* بـه سرعت برق و باد این ایام هم گذشت ... ایام عزاداری ... و تاریخی که لحظه در حال تکرار شدن ِ !!! ایکاش با گذشت دهه ی محرم امسال چیزی به ایمانمون اضافه شده باشه . یاس و محمد صبح روز پنجشنبه اومدن و دیروز بعد از ناهار برگشتن شمال . بودن ِ یاس بی نهایت بهم انرژی داد . وقتی میگم بی نهایت واقعا یعنی بی نهایت ... صبح پنجشنبه تا ظهر همدیگه رو محکم بغل کردیم و من از شدت خستگی شیفت 28 ساعته و یاس هم خستگی راه بیهوش شدیم . بعد از ظهر هم به اتفاق رفتیم مطب . در حالیکه منتظر دکتر بدقول بودیم کلی برام حرف زد . از همه چی ... از دوستاش گرفته تاااا تصمیمات تحصیلی آینده ش و حتی شخصیت اجتماعی و رفتاری خودش در حال و آینده ... همینطور از استاد جدید موسیقیش ... هر بار مکثی میکرد و باز می پرسید " مامان کمی هم تو حرف بزن " و من با ذوق لبخند میزدم و میگفت تو حرف بزن تا من حظ کنم . و هیچ لذتی به اندازه ی شنیدن کلام پد ذوق یاس توی این لحظات برام دلچسب و گوارا نبود . یک نوع لذت شیرین و غیر قابل توصیف .
بعد از اینکه روکش دندونم فیکس شد مادر و دختر قدم زنان برگشتیم به سمت خونه . بین راه یک جفت بوت ، بهمراه مانتو و یک پالتو بافت خوشگل براش خریدم . اینم هدیه ای از جانب مادر به دختری که صبورانه این دوریُ تاب میاره و هر بار به هر شکلی تلاش میکنه تا آروم باشم و از هر بابت مطمئنم میکنه که این دور افتادن علیرغم تمام سختیاش قابل تحمل ِ ... طوری که واقعا دلم آروم میگیره . البته خیلی خیلی کوتاه مدت ! و بار منم و فشار روحی ِ حاصل از این همه دلتنگی ...
برای شام همگی دور هم جمع بودیم و آش ِ خوشمزه ی مامان که سوغات رسیده بودُ نوش جان کردیم .
بعد از شام به اتفاقا باباحاجی ، محمد و یاس رفتیم بیرون تا در عزاداریها شرکت کنیم .
** جـمعه ناهار همگی منزل دایی جون دعوت بودیم . البته قبل از ظهر همگی ( بجز مامان حاجی و عمه بزرگه ) رفتیم مزار شهدای گمنام ... بعد از ظهر به اتفاق دایی جون و محمد رفتم به سمت مترو ... و شروع یک شیفت کاری بی نهایت استرس زا ... بخشی که دو پرستار داشت و سیزده تا مریض داغوووون ... طوری که حتی فرصت نکردیم ادعیه ای بخونیم ... و دل دادم به چله ای که به اتفاق ِ دوستان عزیزم هم نذر شدیم ... انشالله که خدا قبول کنه .
*** شـنبه بعد از برگشتن به خونه تصمیم گرفتم کمی استراحت کنم تا دم ِ ظهر برم هیئت ولی به گفته ی خونواده ، به قدری در خواب ِ آروم و عمیق فرو رفته بودم که هیچ کدوم دلشون نیومد منُ از خواب بیدار کنن و وقتی چشم باز کرده بودم ساعت از ظهر گذشته بود . من موندم و دنیایی از حسرت ظهر عاشورایی که خیلی راحت از دست دادمش ... بعد از ظهر یاس و محمد رو روونه ی شهر و دیار خودمون کردیم ...
عصر به پیشنهاد عمه بزرگه رفتم اندیشه ! و به اتفاق رفتیم برای شام غریبان ... تعزیه ...
+ انشالله که طاعات و عبادات و عزاداریهاتون قبول باشه . هر زمانی که فرصتی بود که دست بدعا شم بیادتون بودم . انشالله که به برکت آبروی سالار شهیدان و حضرت ابوالفضل (ع) و کرامت الله همگی حاجت روا باشیم ... !!!
+ فردا تولد ِ پدر عزیزم ِ . باباجون تولدت مبارک !