شرح حال این روزهام
از یارو می پرسن بیماریت چیه ؟ طرف اسم هر بیماری رو میاره اکثرا میگن " آخی بیچاره جوونه ! حیف باشه .... " اونوقت یکی مثل من یه ماهه سرماخورده و هنوز خوب نشده . نه تنها کسی نمیگه آخی بیچاره جوونه در عوضش میگه تو هم که همیشه ی خدا سرماخورده ای ............. خیلی حرفه ها ! یعنی توی نقطه چینهام کلی حرفه !
بعد از سه روز و شب ( به معنای واقعی شبانه روز ) مداوم تایپ "برنامه های عملیاتی بیمارستان " که چش و چالمون رو دربو داغون کرد خلاصه تونستم تمومش کنم . بماند که چه بلایا سرم نیومد واسه همین برنامه های عملیاتی وغیر عملیاتی بیمارستان . تا این حد ...
بمحض تموم شدن تایپ انگار سرماخوردگی در کمین بوده که یهویی خودش رو بدرقمه نشون داد . هی خواستم از رو ببرمش و به روی خودم نیارم که مهمون روزهای دیرینه ولی پر رو تر از این حرفا بود .
تو ایام عزاداری میرفتم مسجد ولی چه رفتنی ... هر شب با بدن درد می خوابیدم ... روز عاشورا عملا ناک اوت شدم . همه رفتن مسجد در حالیکه ... ! من تو خونه ی یحیی دایجون تنها موندم. منم قرص سرماخوردگی و آنتی هیستامین و مسکن قوی خوردم و شیرجه زدم زیر پتو ! جفت بخاری و خوابیدم تا وقتی پسرداییم از مسجد برگشت و بیدارم کرد ...
فرداش شب کار بودم . هفت تا پذیرش به همراه یه Expire ی ! تموم خستگی شیفت مثل بختک خفتمون رو گرفت . واقعا جنازه ی خودمو کشون کشون بردم خونه ی مامان . در حالیکه از چشم و بینی اشک ریزش و آبریزش داشتم و فس فس میکردم سه ساعتی مثلا خوابیدم . بعد از اون هم مامان گفت واسه شام بریم مسجد محل ! حالا یکی بیاد یاسی رو قانع کنه که من رو به موتم .
از مراسم مسجد رفتم خونه ی حباب اینا و تا محمد از شب نشینی در جوار دوستانش سیر بشه منم اونجا استراحت کردم ولی چه استراحتی . از هر چهار کلمه م سه تاش این بود " وای خفه شدم " ... بدن درد دیگه در مقابل حس خفگی و دیسترس تنفسیم در واقع هیچ بود .
یه راست رفتم بیمارستانمون . به محض ورودم به اورژانس از اونجا که اینجانب جسارتا گاو پیشونی سفید هستم همه " از دربان و منشی پزشک و مسئول تریاژ ... دست به دست هم دادن تا دکتر کشیک رو زودتر رویت کنم . آخرین نفر هم سوپروایزر شب خانم غ بود که دقیقه نود و یک در وقت اضافه تو اتاق معاینه سرک کشید و گفت دکتر این دخترمونُ رو به راه بیار تا صبح کفش آهنین به پا کنه بیاد کشیک بده . منی که تا اون لحظه انگاری شِرِک با دو تا دستاش بیخ گلوم چسبیده بود و نمیذاشت نفس بکشم مثل توپی که بادش در حال خالی شدن باشه بی حال بی حال شدم . تصور اینکه شش ساعت بعد باید برم تو بخش مثل کابوس بود ...
به محض معاینه و سمع ریه ها و خس خس سینه م گفت برات یه هیدروکورتیزون می نویسم تا در حال حاضر تلف نشی ( البته دقیقا اینو نگفت . گفت تا فعلا بتونی نفس بکشی ... فرقی که نمیکنن . نه ؟ ) و بعد یه دوز سفتریاکسون داخل سرم و یه اسپری سالبوتامول دهانی داد و گفت اگر باز دچار حمله شدی مخصوصا وقت خواب دو پاف بزن . ولی تا جایی که قابل تحمل باشه نزن. گفتم قبلا با شربت سالبوتامول حمله رو پاتک میزدم که گفت شربت عوارضش بیشتره :(
خلاصه تا محمد بره داروخونه رفتم تو قسمت تزریقات که دختر داییم رو دیدم . گفت بزار برات آنژیوکت بزنم برو خونه . حداقل کمتر تو خطر عفونتی ! خلاصه اینبار از اونجا که دیگه در خودم نمی دیدم بتونم قهرمان بازی در بیارم و خودم به خودم آنژیوکت بزنم قبول کردم و با آنژیوکتی در دست به همراه محمد و یاس از بیمارستان رفتم خونه .
بعد از تزریق هیدروکورتیزون تا یه ساعت خوب بودم ولی بعد باز دچار تنگی نفس شدم که مجبور شدم اسپری رو استفاده کنم . و داروی سفتریا هم تا نزدیک 2 نیمه شب تموم شد . من بعد از اینکه از نظر تنفسی بهتر شدم خوابیدم ولی تا ساعت 2 که دارو و سرم تموم شه محمد بنده خدا بیدار بود که بعد دیگه آنژیوکت رو خارج کردم و خوابیدم .
صبح وقتی رفتم بخش بقدری خس خس و فس فس میکردم که جیگر همه آتیش گرفت و سرپرستارمون گفت شیفت فردات رو آف میکنم تا استراحت کنی . خلاصه یکی دلش برای من سوخت و کمی به دل ما راه اومد ....
نمیدونم زبان نوشتاریم طنز بود ! درام بود ! یا شایدم تراژدی .....
هر چی بود انقدر میدونم که از نوشتنم لبخندی رو لبم ننشست . حتی همین لحظه . انگاری فقط خواستم طنزگونه بنویسم تا شاید کمی تغییر و تحول ایجاد کرده باشم . حالا چطور خدا داند ... !
+ آدما یه وقتایی دقیقا مثل یه بچه میشن! نه اینکه لجباز باشن ! نه . بلکه دلشون میخواد هیچ وقت تنها نباشن که احساس تنهایی و حتی ترس داشته باشن . شایدم من بچه شدم این روزها ...
+ دوست دارم همت کنم و برم سر تمرین فتوشاپم . نمیدونم انقدر همت داشته باشم یا نه ....
- چهارشنبه ۹۱/۰۹/۰۸