یادش بخیر ...
* سـه دوست قدیمی بودن . بابام ، عمو ناصر و عمو بهروز ... نمیدونم شروع دوستیشون از کجا رقم خورد ولی چیزی که یادمه این ِ که این سه نفر همیشه با هم بودن . سه رفیق جون جونی . البته عمو بهروز مسیر زندگیش از بقیه جدا بود . بابام و عمو ناصر همه جوره حمایتش کردن تا اونُ به مسیر درست برگردونن ولی هیچ وقت موفق نشدن .
امروز کلی از خاطراتشون گفتم . از اینکه چندین و چند ساله که ندیدمش و در نهایت ، یه جور حس عجیبی از دلتنگی دلمُ هوایی کرد که برم سراغش . برم و پیداش کنم !!! خودمُ معرفی کنم . مطمئنم که از دیدنم خوشحال میشه . از دیدن آوایی که از بدو تولدش شاهد بلوغش بود . مطمئنا از دیدن دختری که ازش سه آلبوم عکس جمع آوری کرده خوشحال میشه . چقدر دلم براش تنگ شده . خیلی ....
** اعتراف میکنم اینجا [بیان] آب و هواش مثل آب و هوای چند روز اخیر سرزمینم سرد ِ ! به نحوی که حس نوشتنُ ازم گرفته . بارها و بارها میام و پیج مطلب جدیدُ باز میکنم و هنوز کلامی ننوشته دوباره می بندمش . [بخشی از نوشته حذف شد] اعتراف میکنم که اینجا صمیمیت بلاگفا رو نداره :( دیگه چه فایده ؟!
دیشب تموم following های یک طرفه ی اینستامُ unfllow کردم . چه دلیلی داره به مراودات یک طرفه ادامه بدم ؟؟؟
- چهارشنبه ۹۴/۰۸/۱۳