با من حرف بزنه !
از هر دری حرف زدیم.کلی تشویقم کرد که درسم رو ادامه بدم . گفت گیلان شرکت کن ! هفته ای دو روزه ! راحت میتونی رفت و آمد کنی . گفت حیفته در این مقطع بمونی ...
یاده حرفهایی که روزای آخر دانشگاه از یکی از اساتیدمون شنیدم افتادم . میگفت بشین و به زندگی و بچه ت بچسب . در حالیکه خودش در اون سن دنبال این بود که باز ادامه بده . حرف اون استاد کجا و این یکی کجا !
بعد از نیم ساعتی که کنارم بود از من شماره م رو گرفت و خداحافظی کرد و رفت .
رفت و منو برد به یاد و خاطر روزهای زیبای دانشگاه ! روزهای پر استرس ارائه پروژه ! روزهایی که میرفتیم سایت و با کلی بدبختی یه صفحه باز میشد که اونم تا میومد کامل شه ساعت پایان کار سایت بود !
روزهایی که لابه لای گل و گیاه دانشکده قدم میزدیم و پرتقال و نارنگی میچیدیم و میخوردیم و از نگاه نگهبان فرار میکردیم .
روزهایی که بی خیال کاغذ اخطاری که روی درب ورودی فروشگاه نصب شده بود باز راهمون رو میگرفتیم و از همون درب خارج میشدیم .....
اه ! چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده . روزهای در به دریم ! روزهایی که یه کلاسم ساعت 10 صبح تموم میشد و کلاس بعدی 3 عصر تازه شروع میشد. روزهایی که باید این فاصله ی بین کلاس رو طوری پر میکردم ! روزایی که حال رفتن تا خوابگاه رو نداشتم و کنار رادیات نمازخونه وقتم رو میگذروندم! ....
همیشه گفتم و بازم میگم . دوستان عزیزی که هنوز تو حال و هوای درس و دانشگاه هستین . قدر روزهای باقیمونده رو بدونین . شور و هیجانی که در یک دانشجو وجود داره ! خاطراتی که توی دانشگاه رقم میخوره فکر نکنم در هیچ دوره ای از زندگیتون باز تکرار بشه .
+ امشب تنهام ! محمد به همراه دوستانش رفتن ییلاق . واقعا موندم تو این سرما ییلاق رفتن چه لذتی داره ؟ آدم قندیل می بنده ! منم که طبق معمول گشنمه ! داخل یخچال رو گشتم ولی به نتیجه نرسیدم . داخل فریزر اون گوشه موشه ها یه بستنی بود که از دست یاسی در امان بود . مطمئنم ندیده بود ! وگرنه دخل اونم در میومد . اونو خوردم و الان کمی روی ویبره م ! بخاری رو زیاد کردم و پتو پیچیدم دور خودم . ضمنا ! دچار دوگانگی شخصیت شدم . الان با سیستم اسبق خودم کار میکنم . یه جوریههههههه ! ولی دوسش دارم .
+ بعدا نوشت آوا : ( 23:02)
درست زمانی که دلتنگ روزهای گذشته بودم یه اسمس اومد . با این مضمون ! " از انتهای خیالت تا هر کجا که بروی به هم می رسیم : زمین بیهوده گرد نیست " از یه شماره ی ناشناس ! نوشتم شما ؟ جواب داد پگاه م ! یعنی این دختر عجیب با معرفت و حلالزاده ست :)
+ شیوا .... :(
+ نیت کردم !
میخوام به رسم لاله و ندا و عروسک ... چله نشین شم !
چهل روز روزه ی سکوت ...
شاید اینجوری صبرم بیشتر شه !
از همین امروز شروع میکنم !
تا پایان چهلمین روز این پست اینجا ثابت باقی می مونه .
.
.
.
تا 28 دیماه ... !
+ صفحه ی وبلاگم که باز میشه چند ثانیه طول نمیکشه تا صدای ملودی پخش بشه تو فضای ساکت خونه ...
چشمامُ می بندم !
دستم رو میبرم لابه لای موهای نازک و شکننده م ! و با دو تا آرنجهام تکیه میزنم به میز !
لبام می لرزن . قلبم تندتر میزنه ! حس میکنم به ابروهام گره ای افتاده ای ......
لرزش چونه م رو حس میکنم !
آروم چشمامُ باز میکنم ...
یه قطره اشک از روی گونه هام غل میخوره و در نهایت میفته روی زانوهام که بدون پوشش هستن ...
دقیقا شدم مثل یه رباط . رباطی که براش یه برنامه ی روزانه ریختن .....
دلم میخواد کمی برای خودم باشم . فقط کمی ....
لابه لای دردهام یاد فایل تصویری " حیلت رها کن عاشقا " میفتم ! یاده عشق بازی نوازنده و سه تار ... یاد حرف ندا که میگفت " دیدی چطور با سه تار بازی میکرد " یه لبخند میشینه روی لبم ! ایکاش میشد با این دل تنگم عشقبازی کنم .
+ دیشب "هیچکس" تماس گرفت . گفت دنبال یه فرصتم که جور شه بیام پیشت !
میگفت دلش برای من تنگ شده . دل من هم ...........
+ دلم گرفته ! به آرامش نیاز دارم . هی میخوام به این احساس کوفتی بها ندم بعد میبینم نه ! به محض اینکه تو فکر فرو میرم باز بغض میکنم . باز اشک میریزم . باز ....
+ با گوشی خودش اسمس میده "لطفا با من تماس بگیرید " !
منم که هیچ وقت به پیامش توجهی نمی کنم . می مونم تا خودش تماس بگیره . بعده چنددقیقه میبینم که شماره ی بیمارستان افتاده رو گوشیم و اولین حرفش هم بعد از سلام من اینه ! خانم ... چرا جواب اسمس منو هیچ وقت نمیدی ؟ :دی :دی :دی
یکی نیست بهش بگه مگه پول من اضافه ست که شما وقتی با من کار داری یه اسمس نصفه نیمه ی مجانی بدی ولی من برای کاری که باز شما با من داری شارژ هزینه کنم ؟ دیوانه م مگه ؟ :دی
یه همچین خسیسی هستیم ما !
تماس گرفتن و فرمودن شبکاری امشبم تبدیل شده به عصرکاری . باید برم بیمارستان . هیمممممم ! احتمالا فردا هم شیفتم :( !
+ تکه هایی از فیلم " اخراجی ها " . . .
رسیدم به اون بخش از داستان که میگن " کی میدونه ( ش - م - ر ) یعنی چی ؟ "
یکی از بین اخراجی ها بلند میشه و میگه " شوش - مولوی - راه آهن ". . .
.
.
.
+ آدمها همیشه اونجوری که دوست دارن برداشت میکنن نه به اون شکلی که باید برداشت شه ! مطمئنا منم بی دلیل ننوشتم .
+ تو بخشمون بیماری داریم بنام ژُرژ ! مسیحی . از اوناست که وقتی حرف میزنه با اون لهجه ی جالبش منو یاد مادام میندازه .
امروز دکتر به همراه اکیپی اینترن و من برای ویزیت رفتیم بالا سر بیمار و دکتر بعد از ویزیت خطاب به من گفت " بیمار از نظر مالی مشکلی نداره ؟ میخوام براش چند تا اسپری شروع کنم ولی قیمتشون تا حدی گرونه "!!! گفتم " آقای دکتر تا حالا حسابرسی انجام نشد که ببینیم وضعیت مالیش چطوره ! نمیدونم " .
باقی ماجرا حرفهایی هست که بین دکتر و ژرژ رد و بدل شد .
دکتر : ژرژ تا حالا اسپری استفاده کردی ؟
ژرژ : بله دکتر !
دکتر : میدونی اسمش چی بود ؟
ژرژ : اسمش یادم نیست . از مارکهای مختلف استفاده میکردم . از همونا که برای زیر بغل استفاده میشه که بوی عرق نگیره . آخریش نیوا بود که هنوزم دارم ... ( خم شد تا از تو کمد در بیاره که به دکتر نشون بده )
هم من و هم باقی افراد به زور و سختی تونستیم جلوی خندمون رو بگیریم .
دکتر : نه ! نه ! ژرژ منظورم اسپری دهانی هست .
ژرژ : آررررررررررره ! تا دلت بخواد . یادش بخیر دوست دخترم همیشه از بوی دهانم کلافه بود و تند تند برای من می خرید . آخه سیگار زیاد میکشیدم اونم بدش میومد . یادش بخیر . وقتی میخواستم ببوسمش اول اونو به دهانم میزد .
صدای خنده ها ریز ریز میومد و منم همچنان در حال کنترل خویشتن بودم :دی و ایضا دکتر ...
دکتر : نه ! این اسپری برای درمانه . ضمنا باید مصرف سیگارت رو کمتر کنی .
ژرژ : پس دکترجان حالا که داری زحمت میکشی می نویسی یه دونه خوشبوترش رو بنویس ... !!!
.
.
.
+ بعدا نوشت آوا : شیوا جان کامنت دونی وبلاگت چند روزی هست که برای من باز نمیشه . میخونمت ولی نمیشه نظر بذارم . بیادتم عزیزم :-*
+ دو روز قبل خونه ی باباجون بودیم که دیدیم از این شبکه های اونور آبی کارتن پت و مت رو نشون میده که مشغول ساخت پازل تصویر خودشون بودن . حالا بماند که چه کارها کردن تا به نتیجه برسن . آخرشم واسه خاطر یه تکه ش مجبور شدن کلاه خودشون رو ناقص کنن تا پازل کامل شه . نمیدونم دیدین یا نه ! جالب بود ...
همون وقت بدجوری هوس ساخت یه پازل زد به سرم ... تا امروز که پازل مورد نظر به دستم رسید !
+ دست سانازم درد نکنه ! و از آقا وحیدشون که زحمت ارسال پازلُ کشیدن هم ممنونم ! انشالله بتونم محبتشون رو جبران کنم
+ تصویر بالا هم تصویر پازل دوست داشتنی منه که داغ داغ از تو بسته ی پستی در آوردم :)
+ جالبه ! وبگذرم رو باز میکنم . لابه لای آدرسهای ورودی به وبلاگم یکی هست که نشون میده از گوگل با سرچ "متولد جوزا " وارد پیج من شده ... روش کلیک میکنم !
از بین تمامی آدرسهایی که واسه این مطلب ارائه داده شده این یکی نظرم رو جلب میکنه !
به محض باز شدن صفحه آهنگ دلنشینی که واسه سالها ملودی وبلاگم بود طنین میندازه ...
نمیدونم ! این خصلت یه جوزاییه ؟؟؟ یا شایدم اتفاقی بوده ...
+ تاریخ آخرین نوشته حاکی از اینه که این وبلاگ هم گردگیری نیاز داره . امیدوارم که برای نویسنده ش اتفاقی رخ نداده باشه .دیدن این وبلاگ و این تاریخ تو ذهنم خیلی چیزهارو تداعی میکنه .
شاید روزی البته اگه بلاگفا اجازه بده ...!
+ شده یه وقتایی حس کنی که روی وسایلت خاک نشسته باشه ؟ اونوقت با سر انگشتت دستی بهش بکشی و ردی به جا بذاری ! ولی تو در اون لحظه به ردی که روی فراموشی کشیدی نگاه نمیکنی ! نگاهت به انگشتته ! به انگشتی که حالا به خاک نشسته ....
بعد میری دستمال گردگیریُ میاری و خیلی راحت میشینی کنار دوست داشتنی هات و خوب خاک هاشُ پاک میکنی !
.
.
این روزها شاید منم نشستم کنار دوست داشتنی های خاطراتم ...
دوست داشتنی هایی که فراموش شده ن ...
دیدم که به خاک فراموشی نشستن ! گردگیریشون کردم و باز تازه شدن . برق میزنن و من از دیدنشون لذت می برم ...
اما یه کاریُ انجام نمیدم ... !!!
من نمیخوام در این یه مورد ، خاکی که به سرانگشت خیالم نشسته رو با هیچ آب و شوینده ای بشورم .
میخوام برای همیشه داشته باشمش تا هیچ وقت یادم نره که بعضی خاطرات رو نباید هیچوقت فراموش کرد ....
از یارو می پرسن بیماریت چیه ؟ طرف اسم هر بیماری رو میاره اکثرا میگن " آخی بیچاره جوونه ! حیف باشه .... " اونوقت یکی مثل من یه ماهه سرماخورده و هنوز خوب نشده . نه تنها کسی نمیگه آخی بیچاره جوونه در عوضش میگه تو هم که همیشه ی خدا سرماخورده ای ............. خیلی حرفه ها ! یعنی توی نقطه چینهام کلی حرفه !
بعد از سه روز و شب ( به معنای واقعی شبانه روز ) مداوم تایپ "برنامه های عملیاتی بیمارستان " که چش و چالمون رو دربو داغون کرد خلاصه تونستم تمومش کنم . بماند که چه بلایا سرم نیومد واسه همین برنامه های عملیاتی وغیر عملیاتی بیمارستان . تا این حد ...
بمحض تموم شدن تایپ انگار سرماخوردگی در کمین بوده که یهویی خودش رو بدرقمه نشون داد . هی خواستم از رو ببرمش و به روی خودم نیارم که مهمون روزهای دیرینه ولی پر رو تر از این حرفا بود .
تو ایام عزاداری میرفتم مسجد ولی چه رفتنی ... هر شب با بدن درد می خوابیدم ... روز عاشورا عملا ناک اوت شدم . همه رفتن مسجد در حالیکه ... ! من تو خونه ی یحیی دایجون تنها موندم. منم قرص سرماخوردگی و آنتی هیستامین و مسکن قوی خوردم و شیرجه زدم زیر پتو ! جفت بخاری و خوابیدم تا وقتی پسرداییم از مسجد برگشت و بیدارم کرد ...
فرداش شب کار بودم . هفت تا پذیرش به همراه یه Expire ی ! تموم خستگی شیفت مثل بختک خفتمون رو گرفت . واقعا جنازه ی خودمو کشون کشون بردم خونه ی مامان . در حالیکه از چشم و بینی اشک ریزش و آبریزش داشتم و فس فس میکردم سه ساعتی مثلا خوابیدم . بعد از اون هم مامان گفت واسه شام بریم مسجد محل ! حالا یکی بیاد یاسی رو قانع کنه که من رو به موتم .
از مراسم مسجد رفتم خونه ی حباب اینا و تا محمد از شب نشینی در جوار دوستانش سیر بشه منم اونجا استراحت کردم ولی چه استراحتی . از هر چهار کلمه م سه تاش این بود " وای خفه شدم " ... بدن درد دیگه در مقابل حس خفگی و دیسترس تنفسیم در واقع هیچ بود .
یه راست رفتم بیمارستانمون . به محض ورودم به اورژانس از اونجا که اینجانب جسارتا گاو پیشونی سفید هستم همه " از دربان و منشی پزشک و مسئول تریاژ ... دست به دست هم دادن تا دکتر کشیک رو زودتر رویت کنم . آخرین نفر هم سوپروایزر شب خانم غ بود که دقیقه نود و یک در وقت اضافه تو اتاق معاینه سرک کشید و گفت دکتر این دخترمونُ رو به راه بیار تا صبح کفش آهنین به پا کنه بیاد کشیک بده . منی که تا اون لحظه انگاری شِرِک با دو تا دستاش بیخ گلوم چسبیده بود و نمیذاشت نفس بکشم مثل توپی که بادش در حال خالی شدن باشه بی حال بی حال شدم . تصور اینکه شش ساعت بعد باید برم تو بخش مثل کابوس بود ...
به محض معاینه و سمع ریه ها و خس خس سینه م گفت برات یه هیدروکورتیزون می نویسم تا در حال حاضر تلف نشی ( البته دقیقا اینو نگفت . گفت تا فعلا بتونی نفس بکشی ... فرقی که نمیکنن . نه ؟ ) و بعد یه دوز سفتریاکسون داخل سرم و یه اسپری سالبوتامول دهانی داد و گفت اگر باز دچار حمله شدی مخصوصا وقت خواب دو پاف بزن . ولی تا جایی که قابل تحمل باشه نزن. گفتم قبلا با شربت سالبوتامول حمله رو پاتک میزدم که گفت شربت عوارضش بیشتره :(
خلاصه تا محمد بره داروخونه رفتم تو قسمت تزریقات که دختر داییم رو دیدم . گفت بزار برات آنژیوکت بزنم برو خونه . حداقل کمتر تو خطر عفونتی ! خلاصه اینبار از اونجا که دیگه در خودم نمی دیدم بتونم قهرمان بازی در بیارم و خودم به خودم آنژیوکت بزنم قبول کردم و با آنژیوکتی در دست به همراه محمد و یاس از بیمارستان رفتم خونه .
بعد از تزریق هیدروکورتیزون تا یه ساعت خوب بودم ولی بعد باز دچار تنگی نفس شدم که مجبور شدم اسپری رو استفاده کنم . و داروی سفتریا هم تا نزدیک 2 نیمه شب تموم شد . من بعد از اینکه از نظر تنفسی بهتر شدم خوابیدم ولی تا ساعت 2 که دارو و سرم تموم شه محمد بنده خدا بیدار بود که بعد دیگه آنژیوکت رو خارج کردم و خوابیدم .
صبح وقتی رفتم بخش بقدری خس خس و فس فس میکردم که جیگر همه آتیش گرفت و سرپرستارمون گفت شیفت فردات رو آف میکنم تا استراحت کنی . خلاصه یکی دلش برای من سوخت و کمی به دل ما راه اومد ....
نمیدونم زبان نوشتاریم طنز بود ! درام بود ! یا شایدم تراژدی .....
هر چی بود انقدر میدونم که از نوشتنم لبخندی رو لبم ننشست . حتی همین لحظه . انگاری فقط خواستم طنزگونه بنویسم تا شاید کمی تغییر و تحول ایجاد کرده باشم . حالا چطور خدا داند ... !
+ آدما یه وقتایی دقیقا مثل یه بچه میشن! نه اینکه لجباز باشن ! نه . بلکه دلشون میخواد هیچ وقت تنها نباشن که احساس تنهایی و حتی ترس داشته باشن . شایدم من بچه شدم این روزها ...
+ دوست دارم همت کنم و برم سر تمرین فتوشاپم . نمیدونم انقدر همت داشته باشم یا نه ....
یادم باشه یک شبی مثل شب هفتم آذرماه ...
دستهایی که سردن !
نگاهی که یخ زده هست ... !
دلی که شکسته ... !
نگاه ناباور من ... !
دستهای ناتوان من ... !
نوشتم اُتانازی تا یادم باشه ...
+ خدایا ببخش ...
همه جوره بهم ریخته ام ، درد بزرگی توی قلبم دارم . هر چی از این شب لعنتی دورتر میشم درد بیشتر و کشنده تر میشه ....
میخوام بدونم شما اگر یه روزی با حال خرااااااب با چشمهایی که شدیدا بی روح شدن و به گودی نشستن و حتی نای دیدن ندارن تا حتی (!) تایپ کنی ... بعد این بلاگفای همه کاره (فحش) همچین بهتون نیشخند بزنه و نوشته هاتون رو یه جا بپرونه ... حالا اصلا من نه !!!! شما باشی همین سیستمُ سر علی شیر/ازی خُرد نمیکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالم جسمیم اصلا خوب نیست . گردن غیرتی اومدم یه پستی بذارم ولی خب اینجوری شد . الان دیگه کلا قاطی کردم .
+ عنوانم خیلی حرف بود ...